-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.04.2002

٭ يکسال گذشت و چه زود ...
ـ سلام خوبی؟ ای بابا بازم که رفتی تو فکر. باز چی شده؟
ـ سلام ، خوبم. فکر کردنم که چيز تازه ای نيست.
ـ حالا چی شده؟
ـ حالشو داری بشنوی؟ باشه پس خوب گوش کن:
پارسال تقريبا همين موقع بود که از طريق اينترنت و چت با هم آشنا شديم. می گفت بارون رو دوست داره و عاشق پرواز هست. اتفاقا اولين بار هم در مورد پرواز کلی حرف زديم. از اون شب به بعد کارمون شده بود همين. هر شب چت ميکرديم و بعضی وقتها به خودمون که ميومديم می ديديم که ساعت نزديک ۴ صبح شده و ما هنوز بيداريم و تازه فردا هم بايد بريم سر کار. تنها وسيله ارتباطمون هم کی بورد بود و مونيتور سرد و بی احساس که اصلان براش فرق نمی کرد که چيو نشون بده. ابراز احساسمون هم بعهده صورتکهای مسنجر بود که گاهی خندون و گاهی گريون بودن. از همه جالبتر برف بازی اينترنتيمون بود. يادش به خير ، چه دوره قشنگی بود.
با اينکه هنوز نديده بودمش ولی حس عجيبی داشتم. نميدونم چی شد که ديدم اگه يه شب با اون حرف نزنم ، آروم و قرار ندارم. احساس ميکردم در درونم يه چيزی داره شکل می گيره که مدتها بود ديگه ازش خبری نبود. همش به خودم می گفتم آخه چرا؟ بازم ...؟ يه صدائی بهم ميگفت که شايد اينبار اشتباه نکرده باشی و گمشده تو همين باشه. شايد همونی باشه که بتونی يه عمر بهش تکيه کنی و با کمکش به آرزوهای قشنگت برسی که مدتهاست تو ذهنت مرورشون می کنی. خواسته يا ناخواسته اين جوونه مجددا تو قلبم پا گرفت و هر روز با ياد و خاطره اون و شبها با صدای دلنشينش و جملات زيباش و لبخندهاش سيرابش ميکردم.
بالاخره در يه غروب پائيزی اونو ديدم. نگاه اول ، ديدار اول و لرزش خفيف قلب ، چيزی که با اون غريبه نبودم ولی چند سال جلوی اين لرزش رو گرفته بودم. داشت بارون ميومد. ملاقاتمون رو هيچوقت فراموش نمی کنم. واقعا جالب بود. راستش خيلی کنجکاو بودم ببينم صاحب اين صدای گرم کيه؟ صاحب اين لبخند ها کيه؟ کيه که باعث شکل گيری اين جوونه شده؟ ملاقتمون زياد طول نکشيد و با اينکه حرفهای زيادی برای گفتن داشتم ولی انگار قفل به لبام زده بودن.
بله ، کاری که نبايد می شد ، شد و دلبستگی بوجود اومد. مدتی گذشت و فهميدم که باز هم اشتباه کردم. از اينکه اين اتفاق باز هم تکرار شده بود بدجوری از دست خودم عصبی بودم. ولی چاره ای نبود بايد حقيقت رو با شهامت می پذيرفتم. در چنين شرايط بد روحی بودم که يکی از دوستام به دادم رسيد. اگه اون و حرفهاش نبود شايد خيلی طول می کشيد که بتونم با خودم کنار بيام. واقعا مديون اون دوستم هستم و لطفش رو در تموم عمرم فراموش نمی کنم.
اون جوونه بيچاره هم که تازه سر از خاک در آورده بود نابود شد و فقط يه اثر از محل بيرون آمدنش از خاک باقی موندش که هنوزم وقتی به قلبم نگاه می کنم ميبينمش.
چند ماه گذشت و تو اين مدت هيچ خبری از هم نداشتيم. زمان خوبی بود برای مرور کردن اينکه اصلا چرا اين قضايا بوجود اومد. ديدم درسته که من اشتباه کردم و بايد هم منتظر چنين سرانجامی باشم ولی در اشتباهم تنها نبودم و اون در بوجود اومدن اين اشتباه سهم زيادی داشت. چراکه مثل اون رو زياد داشتم و تنها اون رفيق اينترنتی من نبود. پس بايد شرايط رو برای شکل گيری اين موضوع بوجود آورده باشه.
حالا ديگه از اون روزها حدود يه سال می گذره ، هنوز هم همديگه رو می بينيم ، با هم حرف می زنيم و گاهی هم دعوا می کنيم. ولی ديگه با ديدنش قلبم نمی لرزه. حالا فقط دو دوست هستيم ، فقط دو دوست. مثل خيلی های ديگه.
هنوز هم بارون رو دوست داره و عاشق پرواز هست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home