-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.11.2002

٭ در آستانه پايان نيمه اول زندگيم هستم. چقدر زود گذشت. باورش برام يه کم سخته ولی چاره ای نيست و بايد قبول کنم. هر کسی برای خودش يه طول عمری رو در نظر ميگيره و برای من اين عمر در حال به نصف رسيدن هست.
در يه شب مهتابی در شهريور ماه امسال ، در دل دريا بودم و طبق معمول در ساعت خاصی روی عرشه کشتی با خودم خلوت کرده بودم. اون شب اصلا احساس خوبی نداشتم. به گذشته فکر می کردم و اينکه در نيمه اول که مثل باد گذشت بر من چه گذشت. هر چه بيشتر فکر می کردم بيشتر غمگين می شدم. عمری که می شد ازش بهتر استفاده کرد ولی افسوس که جبر زمانه مانع اين بود که بشه ازش بهره بيشتری برد. اين تصور غلطی هست که بعضی ها ميگن ما ميتونيم اونجوری که می خواهيم زندگی کنيم. اين تصور تنها زمانی صادق هست که شرايط برای عمل کردن به اون مهيا باشه.
درسته ، همه ما می خواهيم کارائی که دلمون می خواد رو انجام بديم ولی آيا به اين فکر کردين که ما تنها نيستيم و در ميان مردم زندگی می کنيم. مردمی که هنوز درک خيلی از چيزا براشون سخته. مردمی که هنوز هم تصورات غلط و باور های اشتباه رو با خود دارند و نمی خوان اين باور ها رو کنار بزارن.
گاهی به خودم می گم ، خوش به حال کاپيتان نمو که برای مدت زيادی از مردم و اطرافيانش که جز خيانت و دوروئی چيزی ازشون نديده بود ، دور شد و کناره گرفت. رفت در دل دريا ، برای خودش زندگی جديدی رو شروع کرد. اونجوری که دلش می خواست زندگی کرد.
حالا هم دارم به اين فکر می کنم که نيمه دوم چه جوری تموم خواهد شد. اگر به روال قبل باشه که اصلا خوشايند نيست. بايد فکری کرد. بايد يه تحول بوجود آورد. می خوام اينکارو بکنم ولی نمی دونم موفق می شم يا نه. يادمه يه روز يکی از دوستام گفت که نمی تونی خودتو عوض کنی ، تو يه عمر رو اينجوری زندگی کردی و اينا تو رو ساختن ، عوض شدن محال. می خوام بهش ثابت کنم که می شه. حتی می شه در همين شرايط سخت و اوضاع نابسامان که گريزی ازش نيست ، يه کم اونجوری که می خوام باشم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home