٭ فردا بايد برم دريا ، جائی که هيچوقت ازش خسته نمیشم. البته با ناتيلوس نمی رم ، با يه قايق می رم. الان ناتيلوسم تو يه لنگرگاه داره استراحت می کنه. خيلی دلم براش تنگ شده با اينکه حدود دو ماه پيش ۱۷ روز رو با هم بوديم.
يه چيزی يادم اومد که باعث شد اينو بنويسم. آيا هميشه يه چيز زيبا ، زيبا و دوست داشتنی هست؟ اون قديما که با ناتيلوس مدتها در دريا کار می کردم وقتی به يه عروس دريا ئی برخورد می کردم ، به قدری ذوق زده می شدم که دست و پام رو گم می کردم. با يه ولع خاصی نگاش می کردم. آخه به ندرت ديده می شد و من هر چی ازش ميدونستم مربوط به کتابها و جزوات دانشگاهی بود. ولی امسال شنيدم که با شروع سال جديد يهو تعدادشون زياد شد. اونقدر که تاثير وحشتناکی رو منطقه گذاشت و بقول معروف دک و پوز صياد ها رو بهم ريخت. مشتاقانه با ناتيلوس رفتم دريا و ۱۷ روز رو برای يه سری تحقيقات دريائی کار کرديم. کار به جائی رسيد که احساس تنفر شديدی نسبت به اين موجود خوشگل پيدا کردم و وقتی ميديدمش کلی دمق می شدم. براستی چرا؟ چرا چيزی که چند وقت پيش آرزوی ديدنشو داشتم حالا از ديدنش حالم بهم می خوره؟
هر روز بايد کلی به تلفن ها و نامه های تکراری جواب بدم و بگم که بابا جون صبر کنين که يه سری اطلاعات در مورد اين جونور جمع کنم بعد جواب همه شما ها رو ميدم.
فردا بايد برم نمونه برداری و چند تائی رو بيارم آزمايشگاه و بزارم تو ويترين شيشه ای!
ولی اينم بگم ، فکر نکنم همه زيبا ها يه روز زشت بشن. مثل يه شب مهتابی تو دريا !