٭ چقدر انتظار کشيدن سخته. از وقتی تصميم به مرخصی رفتن گرفتم دارم روز شماری می کنم که زودتر روز موعود برسه. مثل زندونی ها که رو ديوار چوب خط می کشن ، دارم روزها رو می شمارم.
بعد از بيش از يه ماه بازم می تونم دوستام رو ببينم. وای که لحظه ديدنشون برام چقدر مسرت بخش هست. ديدن کسانی که بخشی از زندگيم هستن. کسانی که خيلی چيزا ازشون ياد گرفتم. کسانی که هميشه در غمها و شادی هام منو همراهی کردن و در بدترين شرايط يار و همراهم بودن.
يه حس غريبی نسبت به دوستانم دارم. نمی دونم چرا ولی عجيب روی رفاقتم حساسم و شايد بدترين لحظه برام ، لحظه خداحافظی از اونا باشه.
يادمه بعد از فارغ التحصيليم ، يه هفته گيج بودم و باورم نمی شد که يه سری از بچه ها رو ديگه نمی تونم ببينم. حالا لحظه خداحافظی و شبی که قرار بود فرداش هر کدوم بريم شهر خودمون بماند که چه گذشت. تا صبح بيدار بوديم و صبح موقع خداحافظی کسی نبود که گريه نکنه. چه دنيای مسخره ای داريم. اونقدر درگير کارای روزانه هستيم و اونقدر درگيری داريم که کمتر می تونيم به ياد هم باشيم. صميمی ترين دوستانم الان اونور دنيا هستن و آرزوی دوباره ديدنشونو دارم.
دوستان جديدی دارم که شايد از آشنائيمون يه سال يا بيشتر بگذره ولی هنوز هم به ياد دوستان گذشته هستم و خبر نداشتن از اونا آزارم می ده.
حالا در اين سفرم يه سری رو می تونم ببينم. از همه جالبتر عمليات کماندوئی و خلق يه يکشنبه ديگه هست!!!