٭ بالاخره روز موعود رسيد. خيلی خوشحال بودم که برای مدتی از اينجا دور می شم. فقط دعا می کردم که پرواز تاخير نداشته باشه که بتونم به موقع به مقصد برسم. ولي انگار شانس با من نبود. پرواز با سه ربع تاخير انجام شد و بعلاوه مدت پرواز رو هم برای خلوت شدن باند فرود بيشتر کردن. موقع تحويل بار هم کلی معطل شدم. همه اينا باعث شد که دقيقا با ۳ ساعت تاخير برسم به محلی که قرار بود اونجا باشم. فشار عصبی زيادی داشتم و سر درد وحشتناکی شروع شد که هرچی مسکن خوردم خوب نشد.
يه مدتی هر جا رو نگاه می کرديم نوشته بود « وقت طلاست!!!» و « از وقت خود بيشترين استفاده رو ببرين!!!» ولی چند وقته که ديگه از اين چيزا جائی به چشم نمی خوره. انگار نويسندگان اون هم فهميدن که همه اين چيزا فقط يه شعار هست. چيزی که اصلا برای خيلی ها مهم نيست وقت مردم هست. معطلی در صف اتوبوس ، تاکسی ، اداره ها ، بانکها و خلاصه بيشتر جاها.
شايد مدت مرخصيم زياد بشه و تو اين مدت نتونم زود به زود مطلبی بنويسم ، پيدا کردن يه کامپيوتر يه کم برام مشکله.
امروز يکی از دوستام به خاطر من ريسک بزرگی کرد که باورم نمی شد اينقدر انجام اون کار براش مهم بوده که حاضر شده اين خطر رو قبول کنه. چقدر بد هستش که در مقابل محبت ديگران فقط می تونيم بگيم: مرسی عزيزم ، يا بگيم: واقعا ممنونم. هر چی فکر می کنم راهی برای جبران اين محبتش پيدا نمی کنم. اميدوارم يه روزی بتونم اين کارو انجام بدم. من هم مثل خيلی های ديگه فقط بوسيدمش و گفتم: مرسی عزيزم.