:وبلاگهای مورد علاقه |
11.30.2002
٭ روز جمعه بود و روز نظافت. من و يکی از بچه ها تصميم گرفتيم که حياط رو تميز کنيم. يه اتاقک متروک تو حياط هست که توش زنبور ها لانه سازی کردن. به دوستم گفتم که مزاحم اونها نشه و مواظب باشه که آرامش اونا بهم نخوره ولی گوش نکرد و يهو ديدم که داره فرار ميکنه. من تا اومدم بفهمم قضيه چيه سوزش شديدی رو روی شقيقه حس کردم. درد وحشتناکی بود که کلافم کردش. به سرعت دويدم تو اتاق. زير چشم دوستم هم نيش زده بودن. وقتی خودمو تو آينه ديدم کلی خندم گرفت. به قول معروف « گل بوديم به سبزه هم آراسته شديم » يه بادنجان مشتی کنار چشم چه تيپی درست ميکنه. حالا واسه توجيه اينکار و کم نياوردن پيش بچه ها گفتم: بابا ميگن نيش زنبور دوا هستش ، ضد سرطان. حالا کدوم سرطان خودمم نميدونم. الان ديگه دردش ساکت شده و ورمش هم خوابيده. برام جالب بود که وقتی به حريم يه موجود کوچولو تجاوز شد حتی به قيمت کشته شدن خودش از حريمش دفاع کرد. حتما ميدونين که زنبورها بعد از نيش زدن ميميرن. تو اين فکرم اگه کسی به حريم من تجاوز کنه ، اونوقت من چيکار کنم؟ آخه من که نيش ندارم ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *11.29.2002
٭ ديشب با يکی از دوستام که دوسال رو با هم در يه دانشگاه درس خونديم چت ميکردم. رفيقی خوب و دوست داشتنی که شايد تنها ايرادش فراموش کاريش باشه. از نوشته هاش و نحوه چت کردنش فهميدم که يه مشکلی براش پيش اومده. بالاخره درد دلش شروع شد و ديدم دچار يه مشکل قديمی شده. باز هم عشق يه طرفه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه همکار داره که يه تعلق خاطر بهش پيدا کرده بود و حتی وقتی ازش پرسيده که دوست پسر داره يا نه؟ طرف بهش گفته که نداره. خلاصه پيش خودش رو دوستی و برقراری يه ارتباط احساسی با اون حساب کرد تا اينکه ديروز موقع تعطيل شدن اداره دوست پسر همکارش اومد دنبالش و در ميان بهت و حيرت رفيقم با هم رفتن. بقول معروف « علی موندو حوضش ». بنده خدا يه مدتی گيج و منگ بود و هضم چيزی که ديده بود براش آسون نبود. ديشب هر چی باهاش حرف زدم و گفتم: عزيز من اين چيزا پيش مياد ، سخت نگير. به خرجش نرفت. قبل از نوشتن اين متن هم باهاش حرف زدم. هنوزم درگير اتفاق ديروز هست و نمی تونه با خودش کنار بياد. بهش گفتم در درجه اول خودت مقصر هستی که بدون اينکه اطمينان داشته باشی واسه خودت خيال پردازی کردی. بيشتر از اين ناراحته که چرا هميشه در اين موارد رو دست ميخوره و اين بار اول نيست که اين اتفاق براش ميفته. نمی دونم اين قبيل آدم ها ، چه دختر و چه پسر ، چه لذتی از اين کار ميبرن که يه نفر رو که با يه هدف مشخص در مسير زندگيشون ميبينن اينجور رفتار ميکنن و بعد که با خودشون تنها ميشن پيش خودشون ميگن طرف رو حسابی سرکار گذاشتم و حالشو گرفتم. آخه که چی؟ يعنی اينکار اينقدر لذت بخش هست که آدم با احساس يه نفر بازی کنه؟ وقتی خوب فکر ميکنم ميبينم اين اتفاقات و وجود چنين افرادی باعث ميشه که آدم اعتمادشو نسبت به همه از دست بده. آيا بهتر نيست در رفتارمون با اطرافيانمون صادق باشيم؟ اين چيزا باعث ميشه که حتی وقتی يه نفر صادقانه با ما برخورد ميکنه بازم شک کنيم و بازم اين ترس در دلمون باشه که نکنه همه اعمالش ظاهری باشه و نتونيم جواب مناسبی به اون شخص بديم. می خوام به اين قبيل آدم ها بگم دست بالای دست زياده و از اون روزی بايد بترسن که خودشون هم دچار سرنوشت مشابه بشن. 11.28.2002
٭ اين لوگو که در سمت راست ميبينين يه پايگاه اطلاعاتی نرم افزاری هست که دوستم « کرونا » اونو طراحی و اجرا کرده. اطلاعات جالب و مفيدی از نرم افزارهای جديد توليد داخل و خارج رو ميتونين اونجا پيدا کنين و با فعاليت شرکت های کامپيوتری آشنا بشين.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اگه مثل من علاقمند به داشتنWallpaper از خواننده های مورد علاقتون هستين حتما اينجا رو ببينين. من لينک اولين صفحه رو براتون گذاشتم. در هر صفحه ۶ تا Wallpaper گذاشته شده و تا به حال به ۲۶ صفحه رسيده. توصيه ميکنم در صفحه ۲۶ عکس« Shakira » رو دانلود کنين. 11.27.2002
٭ اين حقيقت است که از دل برود هر آنکه از ديده رود ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *کمتر کسی هست که « سياوش » رو نشناسه. خواننده و آهنگساز بزرگی که همه ما خاطرات قشنگی از آهنگها ی اون داريم. به نظر من اين يک حقيقت نيست و نديدن دليلی برای از ياد بردن و فراموش کردن نميشه. اگه نسبت به کسی اين حس رو پيدا کنيم که چون مدتی اونو نديديم ديگه اون احساس قبلی رو بهش نداريم بايد به دوستيمون شک کنيم. وقتی دو نفر با هم دوست ميشن حتما نقاط مشترکی وجود داشته که اين ارتباط رو بوجود آورده و اگه اين دوستی بر مبنای شناخت و درک متقابل طرفين پايه گذاری بشه ، نه تنها دوری و نديدن بلکه خيلی از اختلاف نظر ها و مشکلات هم نميتونه اونو از بين ببره. حتی اگه به سفر دوری بريم که برگشتنمون چند سال طول بکشه ، باز هم اون دوستی ميتونه به همون قشنگی سابق باقی بمونه. دوری و نديدن ميتونه باعث بشه که بيشتر قدر دوستيمونو بدونيم و از به خاطر آوردن لحظات شادی که با هم بوديم ، لذت ببريم و به دوستيمون افتخار کنيم. به اين اميد باشيم که اين دوری هر چه زودتر تموم بشه و برای ديدن دوباره لحظه شماری کنيم. به اين اميد باشيم که باز هم ، دست در دست هم ، در يک روز پائيزی در کوچه خاطراتمون قدم بزنيم و صدای خش خش برگهای زرد رو زير پاهامون بشنويم. می خوام بگم: سياوش جان ، اين يه حقيقت نيست ... 11.26.2002
٭ چند وقته به اين فکر افتادم که آيا واقعا روزی می رسه که انتقال انسان از طريق امواج انجام بشه؟ دقيقا مثل همون چيزی که در فيلم معروف « ماتريکس» ديديم. يادمه يه روز استادم گفت هر چيزی که در تخيل انسان شکل ميگيره سه حالت داره:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *۱ـ قبلا وجود داشته ۲ـ در حال حاضر وجود داره و اون خبر نداره ۳ـ در آينده بوجود خواهد اومد وقتی يه کم فکر می کنم ميبينم اگه اين قضيه واقعيت پيدا کنه زندگی چه جوری ميشه. آيا ديگه هيچ حد و مرزی رو ميشه برای جائی قائل شد؟ در يه چشم به هم زدن از اين سر دنيا ميشه رفت اون سر دنيا. فاصله ها برداشته ميشه. يه انقلاب واقعی بوجود مياد. ميدونم و معتقدم روزی اين اتفاق ميفته ، فقط اميدوارم اون روز زنده باشيم و اون رو ببينيم. هر چند که الان دارم به اين اميدم ميخندم. به قول معروف آرزو بر جوان عيب نيست. نظر شما چيه ... 11.25.2002
٭ فردا بايد برم دريا ، جائی که هيچوقت ازش خسته نمیشم. البته با ناتيلوس نمی رم ، با يه قايق می رم. الان ناتيلوسم تو يه لنگرگاه داره استراحت می کنه. خيلی دلم براش تنگ شده با اينکه حدود دو ماه پيش ۱۷ روز رو با هم بوديم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه چيزی يادم اومد که باعث شد اينو بنويسم. آيا هميشه يه چيز زيبا ، زيبا و دوست داشتنی هست؟ اون قديما که با ناتيلوس مدتها در دريا کار می کردم وقتی به يه عروس دريا ئی برخورد می کردم ، به قدری ذوق زده می شدم که دست و پام رو گم می کردم. با يه ولع خاصی نگاش می کردم. آخه به ندرت ديده می شد و من هر چی ازش ميدونستم مربوط به کتابها و جزوات دانشگاهی بود. ولی امسال شنيدم که با شروع سال جديد يهو تعدادشون زياد شد. اونقدر که تاثير وحشتناکی رو منطقه گذاشت و بقول معروف دک و پوز صياد ها رو بهم ريخت. مشتاقانه با ناتيلوس رفتم دريا و ۱۷ روز رو برای يه سری تحقيقات دريائی کار کرديم. کار به جائی رسيد که احساس تنفر شديدی نسبت به اين موجود خوشگل پيدا کردم و وقتی ميديدمش کلی دمق می شدم. براستی چرا؟ چرا چيزی که چند وقت پيش آرزوی ديدنشو داشتم حالا از ديدنش حالم بهم می خوره؟ هر روز بايد کلی به تلفن ها و نامه های تکراری جواب بدم و بگم که بابا جون صبر کنين که يه سری اطلاعات در مورد اين جونور جمع کنم بعد جواب همه شما ها رو ميدم. فردا بايد برم نمونه برداری و چند تائی رو بيارم آزمايشگاه و بزارم تو ويترين شيشه ای! ولی اينم بگم ، فکر نکنم همه زيبا ها يه روز زشت بشن. مثل يه شب مهتابی تو دريا ! 11.24.2002
٭ تازه داری خواب يکشنبه گذشته رو ميبينی که بيدارت ميکنن و ميگن ( کاپيتان پاشو وگرنه از سرويس جا ميمونی) ، با کلی غرولند بيدار ميشی ، با چشمای خواب آلود ميری اداره پشت ميزت ميشينی يه نگاه به پروژه ميندازی و تازه يادت مياد که بايد حدود ۲۰ هزار تا داده رو آناليز کنی ، تو اين فکری که کار رو از کجا شروع کنی که همکارت مياد و ميگه ( کاپيتان نمی خوام ناراحتت کنم ولی اين ۲۰ روز که نبودی يه شير پاک خورده ای حسابی زير آبت رو زده) ، بهت زده نگاش ميکنی هر چی هم ميپرسی قضيه چيه؟ چيزی نداره که بهت بگه. راه ميوفتی ميری جائی که خدا نصيب هيچ کافری نکنه. وارد اتاق که ميشی از دکور اتاق و ميز و صندليش اين احساس بهت دست ميده که انگار اومدی بازجوئی بدی. با کلی زبون بازی بالاخره متوجه ميشی که يه آدم احمق اومده تو يه شکايت نامه اسم تو رو برده که اصلا هيچ ربطی به اون ماجرا نداری. حالا چرا اسمت رو نوشته ، به اين خاطر که تو يه جلسه زدی تو پرش و ازش يه ايراد بجا و اداری گرفتی. بعد قرار ميشه که چند روز ديگه با حضور همون احمق تو همون اتاق بازم بازجوئی بشی.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *برميگردی اداره ميری رو اينترنت و وب لاگ های مورد علاقتو مي خونی و کلی شوکه ميشی از چيزائی که اونجاها نوشته شده و اينجاست که ديگه مغزت جواب ميکنه و ديگه هيچ توانی واسه کار کردن نداری. عجب دنيائی شده ، نميدونم با اين جور آدمها که تعدادشون کم هم نيست چيکار بايد کرد. نگين تحملشون کنم که اصلا قابل تحمل نيستن. آخه يکی نيست بهش بگه آدم مزخرف ، ميدونی چيکار کردی؟ حالا تا من بخوام به اين حضرات حالی کنم که بابا من اين وسط هيچ تقصيری ندارم ، موهام رنگ دندونام ميشه. به قدری اعصابم امروز بهم ريخت که تموم اون خوشيهای مرخصيم برام زهر شد. ولی خدمونيم ، يکشنبه هفته پيش واقعا يکی از بهترين يکشنبه های زندگيم بود که مطمئنم هيچوقت خاطره اون از يادم نميره. به اميد يکشنبه های ديگه ... 11.23.2002
٭ شايد براتون اين سوال پيش اومده باشه که چرا اسم وب لاگ رو « کاپيتان نمو » گذاشتم. اين موضوع بر ميگرده به چندين سال پيش. اون موقع که در خدمت مثلا مقدس سربازی بودم. تو گروهان معروف شده بودم به اين اسم. از شما چه پنهون از اين اسم خيلی خوشم اومده بود. اون موقع اصلا فکرشم نمی کردم که يه روزی واقعا يه چيزی شبيه کاپيتان نمو بشم و در طول دو سال که رو يه پروژه کار ميکردم مجبور بشم حدود ۲۵۰ روزش دريا باشم. ماموريت های دريا برام جالب بود و شبهای خاطره انگيزی داشت.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه خاطره از دوران سربازيم يادم اومد. نمی دونم چی شد که يهو با فرمانده گروهان لج کردم و حاضر نشدم که برای رژه پايان دوره آموزشی ريشم رو بتراشم. حسابشو بکنين که تو يه گروهان ۱۰۰ نفری که همه ريش ها رو تراشيده بودن يه سرباز کوچولو اون گوشه تو رديف ۵ ايستاده باشه که يه ريش مشتی گذاشته با يه سبيل خفن. يادم نميره که واسه همين کارم قبل از رژه و موقع تمرين حسابی تنبيه شدم و مجبورم کردن که حدود دو هفته از پادگان خارج نشم ، تا دلتون بخواد دور ميدان رژه رو بشمار ۳ دويدم. حالا شانس آوردم که مثلا قرار بود که افسر بشم وگرنه حتما بازداشت مي شدم. من از دوران سربازی فقط آموزشی رو گذروندم و بعدش رفتم سرکار. بيچاره اونايی که مجبور بودن دو سال از بهترين دوران زندگيشونو تو اون لباس بگذرونن. تازه بعد از تموم شدن خدمت به هر کس و نا کسی واسه پيدا کردن کار رو بزنن. با چه اميدی وارد دانشگاه ميشيم و با چه پشتکاری درس می خونيم ، تو آزمايشگاه با انواع و اقسام مواد شيميايی که اکثرا سرطان زا هم هستن کار مي کنيم ، به اين اميد که وقتی فارغ التحصيل ميشيم بريم سرکار و بتونيم حداقل خرج خودمونو در بياريم. بزرگترين شانس زندگيم شايد اين بوده که بعد از تموم شدن درسم کار برام آماده بود. شايد باورش مشکل باشه ولی بايد بگم که از همکلاسيهام فقط من و يه نفر ديگه تونستيم کاری که در ارتباط با رشته تحصيليمون هست پيدا کنيم. بقيه يا الان دارن تو بازار آزاد کار می کنن يا تو خونه نشستن و دارن بچه داری می کنن. بعضي ها هم که مشکل پسند هستند منتظرند يه شاهزاده سوار بر اسب سفيد (بنـز سفيـد) بره سراغشون که بقول معروف برن خونه بخت. تا يادم نرفته از لامپ عزيز تشکر کنم که با اين اديتور فارسی يا به قول خودش لامپونويس فارسی برای نوشتن در وب لاگ زحمت مارو کم کرد. 11.21.2002
٭ سلام
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بالاخره اين وب لاگ رو ساختم. هر چند که مدتها بود به فکرش بودم. يادمه روز اول که بوسيله يکی از دوستام با وب بلاگ آشنا شدم تعدادشون اينقدر زياد نبود. خوب يادم نيست فکر کنم حداکثر حدود ۲۰ بلاگ رو ديدم. اونقدر درگير بودم و کار رو سرم ريخته بود که هيچ فرصتی برام نمونده بود که بخوام يه کم هم به اين کار بپردازم. البته اينم بگم که ظاهر اين بلاگ هنوز اون چيزي نيست که منو راضی کنه. مي خوام به زودی يه تغييرات کلی بهش بدم. لازمه که از تشويق ها و نظرات خوب دوستم « کارملا » تشکر کنم. خيلی خوشحالم که يه جائی هست که بشه يه کم درد دل کرد ، يه کم حرف زد. اونم واسه من که توی اين شهر دور افتاده کسی رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم.
|