-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.16.2002

٭ بعد از ۱۶ ساعت کار مداوم با کامپيوتر که ديگه از خستگی چشام داشت سياهی می رفت ، تازه می خواستم بخوابم که ديدم يکی از بچه های خونمون اومد و گفت: دارم ميميرم ، نفسم بالا نمياد. وقتی به صورتش نگاه کردم ديدم رنگ به صورتش نيست و مثل مرده ها رنگش پريده. با عجله و با همون خستگی بردمش بيمارستان. ساعت حدود ۱ صبح بود و پزشک شيفت هم يه معاينه سطحی کرد و گفت دارو مصرف کرده و خونش مسموم شده ، بايد تا صبح اينجا بمونه. وای خدا ، با شنيدن اين حرف حسابی پکر شدم. آخه مجبور بودم که پيشش بمونم. بعد هم گفت: برو براش شير و مايعات بگير که مصرف کنه و اثر دارو رو از بين ببره. ساعت ۲ صبح شده بود. حالا کدوم فروشگاه باز بود که برم اينارو بخرم. تموم شهر رو گشتم ولی هيچ جا باز نبود جز يه دکه که نمی دونم چی شده بود که اون ساعت باز بودش. خلاصه يه چيزائی براش گرفتم و برگشتم بيمارستان. چهره شهر رو در اون ساعت تا بحال نديده بودم. هوا تقريبا خنک بود و حتی يه ماشين هم تو خيابون نبود. چند سگ ولگرد که برای پاره کردن يه کيسه زباله با هم دعواشون شده بود ، چند تا معتاد که دور آتيشی که از سوزوندن چوب و کارتن هائی که در طول روز جمع کرده بودن کل چيزائی بود که در اون ساعت ديدم.
موقعی که تو محوطه بيمارستان قدم می زدم به اين فکر می کردم که اگه رفيقم تو شهر خودش بود شايد هيچوقت اين اتفاق براش نمی افتاد. شايد دکتر های اونجا هيچوقت بهش نمی گفتن که چهارتا مسکن قوی رو به فاصله نيم ساعت مصرف کنه که با مصرف اونا الان به اين روز بيفته. شايد اگه مريض می شد بجای من الان مادر و برادرش بالای سرش بودن و مادرش دست نوازش به سرش می کشيد که از هر دوا و درمانی موثرتر و بهتر هست.
يه چيز ديگه بيشتر آزارم می داد. تو شهر رفيقم همين اداره ما هست ولی اون مجبور شد که برای کار بياد اينجا. چرا؟ چرا بايد هر سختی رو تحمل کرد فقط به خاطر اينکه يه سری موانع رو جلوی پامون گذاشتن؟ چرا فقط به اين خاطر که نور چشمی يکی ديگه در يه جای خوش آب و هوا کار کنه اون بايد در بدترين نقطه کار کنه؟ جائيکه اگه کسی يه بيماری معمولی بگيره با اشتباهاتی که در تشخيص بيماری می دن ممکنه واسه هميشه از زحمت نفس کشيدن رها بشه.
بالاخره حالش خوب شد و ساعت ۵ صبح آوردمش خونه. نتونستم بخوابم و رفتم اداره. هنوز چائی رو نخورده بودم که رئیس محترمم از تهران زنگ زد و گفت: کاپيتان عزيز ، يادم رفت بهت بگم که در محاسبات و آناليز داده ها فلان عدد رو تبديل به « مايل » کنی. می خواستم فرياد بزنم ولی توانشو نداشتم. گفتن اين حرف راحت بود. بله ، يه تبديل واحد ساده ، کاری که هميشه انجام ميديم. با حسرت به گزارشم نگاه کردم که بايد می رفت تو سطل زباله !!! دلم واسه زحمت اين يه هفته که حسابی برای اين گزارش وقت گذاشته بودم سوخت.
الان که اين مطلب رو می نويسم ساعت ۵ صبح شده و مجبور شدم امشب رو هم نخوابم تا بتونم اون گزارش رو آماده کنم. فقط دو روز وقت دارم. يه سوال برام مونده ، می تونم به موقع تمومش کنم ؟!!!



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home