-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.28.2002

٭ کوههای سفيد پوش و روستای کوچکی که در دل کوه آرميده بود ، ردپای حيوانات که در برف باقی مونده بود و ...
اينها مناظری بود که در مسير برگشتنم به خونه ديدم. حيف که دوربينم همرام نبود که اين مناظر زيبا رو ثبت کنم. يادش بخير اون موقع ها که هميشه يه دوربين با يه سری فيلتر و يه لنز تله همرام بود و هيچ صحنه ای رو از دست نمی دادم.
بالاخره به زادگاهم رسيدم ، جائيکه به هرجاش که نگاه می کنم يادآور خاطرات زيادی برام هست. قدم زدن در کوچه های بارون زده اون که تمام خاطرات گذشتمو به يادم آورد. هنوزم صدای خنده ها و فرياد خودم و دوستام رو در کوچه های محله می شنوم.
از جلوی خونه هر کدومشون که رد می شم به يادشون ميوفتم. از اون همه برو بچه های محل فقط من و يکی از دوستام مونديم. بقيه همه رفتن. بيشترشون الان اونور دنيا هستن. يه عده ديگه هم واسه هميشه از اينجا رفتن و سال به سال هم يه سر به اينجا نميزنن. عجب دنيای غريبی داريم.
يکی از همسايه هارو ديدم که هميشه از سر و صدای ما موقع فوتبال شاکی بود و چند بار هم توپمون رو پاره کرده بود. هنوز هم شاخه های گل ياس خونه دوستم از بالای ديوارشون تو کوچه ديده میشه. دختر همسايه که هميشه با چادر گل گلی برای خريد نون از خونه بيرون ميومد ، حالا همراه با بچه اش از کوچه ما رد ميشه. اين حسی که من دارم برای رفيقم چندان معنائی نداره. شايد به اين خاطر باشه که از اون موقع تا بحال تو همين محل مونده و مثل من ازش دور نشده.
اميدوارم باز هم به اينجا برگردم و ديگه ازش دور نشم. من متعلق به اينجا هستم و بايد به همين جا برگردم. به قدر کافی ازش دور بودم و الان ديگه قدرش رو می دونم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home