-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.25.2002

٭ بعد از مدتها سرمای زمستان رو با تمام وجودم حس کردم. مدتها بود که در برف قدم نزده بودم و صدای فشرده شدن برفها رو زير پاهام نشنيده بودم. سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود. با اينکه اصلا آمادگی رفتن به کوه رو نداشتم و هيچ لباس مناسبی همرام نبود.
در جمع صميمی و دوستانه گروهی از وبلاگ نويسها بودم. بارها برو بچه های چت رو ديده بودم ولی جمع وبلاگ نويسها رو اولين بار بود که تجربه می کردم. گرمای جمع دوستانه ما به قدری لذت بخش بود که سرما رو کمتر حس می کردم.
با اينکه بارها در وبلاگ دوست خوبم اژدهای شکلاتی خونده بودم که دست پخت خوبی داره و کيک های خوشمزه ای می پزه ، ولی اينبار شانس با من نبود که دست پختش رو بخورم. در عوض کارامل خوشمزه ای رو آماده کرده بود که قبل از رفتن خوردم.
اژدهای خفته که معلوم بود تجربه کافی در اينجور سفرها داره ، وسايل کوهنوردی و لباس گرم همراش داشت و اگه يخ شکنهای اون نبود نمی تونستم همراه گروه برم. اول يکيو به کفشم بستم ولی بازم برای بالا رفتن مشکل داشتم. دوست خوبم زحمتش رو کشيد و دومی رو هم برام بست. ديگه برای بالا رفتن مشکل نداشتم.
شرلوک هولمز عزيز که چوبدستی جالبی داشت و قسمتی از مسير رو به کمک اون رفتم. پسری خونگرم و دوست داشتنی که از مصاحبت با اون لذت بردم.
آنسوی مه که ازش پرسيدم: آنسوی مه چه خبره؟ ولی جوابی نداد. فکر کنم در جمع ما فقط اون بود که احساس سرمای چندانی نکرد. هم به خاطر لباس مناسبش و هم به خاطر لايه های چربی زير پوستش. نمی دونم چرا می خواد اونارو آب کنه. بالاخره اين چربيها يه جا به کارش اومد.
متريال ، پسری شوخ و باحال. صدای گرمی هم داشت و ترانه های گلنار و الهه ناز رو برامون خوند. فريادش هم از مجموع فرياد هولمز و اژدهای خفته بلند تر بود. دلم می خواست که منم يه داد بکشم. بارها روی موتور اينکارو کرده بودم ولی اونجا بعد از شنيدن فرياد متريال بيخيال شدم. راستش دلم بحال هنجرم سوخت. اگه يه داد مثل اون ميکشيدم ، قطعا بايد لوازم يدکی هنجرم رو عوض ميکردم.
بارانه که از حرفاش فهميدم که اهل مطالعه و فيلم هست. بعد از پايين اومدن متوجه شدم که يخشکن ها مال اون بود. مرسی عزيزم ، اگه يخشکن هات نبود من از همراهی شماها محروم می موندم.
در طول راه خاطرات سربازی رو با هولمز و متريال مرور کرديم و چقدر خنديديم. خيلی خوشحالم که دوستای خوبی رو در اين سفر پيدا کردم.
بعد از پايين اومدن به اژدهای شکلاتی گفتم که از قدم زدن رو آسفالت احساس امنيت می کنم و خيالم راحته که ديگه سر نمی خورم. هنوز حرفم تموم نشده بود که روی يخ آسفالت سر خوردم و با هر کلکی که بود خودمو نگه داشتم. صحنه ناراحت کننده ای رو با اژدهای شکلاتی ديدم. پسر بچه ای ده يازده ساله که در اون سرما با لباس کم فال ميفروخت. لپ و دماغش از سرما سرخ شده بود و حسابی می لرزيد. يه فال ازش خريديم و بقيه راه رو در اين مورد حرف زديم. واقعا در زمستان و در اين هوای سرد تکليف اينها چيه؟
از همه جالبتر تماس رئيسم بود که در اون شرايط ازم پرسيد کی برمی گردی؟ منم به يهانه اينکه موبايل آنتن نميده تماس رو قطع کردم. اينجا هم دست از سرم بر نمی دارن.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home