-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.31.2003

٭ چه زود حرفهای خودمون يادمون ميره. چه زود توصيه های خودمون به ديگران رو فراموش می کنيم.
به تازگی اتفاقاتی در اطرافم رخ داده که به اين فکر افتادم که چقدر ما زود حرفهامون رو فراموش می کنيم. نمونه اش خود من. بارها و بارها به دوستانم که مشکلی براشون پيش مياد ميگم که فلان کار رو بکنين ، سخت نگيرين ، اگه از اين روش استفاده کنی بهتره و ... ولی وقتی همين اتفاقات برای خودم ميفته ، نمی تونم به حرفهایی که به ديگران زدم عمل کنم.
فکر می کردم که فقط خودم اينجوری هستم ولی انگاری اينطور نيست و خيليها اينجوريند. نمونه اش رو در هفته قبل دو بار ديدم. يه وبلاگی رو مدتهاست که می خونم ، در نوشته های قبلی چيزهای جالبی می نوشت و نشون می داد که نويسنده واقعا از نظر روحی بسيار بالاست و قدرت تحملش هم خيلی زياده و غليرغم همه مشکلاتی که داره ، باز هم به حرفهاش پايبنده. ولی جديدا ديدم نه ، حرفها عوض شده ، يه رنگ و بوی ديگه گرفته.
بگذريم؛
يه دوستی دارم که يکی دو سال پيش سر يه چيز نه چندان مهمی حرفمون شد و من هم کاملا احساسی برخورد کردم و يه طرفه همه چيز رو تموم کردم. يادمه در آخرين ديدارمون بهم گفت: يادت باشه هميشه وقتی به مشکلی برخورد کردی فقط يه فايل رو پاک کنی نه کل دايرکتوری رو.
اين قضيه گذشت و باز ما با هم همون رفاقت قبلی رو شروع کرديم ، با اين تفاوت که اينبار داستان دوستی ما کلا عوض شد. حالا ميبينم همين دوست گرانقدر ، همين کسی که می گفت فقط يه فايل رو پاک کن ، داره کلا اون پارتيشن رو فرمت می کنه.

قبول دارم که به هر حال در هر دوستی يه سری برخوردها بوجود مياد و يا يه سری از انتظارات برآورده نميشه ، ولی آيا واقعا بايد در قبالش اين روش رو پيش گرفت؟؟؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.30.2003

٭ بعد از ناهار به طرف اسکله حرکت کردم. راه دور بود و مجبور شدم که آژانس بگيرم. طرف برای نوشتن قبض رسيد پول متوجه اسم اداره نشد و کارت شناسائی رو نشونش دادم. با ديدن عکس روی کارت و اسم اداره يه نگاه معنی داری به من کرد و به راننده گفت من رو برسونه. راننده هم بنده خدا با ديدن ريش و لباسم فکر کرد که يه مسافر خطرناک رو سوار کرده و تا رسيدن به مقصد که حدود نيم ساعت تو راه بوديم نه يه کلمه حرف زد و نه پخش ماشينش رو روشن کرد.
تو راه به فکر کشتی بودم و داشتم تصوير اون رو برای خودم ترسيم می کردم. ديدن کشتی با کلی پرسنل سياه پوست که همه از کشور « غنا » بودند. دو سال پيش ۱۴ روز با اين کشتی دريا بودم. اون موقع فقط سه آفريقائی در اون کار می کردند ولی شنيده بودم که الان فقط دو سه نفر ايرانی و بقيه همه آفريقائی هستند. به اسکله رسيدم و در همون نظر اول سه چهار تا سياه پوست رو ديدم که رو عرشه داشتند قدم می زدند. سراغ کاپيتان رو گرفتم. با انگليسی نه چندان روانی صحبت می کردند. با اينکه انگليسی خودم هم چندان تعريفی نداره ولی خدائيش اينها ديگه افتضاح صحبت می کردند.
بعد از ديدن کاپيتان و معرفی خودم ، کار شروع شد و ثبت اطلاعات رو شروع کردم. در همين گير و دار موبايلم صداش در اومد و يکی از دوستان شروع به گله گذاری کرد که ماجراش باشه برای بعد و حتما يه متن اختصاصی در اين زمينه خواهم نوشت.
بهتر ديدم بجای برگشتن به شهر اين چند روز رو در کنار اونها باشم. مطمئن بودم که بهم خوش ميگذره و يه تجربه جالب ميتونه باشه. فردا به طرف لنگرگاه حرکت کرديم و به يه کشتی ديگه چسبيديم که از همين کلاس شناورها بود و اونجا هم کلی آفريقائی کار می کردند. غروب وسط کار بهم خبر دادند که برم سالن غذا خوری اون شناور که از قرار معلوم جشنی به پا بود. به همراه همون دو سه تا ايرانی رفتيم اونجا.
جاتون خالی بود ، با سليقه سالن رو آذين بسته بودند و يه موزيک راک باحال گذاشته بودند. يکی از ملوانها هم که اسمش « فرانسيس » بود شروع کرد به رقصيدن ، اون هم به سبک خودش که از قرار معلوم يکی از رقصهای آفريقائی بود. کلی عکس گرفتيم و سر به سر هم گذاشتيم.
اين آفريقائيها به دليل مهارت خاصی که در صيد به روش « پرساين » دارند به ايران اومده بودند. اين سبک صيد که خاص صيد « تون ماهيان » هست و همه شما فقط کنسروهاش رو ديدين ، مهارت خاصی می خواد که ايرانيها متاسفانه ازش برخوردار نيستند. از طرفی قدرت بدنی بسيار بالائی می خواد که آفريقائيها مناسبترين افراد در جهان برای اينکار هستند.
اين ملوانهای سياه پوست کلا بسيار خوب و خونگرم بودند ولی از نظر بهداشتی اصلا مراعات نمی کردند. غذا خوردنشون که حال آدم رو بهم ميزنه. کجا ديدين که کنسرو تون ماهی رو با خامه بخورند يا توی ماست شکر بريزن يا خمير نون رو به جای نون بخورند. اينها به کنار چند صحنه هم ازشون ديدم که از خنده روده بر شدم و اينجا جاش نيست که بخوام در موردش بنويسم. در کمال تعجب ديدم که اون سه نفر که دو سال پيش با اونا دريا بودم من رو شناختند و گفتند که قبلا با هم دريا بوديم. اسمهاشون خيلی باحاله. چند نفر که يادم مونده رو می نويسم:
Mayo ، Kojo ، Richard ، Fransis ، Ema ، Komi ، Rambo ، Michael




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.29.2003

٭ در اين ماموريت اتفاقات جالبی برام افتاد که به تدريج اينجا می نويسم. در فرودگاه بعد از گرفتن کارت پرواز به طرف سالن پرواز رفتم. وقتی به بازرسی رسيدم اين قضيه هم عصبانيم کرد و هم کلی بعدش خنديدم.
کيف رو گذاشتم که از X-Ray رد بشه و خودم از دری که از قرار معمول به فلز حساس هست گذشتم. صدای بوق دستگاه بلند شد. مامور گفت: خودکار و کيف پولت رو در بيار و دوباره از در رد شو. برگشتم و هر چی تو جيب هام داشتم در آوردم. باز سر و صدای دستگاه بلند شد. مامور گفت: کمربندت رو در بيار. خدا خدا می کردم اين دفعه ديگه صدای بوق بلند نشه ، وگرنه کار به جای باريک کشيده مي شد و شايد مجبور می شدم لباسهام رو هم در بيارم. اين دفعه از خوش شانسی صدائی بلند نشد.
رفتم کيفم رو بگيرم که گفتند: بازش کن. بازش کردم. طرف هر چی توش بود در آورد و ريخت رو ميز. تو جيب کيف يه کاغذ مچاله شده پيدا کرد. لبخندی زد و بازش کرد. به خيال خودش مچم رو گرفت. وقتی ديد در اون کاغذ کوچولو ، يه باتری هست ، به گمونم حالش گرفته شد. نمونه باتری ماشين حسابم بود که هنوز فرصت نکرده بودم يه دونه نو بخرم.
دوربين رو در آورد و گفت: درش رو باز کن. گفتم: اين دوربين ديجيتالی هست. فيلم نمی خوره و دری برای فيلم نداره. باورش نشد و کلی باهاش کلنجار رفت و آخرش هم بيخيالش شد. رفت سراغ « فلش ديسک ». گفت: اين چيه؟ گفتم: فلش ديسک ، يه نوع حافظه کامپيوتر هستش. باز هم باورش نشد و گفت: بايد بره بازرسی چک بشه.
خنده دار ترين قسمت قضيه اينجاست. يه لاک غلط گير قلمی دارم که همه جا با خودم میبرمش. لاک بسيار خوبی هست و تقريبا بهش عادت کردم. تکونش داد و گفت: توش چيه؟ گفتم: يه ساچمه برای بهم زدن محلولش. گفتن ساچمه کافی بود که اين هم بره کنار فلش ديسک.
گفت: همين جا باش تا برم اينا رو چک کنم و بيام. کلافه شده بودم و اعصابم بهم ريخته بود. بعد از يه ربع اومد و اونا رو تحويل داد و گفت: با اين خودکار چند خط نوشتيم ، اشکالی که نداره؟ گفتم: چه اشکالی بايد داشته باشه؟ ولی دوست عزيز اين لاک غلط گيره نه خودکار که باهاش بخواين بنويسين.
فکر کنم لازم باشه که يه دوره برای اين بازرسان بزارن که وقتی با يه چيز معمولی و البته از نظر اونها غير متعارف برخورد می کنند نظير: دوربين ديجيتالی ، فلش ديسک و البته لاک غلط گير ، اينقدر مردم رو معطل نکنن و سوژه ای برای وبلاگ نسازند.
در متن بعدی زندگی سه چهار شب در کنار آفريقائیها رو مينويسم ، فکر کنم جالب باشه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.27.2003

٭

«اين مصيبت اسفناک رو به تمام ايرانيهای عزيز تسليت ميگم»

يکی از وحشتناکترين حوادث طبيعی ، برای هموطنان ما در « بـم » اتفاق افتاد. تازه از کشتی پياده شده بودم و هنوز در حال و هوای اونجا بودم که خبر چنين واقعه ای رو از دوستم که برای رسوندنم به مهمانسرا به اسکله آمده بود شنيدم. باورم نمی شد تا اينکه در تلويزيون صحنه های دردناکش رو ديدم. بی اختيار اشک می ريختم و به خرابه ها نگاه می کردم. چند دقيقه بعد بقيه همکاران هم به جمع ما پيوستند و يکی از دوستان در حالیکه سعی می کرد جلوی اشکهاش رو بگيره خبر آورد که تموم خانواده يکی از نزديکترین دوستان و همکارانم در اين حادثه به خواب ابدی رفتند. اينجا ديگه بغض همه ترکيد و چه دردناک و در سکوت گريه می کردند.
همکارم سراسيمه از گشت تحقيقاتی که به نيمه رسيده بود جدا شده و به طرف کرمان حرکت کرده بود. هيچکس جرات نکرده بود بهش بگه چه اتفاقی براش افتاده. نمی دونم اين همکارم که با اخلاق خوبش در دل همه جا داشت و همواره لبانش به لبخند دلنشينی آراسته بود ، چطور می خواد اين واقعه رو تحمل کنه.
دوستان عزيزم ، بيائيد فقط برای چند لحظه خودمون رو جای اونها بگذاريم. خيلی سخته که ببينی در يه چشم بر هم زدن کليه خانواده و عزيزترين کسان آدم برای هميشه خاموش شدند و ديگه اونها رو نمی بينيم. خدا به همه هموطنان عزيزمون صبـر بده.
بايد صبر کرد و ديد ايرانیها که در نوع دوستی و وطن پرستی در دنيا نظير ندارند در اين واقعه چه می کنند. مطمئنم که از هيچ کمکی مضايقه نمی کنند. دوستان من ، ما ايرانی هستيم و من به شخصه به ايرانی بودن خودم افتخار می کنم. بيائيد تا جائيکه از دستمون بر مياد به هموطنان داغدارمون کمک کنيم. در همين لحظه که همه ما در خانه ای گرم و با خيال راحت پای کامپيوتر نشستيم ، به اين فکر باشيم که برادران و خواهران ما الان در سرمای بيرحم کوير در چه شرايطی هستند.
کشور ايران همواره در جای جای اين دنيای بزرگ ، هر وقت چنين بلايائی نازل شد ، از هيچ کمکی دريغ نکرد ، حالا بايد ببينيم ساير کشورها برای ايران چه می کنند. ايرانی که در چند سال اخير نظير اين اتفاقات رو زياد به خودش ديده. سيل چند سال پيش استان گلستان نمونه ای از اون هست که هنوز هم آثارش در هنگام عبور از پارک ملی گلستان ديده ميشه.
صادقانه بگم که امروز بعد از ديدن تصوير مادری که گريه کنان بالای اجساد فرزندان کمتر از ۱۰ سالش نشسته بود من رو به اين فکر انداخت که نکنه ما ديگه لياقت مهربانی و رحمت خدا رو نداريم و داريم مکافات ناشکريهامون رو ميکشيم.
وبلاگم رو برای غم از دست دادن هموطنانم يه هفته سيـاه می کنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.24.2003

٭ نوشته قبلی مربوط به يکی از بهترين دوستانم بود که اينروزها در شرايط بسيار وخيم روحی هست. وقتی يه رابطه احساسی رو به پايان هست فقط کسی که تجربه اون رو داشته باشه می تونه درک کنه که اون الان در چه شرايطی هست. طرف مقابلش هم از دوستانم هست و من هر دوی اونها رو صميمانه دوست دارم. حرفهای زيادی براشون دارم ولی ترجيح میدم صبر کنم تا ببينم عاقبت اين ماجرا به کجا کشيده ميشه. تنها می تونم بگم آرزو می کنم و اميدوارم که هر چه به صلاحشون هست اتفاق بيفته.

٭ تا روز شنبه در ماموريت خواهم بود و در يکی از بنادر بسيار زيبا در کنار اين دريای هميشه آبی و با صفای جنوب ، چند روزی رو مهمان يکی از کشتيها خواهم بود. بنابراين تا شنبه دسترسی به اينترنت ندارم و مطلبی رو که بايد پنجشنبه اينجا می نوشتم رو الان می نويسم.

اولين سال از نيمه دوم زندگيم تموم شد

هر کسی شايد برای خودش يه طول عمری رو در نظر گرفته باشه ، واسه من اولين سال نيمه دوم تا چند روز ديگه تموم ميشه. هر جند که زندگی در اين شرايط سخت و دور از خانه و خانواده برام بسيار سخت و ملال آور هست ، ولی خدا رو شکر می کنم که به خيلی از چيزها و تجاربی که می خواستم رسيدم. موفقيتهای کاريم داره به اوج خودش ميرسه و بزودی بهترين کار و ماندگارترين اثرم رو ثبت خواهم کرد و حتما در موردش اينجا مطلبی می نويسم.

٭ شايد همه شما آلبوم جديد « ابی » رو شنيده باشين که در همون چند دقيقه اول ميشه فهميد کار بسيار جالب و دلنشينی از « سياوش قميشی » هست. من با سياوش و ترانه هاش خاطرات زيادی دارم و هيچوقت از شنيدن ترانه هاش سير نميشم. امروز به صورت کاملا تصادفی به سايتی برخورد کردم که آلبوم آخر سياوش و چند نفر ديگه رو بصورت mp3 و قابل دانلود ارائه کرده. اگه علاقمند به داشتن اين آلبوم آخر سياوش هستين که ترانه « بی سرزمين تر از باد » اون واقعا زيباست ، اين سـايـت رو ببينيد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.22.2003

٭ تحمـل کـن ...
مرد خسته و کوفته با افکاری پريشان پشت ميز نشسته بود و به دود سيگارش نگاه ميکرد که در وسعت اتاق محو می شد. در لابلای دود ، گذشته خود را می ديد که مانند آلبومی ورق می خورد. بخاطر آورد که امشب شب يلداست ، طولانی ترين شب سال ، پايان پائيز و آغاز زمستان سرد. از اين تصادف مکدر بود که پائيز ، آغاز پائيز ميان آنها بود و زمستان آغاز يخبندان ارتباط آنها.
يکسال به عقب برگشت ، شب يلدای سال گذشته ، سرخوش و راضی از برقراری ارتباطی که سالها در آرزويش بود. در خيال خود آنروزها ، کاخی از آرزوها ساخت و هر روز خشتها رو روی هم می چيد و در و ديوارش را با خاطرات خوش و اميدواری به آينده آذين می بست.
افسوس که سرنوشت بازی غريبی را آغاز کرد و تکيه گاه او را گرفت. با از دست دادن تکيه گاهش فهميد که چقدر تنهاست و آن تکيه گاه با همه ناملايمتش بسيار برايش لازم بود. اميدش به يک چيز بود ، به همان کاخ آرزوهايش که از جان برای ساختنش مايه گذاشته بود. حال می ديد که تند باد حوادث آخرين اميدش را نيز از او می گيرد. کاخ آرزوها را که با مرمر سفيد ساخته بود ، در حال ويرانی می ديد. تمام سعی خود را کرد که از مانع از ويرانی آن شود ولی در توانش نبود. يک شب در کابوس ديد که سيلاب در ديوارهای اين بنا نفوذ کرده و استحکام بنا را کم کرد. در کابوس ديگر ديد که از آن مرمر سفيد خبری نيست و رگه های سياه رفته رفته همه سفيدی ها را احاطه کردند.
براستی چه شد؟ چه بر سر اين بنا آمد؟ اشتباه کجا بود؟ ايکاش فرصت داشت تا شکاف ديوار ها را می گرفت. ايکاش آنقدر فرصت داشت تا ديوارهای سياه شده را صيقل می داد. ايکاش آنقدر فرصت داشت که تارهای زشت عنکبوت را که تموم آذينهای اين سرا را پوشانده بودند پاک می کرد. ايکاش دست در دست او آخرين خشت اين بنا رو می گذاشت و برای هميشه از يخبندان در امان می ماند.
با خود انديشيد که هنوز فرصت دارم ، هنوز می توانم همه چيز را جبران کنم ، هنوز می توانم در اين زمستان سرد طراوت و شادابی را به اين سرا که مانند خانه ارواح شده است ، باز گردانم. اما به تنهائی نه. نيازمندم ، نيازمند تکيه گاهی ، نيازمند داشتن دستی گرم در دستان يخزده خود.
اين شبها فقط به اين فکر می کند: آيا مجالی برايم باقی خواهد گذاشت؟
با صدائی به خود آمد... و با اين ترانه همصدا شد...
تحمـل کـن عزيـز دل شکستـه
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمـل کــن کنـــار گــريــه مــن
بــه يـاد دلخـوشيهـای فــرامــوش
جهـان کـوچـک مـن از تـو زيبـاست
هنـوز از عطـر لبخنـد تو سرمست
واسـه تکـرار اسـم سـاده تـوست
صدائـی از من عاشق اگـر هست
من رو نسپر به فصل رفته عشـق
نگـذار کـم شـم مـن از آينـده تـــو
به من فرصـت بده گم شم دوبـاره
تــوی آغــوش بخشــاينــده تــو
به من فرصت بده برگردم از من
به تـو بـرگـردم و يـار تــو باشـم
به من فرصت بده باز از سـر نـو
دچــار تــو گـرفتــار تــو بـاشــم
...
اشک امانش نداد و ديگر آلبوم خاطراتش را در دود سيگارش نديد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.21.2003

٭ وقتی زندگی يکنواخت ميشه ، وقتی احساس می کنيم درجا زديم و از گردونه زمان عقب افتاديم ، وقتی احساس می کنيم که تا بحال و در اين مدت از عمر به چيزهائی که لايقش بوديم نرسيديم ، وقتی روزها و شبها پشت هم می گذرند و فرقی بين ما و سنگ کنار خيابون ديده نميشه و ما هم مثل اون سنگ در گوشه ای از اين دنيا ثابت باقی مونديم ، وقتی ...
در مواجه شدن با همه اينها فقط يه چيز می تونه مارو نجات بده. تحول در زندگی. اين تحول می تونه يه چيز بسيار ساده و يا بسيار پيچيده باشه. قبولی در دانشگاه ، نقل مکان کردن و رفتن به محيط جديد ، تعويض شغل ، ازدواج و ... همه اينها ميتونن ما رو از يکنواختی زندگی نجات بدند. به تجربه به من ثابت شده که تنوع در کار بد نيست و تا حدی از اين فشار کم ميکنه ولی قطعا روزی ميرسه که حتی کار کردن هم نمی تونه اين حس لعنتی رو از ما بگيره.
درست در چنين مواقعی سئوالهای عجيب و غريب مياد سراغمون. من کيم؟ چرا زنده ام؟ تا کی بايد زنده بمونم؟ اينجا چکار می کنم؟ به فرض هم که فلان کار جور بشه ، خوب که چی؟ چه فايده ای داره؟ يه نوع پوچی و سردرگمی حاد مياد سراغ ما و گاهی حتی رسيدن به آرزوهامون هم واسمون هيچ لذتی نداره.

بنابراين بايد گفت:
هر چيزی در زمان خودش ارزش داره و بيشترين تاثير رو می تونه داشته باشه ، وقتی از زمانش بگذره ديگه هيچ فايده ای نداره.

در اين بين يه سری کارهاست که دست خودمونه و خودمون می تونم در زمان وقوع اون دخالت کنيم ولی يه سری چيزها هم هست که ما با تمام قوا هم نمی تونيم تغييرش بديم و اگه در زمان خودش انجام نشه ، مقصر ما نيستيم.

اين متن رو بيشتر به خاطر چند تا از دوستانم نوشتم که دارند زمان رو از دست ميدند و خودشون هم خبر ندارند. دوستان خوب من ، بجنبيد که فردا دير ميشه ... بجنبيد ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.18.2003

٭ چند ساعت پيش از يه گروه جدا شدم که چندين سال پيش عضوی از اون بودم.
يه تيم دانشجوئی برای بازديد از منطقه و مراکز صيادی و تحقيقاتی به اينجا آمده بودند. اساتيد اونها از هم دانشگاهيهای سابق من بودند. يه روز به چند صيدگاه سر زديم. امروز هم نمايش فيلم داشتيم. الان بايد در راه برگشت باشند.
از لحظه ای که ديدمشون تا حالا فکرم حسابی مشغول شده. يه نوع اضطراب و بلاتکليفی در عمق نگاه تک تک اونها ديده می شد. بعضيها که بيشتر احساس نگرانی می کردند ، سئوال می کردند که وضعيت کار چطوره؟ ما بعد از اتمام درسمون چيکار بايد بکنيم؟
هيچ جواب خوشحال کننده ای نبود که بشه در مقابل سئوالات مکرر اونها گفت. ياد خودم افتادم که دقيقا همين حس رو زمان فارغ التحصيليم داشتم. اين دانشجوها در پايان همين ترم فارغ التحصيل می شدند و نگران آينده بودند. آينده ای که هيچ ذهنی نمی تونه تصويری ازش بسازه. نمی دونم تکليف اين همه جوون که با کلی اميد از دانشگاه خارج می شند چی ميشه. در رسانه ها اعلام ميشه که سطح سواد ايران رفته بالا و حتی با شهامت اعلام میشه که تا فلان سال بی سوادی در ايران ريشه کن خواهد شد. بايد گفت: از اينکه سطح سواد رو بالا برديد ممنونيم ، ولی يه فکری هم به حال اين باسوادها بکنين. در چند سال اخير در بيشتر شهرها يه سری دانشکده و دانشگاه مثل قارچ سر از زمين در آورده ولی اونقدر که به بالا بردن سطح سواد توجه شده به پيدا کردن و مهيا کردن جائی که اين باسوادها بعد از تحصيل در اون مشغول بشن نشده.
در يکی از روزنامه چند روز پيش با تيتر درشت نوشته شده بود:
ايران در فرار مغزها مقام اول را در جهان دارا می باشد.
خوب ديگه ، هميشه اول شدن خوب به نظر ميرسه. اين هم يه جورشه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.16.2003

٭ با اينکه روز جمعه از کنسل شدن پروازم دچار سردرگمی بودم و نمی دونستم خوشحالم يا ناراحت ، بايد اعتراف کنم امروز از اينکه ديدم پرواز انجام شد ناراحت بودم. شايد زياد ماندن در خارج از محيط کاری اين حس رو در من بوجود آورده بود. شايد هم زياد ماندنم در اينجا ديگه داره آزارم ميده. حالا دليلش هر چی که هست باشه ، من برگشتم و باز هم روز از نو و روزی از نو.
درست نيم ساعت قبل از حرکت به طرف فرودگاه به ملاقات رئيس بزرگ رفتم. کسی که برای پايان دادن به اين همه غم و غصه ، اين همه درگيری فکری و خيلی چيزهای ديگه فقط کافيه پای نامه درخواستم يه جمله دو کلمه ای بنويسه و يه امضاء بزنه. چه کنم که فقط دلم خوش شده به وعده ها و اميدواريهائی که در هر ملاقاتم به من ميدن. می دونم و سرسختانه معتقدم که هيچ کاری بی حکمت نيست و اين تاخير بيش از حد در کارم يه معنائی داره که شايد به اين زودی روشن نشه. شايد هم من اشتباه می کنم و دارم خودم رو گول ميزنم و تا حدی از فشار روحيم کم می کنم. چه ميشه کرد جز صبر. کاری که اينروزها خيلی ها برای جوونها تجويز می کنند و خودشون هم به درمان با اين نسخه اعتقاد چندانی ندارند.
يه کم حس و حال نوشتن در من گم شده و با اشاره به يه نکته جالب اين متن رو خاتمه ميدم. در هواپيما که خوشبختانه ايرباس بود با دو تا از همکارهام نشسته بوديم. از پرچمی که روی بدنه هواپيما ديدم فهميدم که اين از همون هواپيماهای اجاره ای هست که به خطوط هوائی ايران اضافه شده. مهماندار گفت که متعلق به تونس هست.
در افکارم بودم و بقول همکارم در ملکوت سير می کردم که چشمم به نوشته های روی صندلی جلوئی افتاد. اولش شک کردم که درست خوندم يا نه. صندلی بغلی رو ديدم. اونجا هم همين رو نوشته بود. تو دلم گفتم: بابا بيخيال ، يعنی چی ، مگه ممکنه؟؟؟
نوشته بود:
صدرية النجاة تحت المقعدک
به همکارم گفتم: ببين ، انگاری زير مقعدت يه خبرهائی هست. اخم کرد و گفت: منظورت چيه؟ گفتم: از من می پرسی؟ من چه ميدونم ، اينجا نوشته. با ديدن اين نوشته سه نفری شروع به خنديدن کرديم. قهقهه يکی از همکاران عزيز موجب تابلو شدن رديف ۹ شد که ما بوديم و تا رسيدن به مقصد مهماندار محترم وقتی از کنارمون رد می شد به روی ما سه نفر لبخند مليحی میزد و دندونهای سفيدش رو نشون می داد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.13.2003

٭ بعد از ۱۰ روز کار مداوم و خسته کننده مرخصی شروع شد و به طرف شمال حرکت کردم. خوشبختانه مسير ما از جاده فيروزکوه بود. از جاده هراز اصلا خوشم نمياد. شايد بدليل تداعی شدن خاطراتم هست که هميشه جاده فيروزکوه رو ترجيح ميدم. در هوائی صاف و مهتابی ، اتوبوس ما آروم آروم لابلای کوههای پوشيده از برف حرکت می کرد. منظره بسيار جالبی بود ، سايه هائی که از تابش مهتاب روی کوهها ساخته می شد. هيچوقت پل «ورسک» رو زير نور مهتاب نديده بودم ، چقدر با شکوه بود. يادم اومد که چند سال پيش ، اون موقع که يه بچه ۸-۹ ساله بودم با پسر خاله ام يه روز تصميم گرفتيم که بريم روی پل ورسک. خونه دائی دقيقا پای همين کوه بود ، دزدکی از در پشتی خونه زديم بيرون و از کوه بالا رفتيم. راه نسبتا طولانی بود ولی ما تصميم داشتيم هر طور شده بريم تا به پل برسيم. قيافه مامور راه آهن ديدنی بود وقتی از اتاقکش بيرون اومد و دو تا بچه ۸-۹ ساله رو اونجا ديد. از شانس ما چند دقيقه بعد قطار از روی پل گذشت و لرزش پل برای من واقعا دلهره آور بود. سالها بعد به دائی گفتيم که چکار کرديم. خنديد و گفت اگه اون موقع می فهميدم دمار از روزگارتون در مياوردم.
بالاخره به مقصد رسيدم. فقط دو سه روز وقت داشتم. خوشبختانه برادرم خونه بود و باز ما با هم بوديم. رضايت خاطر مادر ، وقتی می ديد فرزندانش دور هم جمع شدند ، ديدنی بود. بارندگی شروع شد ولی من و برادرم طبق معمول ماجراجوئيمون گل کرده بود و زير بارون هم سوار بر موتور واسه خودمون تو شهر می گشتيم. يه روز بد جوری گير افتاديم و بارون حسابی خيسمون کرد. تو همين شرايط باز هم خوش بوديم و فقط می خنديديم.
يه روز غروب آهسته آهسته در حال حرکت بوديم. يه قيافه آشنا ديدم. اول شک داشتم ولی برادرم گفت خودشه. نزديکتر شديم. آره ، خودش بود ، همون آرايش هميشگی ، همون رنگ مورد علاقه مانتو و روسری و همون موهای شرابی ... . ياد و خاطره دوران خوش گذشته باز هم برام تداعی شد و عاقبت کسی که اين رابطه رو خراب کرده بود ، به يادم اومد. حتی اعتراف به اشتباه و دو به هم زنی اون نتونست دردی دوا کنه و اين دوستی که چيزی نمونده بود که به فرجام خوب برسه خيلی راحت تموم شد.

هيچ چيز بدتر از اين نيست که با سرويس شب به طرف تهران حرکت کنی و با عجله خودت رو به فرودگاه برسونی و ببينی پرواز تاخير داره. بعد از گذشت دو ساعت از پرواز ، بشنوی که: مسافرين محترم پرواز ... به مقصد ... ، متاسفانه اين پرواز بدليل بدی هوا در ... باطل اعلام می شود.

هنوز در تهران هستم و قرار شد تا سه شنبه بمونم و در جلسه دفاعيه پروژه همکارم شرکت کنم. نمی دونم خوشحالم يا ناراحت. ولی از اينکه يه کم از کارهام عقب افتادم دلخورم. سه مقاله و يه گزارش نهائی پروژه رو دستم مونده و من هنوز هيچ اقدامی نکردم. از الان دارم حدس می زنم که وقتی به محل کارم برگردم ، چه روزهای سخت و با فشار کاری سنگينی رو بايد بگذرونم. هر چند که اينجور زندگی کردن چند سالی هست که برام عادی شده.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.07.2003

٭ بالاخره بعد از حدود ۸ روز بارندگی ، امروز هوا آفتابی شد. صبح هوای تهران بسيار مطلوب بود و گرمای آفتاب خيلی لذت بخش شده بود. با کلی مکافات و در اون شلوغی در اداره پست ، نمونه ماهی جديدی که پيدا کرده بودم رو به استراليا فرستادم. حالا بايد منتظر ايميل کارشناس اونجا باشم تا تائيديه شناسائی رو برام بفرسته.

نمايشگاه نه چندان جالب شيلات هم شنبه به پايان رسيد. امسال خيلی ضعيف برگزار شد و شرکت کننده های خارجی رغبتی برای ارائه تکنولوژی خودشون نداشتند. از همه بدتر غرفه تحقيقات شيلات بود که اگه محصولا غذائی رو برای نمايش نياورده بود ، قطعا بازديد کننده ای نداشت.

دلم به اين خوش بود که می تونم بعد از ماموريتم يه سر به شمال بزنم و مدتی رو استراحت کنم. اينقدر کار در اداره رو سرم ريخته که فرصت هيچ کاری برام نمونده. شبها هم بايد بشينم و گزارشات رو اصلاح کنم. نکته بسيار جالب اينه که بالاخره « گذر پوست به دباغ خانه » افتاد و در حال حاضر يکی از همکارانم که هميشه از کارهای ديگران و علی الخصوص من ايرادات بنی اسرائيلی می گرفت ، چنان در تموم کردن گزارشش مونده که توصيفش نميشه کرد. راستش رو بگم دلم براش سوخت و اين روزها بصورت شبانه روزی دارم کمکش می کنم تا گزارشش رو آماده کنه.

شرمنده همه دوستان هستم که نمی تونم وبلاگهاشون رو بخونم و دير به دير هم آپديت می کنم. اتفاقات جالبی در اين مدت برام پيش اومده که سر فرصت حتما در وبلاگم می نويسم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.03.2003

٭ در کمتر از ۵ دقيقه تصميم گرفتم که دو روز زودتر به مرخصی و ماموريت برم. با عجله وسايلم رو جمع کردم و اصلا فرصت نشد که متنی در وبلاگم بزارم و بگم که يه مدت نمی تونم آپديت کنم. صبح قبل از حرکت اونقدر عجله کردم که بين راه متوجه شدم موبايلم رو در خونه جا گذاشتم. خلاصه کنم که دقيقا آخرين نفری بودم که سوار هواپيما شدم.
در مهرآباد اولين هوای سرد امسال رو حس کردم. برای من که مدتهاست به آب و هوای گرم جنوب عادت کردم ، اين سرما يه کم آزار دهنده هست.
مقدمات کار نمايشگاه رو در دو روز آماده کردم و موقع نصب پوسترها و وسايل ، همکاران عزيزم نمی دونستند که چکار بايد بکنند و اين باعث شد که کلی وقتمون هدر بره. من هم بيخيال همه چيز شدم و اصراری برای نحوه چيدن ماکتها نکردم چون مطمئن بودم ترتيب اثر نمی دادند.
ديروز به اتفاق چند تا از دوستان نمايشگاه وب رو هم ديدم. نشست وبلاگ نويسهای ادبی رو هم ديدم. بارون ول کن نبود و حسابی خيس شديم. غروب به اتفاق چند تا از دوستان بسيار عزيزم تو يه کافی شاپ دور هم نشستيم و کلی حرف زديم و خنديديم. داستان اين نشست رو حتما می نويسم. الان دفتر همکارم هستم و با کيبوردی که معلوم نيست حروف فارسی اون کجاست ، با هزار مصيبت همين چند خط رو دارم می نويسم.
اميدوارم بتونم به زودی يه متن خوب اينجا بزارم. فعلا با اجازه همگی ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.25.2003

٭ فاصله بين ادعا تا عمل چقدره؟؟؟
به نظر من خيلی زياده. خيلی از ما ها در خيلی از زمينه ها ادعا داريم. مخصوصا در رفاقت و دوستی. طوری برخورد می کنيم که به دوست هامون بقبولونيم که ما آخر رفاقت و معرفت هستيم. در حاليکه بارها و بارها اتفاق افتاده که در اثبات چنين ادعاهائی وامونديم. شايد فکر کنين در حال حاضر موضوعی پيش اومده که اين مطالب رو دارم می نويسم. بايد بگم که نه ، اتفاقی نيفته ، مدتها بود که قصد داشتم اين رو بنويسم.
خوب به خاطر دارم که يکی از دوستان مدتی پيش چنان دم از دوستی ميزد که هاج و واج مونده بودم. برام قابل قبول نبود. شايد ظالمانه باشه که بگم برای اثبات چنين ادعائی مجبور شدم وحشتناک ترين امتحان ممکن رو ازش بگيرم. تو وبلاگم يه اشاره کوچکی هم بهش داشتم. کامنتهای جالبی برام نوشته شد. بيشتر دوستان معتقد بودند که کار درستی نيست و نبايد برای اثبات محبت کسی طرف رو امتحان کرد. بايد بگم: دوستان عزيز ، وقتی چيزی از حالت نرمال خودش خارج شده باشه و شما در قبال چنين موقعيتی ناگزير هستين که همين اظهارات رو داشته باشيد ، بايد امتحان کنين. بايد ببينين آيا درست هست که شما هم همون ادعا و اظهارات رو داشته باشين؟
بارها برای خودم اتفاق افتاد که خامی کردم. يکه تازی کردم و در اوج ابراز خواسته هام و بيان احساسم در پرتگاه سقوط کردم. بنابراين لاجرم و عليرغم ميل باطنی مجبور شدم اون امتحان رو بگيرم و چقدر خوشحال شدم وقتی ديدم در کمتر از يه ماه ، طرف کم آورد و معلوم شد همه اون حرفها حاصل يه جوشش و يه حس زودگذر بيش نبود. اين احساسات زودگذر هميشه هست و بايد کنترلش کرد. هر چند که مطمئن هستم در حال حاضر اين احساس گذرا گريبانگير يه نفر ديگه شده و اميدوارم که زودتر بفهمه داره چيکار ميکنه. اينجا از همون جاهائی هست که بايد سکوت کرد و صبر کرد تا کسی که وارد بازی شده ، خودش از استراتژی همبازیش ، متوجه خودش و تاکتيکش بشه.

کلام آخـر؛
کـی بايـد از تجاربی که با هزار دردسر بدست آورديم و براشون کلی هم هزينه کرديم استفاده کنيم؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.22.2003

٭ ستـاره من. نه ، بهتره بگم: ستـاره های مـن
سوم دبستان بودم. يه شب به اتفاق خانواده به طرف خونه پدر بزرگ در حرکت بوديم. شب مهتابی و آسمون صاف بود. موزيک دلنشينی هم در ماشين پخش می شد و من در صندلی عقب چشمم به آسمون بود. تو رؤياهای بچه گانه اون موقع بودم. اين مجموعه از ستاره ها توجهم رو جلب کردند. بيشتر از هر چيز نحوه قرار گيری اونها توجهم رو جلب کرده بود.


از اون شب به بعد بيشتر مواقع تو آسمون دنبال اونها بودم. اون روزها اسمشون رو نمی دونستم. ياد داستانهائی که خونده بودم ميفتادم: «با تولد هر انسان يه ستاره به ستاره های آسمون اضافه ميشه» «هر انسانی برای خودش يه ستاره داره و دلتنگيهاش رو به اون ميگه» «بايد بگرديم و ستاره خودمون رو پيدا کنيم» ...
اون موقع به خودم ميگفتم «همه يه ستاره دارند و من چند تا ستاره». سالها گذشت و بعد فهميدم اين يه «مجموعه ستاره» هست به اسم «شکارچی يا Orion». تعداد اين ستاره ها بيشتر هست ولی فقط اونهائی که پر نورترند ديده ميشند. نکته جالب برام تخيل و تصورات ستاره شناسان در گذشته بود که اين مجموعه ستاره ها رو نامگذاری کردند و به هر دسته با توجه با تخيل خودشون يه اسم دادند. دو عکس اينجا گذاشتم. يکی اين مجموعه رو کامل نشون ميده و ديگری اون تعداد ستاره ای هست که در نظر اول توجه هر بيننده ای رو جلب ميکنه.


خوب ديگه ، همه يه دونه ستاره دارند ، چه اشکالی داره من يه مجموعه ستاره داشته باشم؟ شايد شما هم تو زندگيتون يه ستاره داشته باشين. راستی ستاره دارين؟ اسمش رو چی گذاشتين؟ باهاش حـرف ميزنين؟ من که هر وقت ستاره هام رو ببينم کلی با اونا صحبت ميکنم. الان بيش از ۲۰ ساله که اين ستاره ها جزئی از زندگيم شدند. يه سئوال ، آيا ستاره های من رو تا بحال ديدين؟ اين شبها تو آسمون ديده ميشن. يه کم دقت کنين ، حتما پيداشون ميکنين.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.20.2003

٭ يکسال گذشت ...
به همين زودی يکسال از تولد « کـاپيتـان نمـو » گذشـت.
باورش برام يه کم مشکله که يکسال دوام آوردم و همچنان نوشتم. هر چند که افت و خيز زيادی در وبلاگم بوجود اومد که بدليل سفرهای متعددم بود. در چند سفر يک دوست خوب وبلاگم رو آپديت ميکرد و من هم به سبک قديم براش « موبايل گرام!!! » می فرستادم.
خوب يادم هست که روز اولی که انگيزه ساخت اين وبلاگ در من بوجود اومد ، برای پيدا کردن يک اسم برای اون مدتها فکر کردم. مارکوپولو و کازيمودو از اولين انتخاب ها بود ولی يکدفعه ياد اسمی افتادم که دوستانم در مقطعی از زندگيم برام انتخاب کرده بودند. بله همين اسم رو ميگم «کاپيتان نمو».
در اين يکسال دوستان زيادی پيدا کردم. برام تجربه بسيار جالبی بود که از اين راه بتونم دوستانی پيدا کنم که واقعا برام عزيز هستند. بعضيها رو ديدم و در چند قرار وبلاگی شرکت کردم. خيلی از وبلاگ نويسها که برام کامنت ميگذارند و من وبلاگهاشون رو می خونم هنوز نديدم. ولی وقتی نوشته هاشون رو می خونم ، احساس ميکنم سالهاست که می شناسمشون.
در يک نگاه کلی بايد بگم مطالب بعضی از وبلاگها خيلی برام جالب بود و تاثيرات مختلفی برام داشت. گاهی با خوندن اونها خاطراتی برام تداعی شد و بعضی مواقع هم نکاتی لابلای اونها ديدم که يادآور مسير و هدفم از روزمرگی هام بود.
يه پيام برای دوستان وبلاگيم دارم:
دوستان خوبم ، از آشنائی با همه شما خوشحالم ، دوستتون دارم و اميدوارم که بتونم دوست خوبی براتون باشم.




٭ باز سفری در پيش دارم و باز هم کارهای عقب افتاده که بايد قبل از سفر انجام بدم. نمی دونم اين چه شانسی که من دارم و هميشه در قبل از سفرهام بايد تا آخرين دقيقه بشينم و کارها رو انجام بدم. بايد برای نمايشگاهی که قراره در تهران به مدت ۶ روز برگزار بشه پوستر و PowerPoint آماده کنم. هنوز اين کار رو شروع نکردم که يه فاکس ۴-۳ خطی از تهران ميرسه که انجامش يه هفته وقت می خواد و بايد همراه خودم ببرم. الان هم حدود ۱۰ ساعت هست که يکسره پای کامپيوتر نشستم و دارم با برنامه های مختلف دستورات حضرات رو که عادت کردن لقمه رو فقط قورت بدن آماده می کنم. اين حضرات قبلا زحمت جويدن لقمه رو می کشيدند ولی تازگيها بايد لقمه رو براشون حسابی جوئيد و آماده قورت دادن کرد.
ولی خودمونيم ، مرخصی بعد از اين ماموريت چه عالمی داره. دارم روز شماری ميکنم که زودتر برم مرخصی. تنها نکته ای که يه کم نگرانم کرده اينه که معمولا کارهای اين اداره حساب کتاب نداره و چند بار اتفاق افتاده که وقتی با چمدان بسته به اداره رفتم که مثلا در اون روز برم سفر ، گفتند سفر ملغی شده. حالا اينبار اين اتفاق ميفته يا نه ، خدا می دونه. هر چند که خودم رو برای همچين خبری آماده کردم که يه وقت « شوکه نشم و سکته نزنم ».




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.19.2003

٭ هيچوقت به اين اندازه از قضاوت ديگران در مورد خودم متعجب نشدم. چطور بگم ، چهره و اخلاقم با شخصيت اصليم فاصله زيادی داره. به همين خاطر بيشتر اطرافيان و دوستانم من رو اونطور که بايد نمی شناسند. اين امر باعث شده که مشکلات زيادی هم بوجود بياد.
حالا چی شد که امشب اين مطالب رو بنويسم؛
يه همکاری برامون آمده که حدود يه ساله پيش ما و در ساختمان ما زندگی ميکنه. در همون روزهای اول تصورش از من اين بود که من رو با « يه من عسل» هم نميشه خورد. از شانسش اومد در بخش خودم و در کنار من شروع به کار کرد. يه ماه نگذشت که به بچه های ديگه گفت: خدا رو شکر که اين پسر يه کاره اين مملکت نيست وگرنه خدا ميدونه چه بلائی سر ما مياورد. بعد از سفر دريائی که عليرغم مخالفت من به تنهائی با کشتی «ستاره جنوب» داشت ، در مورد من گفت: اين پسر آخرش باعث ميشه که من در اداره با اون درگير بشم. بدجوری به من گير داده و از کارهای تحقيقاتی من خيلی ايراد ميگيره.
...
...
اين داستان ادامه داشت تا اينکه ماه رمضان شروع شد. تا قبل از اين ماه ، من براش يه «کافر بالفطره» بودم. چون مثل اون و ساير بچه ها نبودم. حالا هر جا ميشينی ميگه: بابا اين ديگه کيه ، تو اين ماه شده يه آدم ديگه. شرکت در مراسم شبهای قدر باعث شد که فاصله بين من و اون کمتر بشه و حالا در بين صحبتهام دارم حاليش ميکنم که: عزيز من ، اگه من بهت گير ميدم و نمی گذارم که وقتت تو اداره هرز بره فقط به خاطر خودته. نمی خوام وقتت رو الکی از دست بدی. الان بايد ياد بگيری ، فردا ديگه ديره. الان ضايع بشی بهتره تا اينکه در يه جلسه وقتی ديگران کلی روی تو و کارهات حساب ميکنن ، بفهمند که تصورشون اشتباه بوده و حسابی بزنن تو حالت.
يه روز بهم گفت که در مورد من چی فکر ميکردش.کلی از حرفهاش خنده ام گرفت. بهش گفتم: دوست عزيز ، اين فقط مشکل تو نيست. همه با من همچين مشکلی دارن. چاره ای نيست ، ديگه برای تغيير رويه خيلی دير شده ، بيخيال ، دوستانم هم بالاخره دير يا زود ميفهمند من کيم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.15.2003

٭ طنـاب:
چند روز پيش يکی از دوستام ايميلی برام فرستاد که يک نکته بسيار جالب در اون بود. بهتر ديدم محتوای اون رو در اينجا بنويسم:

داستان مربوط به کوهنوردی هست که سالها خودش رو برای فتح بلندترين قله آماده کرده بود و مصمم بود که افتخار فتح اين قله فقط به اسم خودش ثبت بشه و اين ماجراجوئی رو تنهائی شروع کرد. يک شب که تاريکی همه جا رو احاطه کرده بود و ماه و ستارگان با ابرها پوشيده شده بودند و ديد کوهنورد در به صفر رسيده بود ، فقط چند قدم مونده به قله ، ناگهان ليز خورد و با سرعت به طرف پائين پرتاب شد. جاذبه اون رو به طرز وحشتناکی به طرف پائين می کشيد و در اون شرايط کوهنورد تمام خاطرات تلخ و شيرين زندگيش رو بخاطر آورد. فقط به اين فکر ميکرد که چطور جلوی مرگش رو بگيره ، در اين افکار بود که طناب دور کمرش رو احساس کرد که به شدت بدنش رو فشار می داد. خودش رو وسط زمين و آسمان ديد و در اين آرامش زودگذر فرياد کشيد: خدايا کمکم کن.
صدائی بلند از آسمان شنيده شد که پرسيد: می خوای من چيکار کنم؟ گفت: نجاتم بده. پرسيد: تو واقعا فکر ميکنی من می تونم نجاتت بدم؟ گفت: البته ، من باور دارم که تو می تونی. گفت: پس طنابی که به دور کمرت بسته شده ، ببر. برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفت و کوهنورد مصمم شد که اين طناب رو با تموم قدرتش نگهداره. گروه نجات گفتند فردای اونروز اين کوهنورد رو مرده و يخزده پيدا کردند در حاليکه دستهاش به شدت اين طناب رو گرفته بود و فقط ۱۰ پا با زمين فاصله داشت.

اما شما ، شما چطور طناب خوتون رو نگهميداريد؟ آيا اون رو پاره خواهيد کرد؟
هرگز به الطاف خدا شک نکنيد ، هرگز نگوئيد که او شما رو فراموش و ترک کرده ، هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست ، خداوند هميشه شما رو با دست راست خودش نگهداشته.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.13.2003

٭ توی يک درياچه بزرگ ، دو قايق چوبی در کنار هم بودند. قايقرانها با طناب اين دو قايق رو به هم بسته بودند. اين قايقها با امواج جابجا می شدند ولی هيچوقت از هم جدا نشدند. هر وقت اين طنابها شل می شدند ، قايقرانها اون رو محکم می کردند. نمی خواستند تحت هيچ شرايطی از هم جدا بشند. مدتی بود که يه قايق سرگردون از اون دوردورها به اين دو قايق چشم دوخته بود. يکی از قايقرانها هر از گاهی نگاهی به اون مينداخت و در دل ... .
مدتی گذشت. طناب شل شده بود ولی هيچيک از قايقرانها نخواستند که محکمش کنند. موج هم دست بردار نبود و با تلاطم زياد سعی داشت اين طناب رو پاره و اين دو قايق رو از هم جدا کنه. بالاخره يه روز صبح وقتی قايقرانها بيدار شدند ديدند که از قايق مجاور خبری نيست و طناب پاره شده. ديگه از اون قايق سرگردون هم خبری نبود.
از اون روز به بعد اين دو قايق که زمانی با هم بودند و در تلاطم درياچه و امواج ، لحظه ای از هم غافل نمی شدند ، از دور همديگه رو می بينن. هيچيک قصد حرکت به طرف ديگری رو نداره. هر دو منتظر ديگری هستن. با خودشون ميگن: بگذار اون شروع به حرکت بکنه ، من هم شروع می کنم.
اين انتظار خيلی طولانی شده و موج اونها رو خيلی از هم دور کرده. اونقدر اين فاصله زياد شده که به زحمت ميتونن همديگه رو ببينن. فکر نکنم ديگه بتونن به هم برسن. يادش بخير روزهائی که موج درياچه اونها رو با خود جابجا ميکرد ولی قايقرانها فقط به موج می خنديدند و در دل ميگفتند: محاله بتونی ما رو از هم جدا کنی. ولی حالا اين موج هست که داره در دل به اونها می خنده و ميگه: ديدين تونستم اينکار رو بکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.11.2003

٭


اين هم مقاله جغدها. بالاخره آماده شد. فکرش رو هم نمی کردم اينقدر بخواد وقتم رو بگيره. اين مقاله شامل ۴۵ عکس و کلا ۱۱ صفحه هست. دوستانی که از « کانکشن » خوبی برخوردار نباشند احتمالا آخرين صفحه رو که در مورد « جغدهای ايران » هست ، با مشکل دريافت خواهند کرد. چون ۱۸ عکس در اين صفحه هست. اميدوارم اين مقاله مفيد و در بالابردن اطلاعات شما دوستان مؤثر باشه.
يه مقاله ديگه هم دارم که فکر نکنم به اين زودی بتونم آماده کنم. اون در مورد « پرندگان شکاری روز پرواز » هست که شامل « عقاب ها و شاهين ها » ميشه. واقعا کار نفس گيری هست. هم تايپ کنم ، هم صفحات رو آماده کنم ، هم اطلاعات جديد رو از اينترنت بگيرم و ترجمه کنم تا اين مقاله هم به روز بشه. کلی هم با فتوشاپ بايد رو عکسها کار بشه. به همين خاطر بود که چند وقت پيش نوشتم برای راه اندازی يه سايت تخصصی در زمينه « جانورشناسی و اکولوژی » يه کار گروهی بايد انجام بشه.
جالب اينجاست که وقتی با دو تا از دوستان در اين مورد صحبت کردم که قرار بود برای طراحی اين سايت ازشون کمک بگيرم ، چنان مسئله رو بغرنج ديدم که از خيرش گذشتم. نمی دونم ، شايد من منظورم رو بد گفتم و اونها از حرفهای من اينجور متوجه شدند که اينکار واقعا وقت زياد ميبره. حالا بايد ببينم در آينده چه پيش مياد ، اگه تونستم حتما اون سايت رو راه ميندازم. اگه هم نشد Domain رو همچنان برای خودم نگه می دارم تا روزی اين فرصت بدست بياد که بشه اون سايت رو راه انداخت. ولی طبق يه تجربه قديمی ميتونم بگم که بالاخره اون سايت رو می سازم. سابقه نداشته فکری تو سرم بيفته و ببينم که خوبه و انجام نداده باشم.

فعلا شديدا دنبال يه مقاله هستم که واقعا کار زيادی ميبره و اگه نتيجه بده يه موفقيت خيلی بزرگ برام ميشه. خدا کنه که موفق بشم به موقع اون رو آماده کنم. خلاصه ای از اين مقاله رو حتما اينجا ميگذارم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.09.2003

٭ يه هفته هست که دارم يه مقاله آماده ميکنم که بگذارمش تو وبلاگ. شبيه به همون مقاله عروس دريائی که مورد استقبال بيشتر دوستان قرار گرفت. اين مقاله در مورد يه پرنده هست. شايد تعجب کنين که « کاپيتان نمو » که هم وبلاگش و هم نوشته هاش بوی دريا و ماهی ميده چی شده که هوس کرده از يه پرنده مقاله بنويسه. حقيقت اينه که علاقه اصلی من در زمان تحصيلم حيات وحش و مخصوصا پرندگان بود. بعبارتی کلی تر بخوام بگم بيشتر محيط زيست رو دوست داشتم تا شيلات و اکوسيستم های آبی رو. ولی از شما چه پنهون که محيط زيست چيزی نبود و نيست که بشه رو کار تحقيقاتيش حساب باز کرد و من هم به ناچار وارد شيلات و عالم آبزيان شدم. البته به عنوان دانشجوی علوم جانوری از همه چيز و همه جا يه چيزائی بلد بودم ولی خوب جبر زمونه من رو کشوند به دنيای زيبای آبزيان.
اين مقاله رو به اين دليل انتخاب کردم که واقعا زندگی و قابليتهای اين پرنده منحصر به فرد و برای اطلاعات عمومی دوستان علاقمند ، مطلب جالبی هست. راستی يادم رفت بگم کدوم پرنده.
جـغـد !!!
اگه همه چيز بخوبی پيش بره تا ۲-۳ روز ديگه آپلود ميشه و لينکش رو اينجا ميگذارم. فقط دلم می خواد قبل از خوندن اون تصوراتی که از يه جغد دارين رو مرور کنين.
چرا شب فعال ميشه؟ چرا روز خبری ازش نيست؟ تو ايران چند گونه ازش داريم؟ واقعا بينائيش قوی هست؟ شنيدم روزها کور هست و نميتونه چيزی رو ببينه. درسته؟ راستی اصلا چطوری شکار ميکنه و ... ؟
اين سئوالات برای خودم هم قبل از شروع کردن به جمع آوری اطلاعات در مورد اين پرنده پيش اومده بود و جالب اينجاست که وقتی اين مقاله رو بصورت کامل برای کلاس خودمون ارائه کردم دقيقا ۹۰ دقيقه طول کشيد. يعنی يه کلاس کامل. سال بعد ان رو به درخواست دانشجويان ترم پائينتر که هشت پا هم جزئی از اونا بود دوباره ارائه کردم.
پس وعده ما ۲-۳ روز ديگه با عجايب زندگی جغدها. باشه ؟؟؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.06.2003

٭ ايـن روزهــا ...

اينروزها بيتاب شنيدن خبری هستم که چند سال انتظارش رو دارم. خبری که برام ارمغان تولدی دوباره داره. خبری که به خاطرش تموم افکارم به هم ريخته. می خوام اين خبر رو به کسی که بقدر تموم دنيا دوسش دارم بدم و بعد از مدتها چهره شاد و لبخند زيباش رو ببينم.

اينروزها لحظه شماری می کنم تا وقت نماز صبح برسه. در اون تاريکی ، در اون خلوت دلپذير ، جائيکه جز خودم و اون کسی نيست ، بی پروا خواسته هام رو بگم و کمک بخوام.

اينروزها ياد چنين روزهای در دوسال پيش ميفتم. روزهای خوشی که به سرعت باد گذشتند و جز حسرت چيزی برام نگذاشتند.

اينروزها نسبت به خيلی چيزها و خيلی از اطرافيانم بی تفاوت شدم. در گذشته برای اين بی تفاوتی مردد بودم ولی اينروزها با خيالی راحت و اطمينان کامل همه رو به فراموشی سپردم و بی تفاوتی مطلق تمام وجودم رو گرفته.

اينروزها از اين همه تحول يکباره در خودم متعجب می شم. نمی دونم چرا؟ چرا اينقدر سرد شدم ، چرا اينقدر سنگدل شدم ، چرا کسانی که يه روزی همه چيز من بودند الان حيات و ممات اونها برام فرقی نداره.

اينروزها باز هم از شگردی که سالها استفاده کردم ، استفاده می کنم و تراکم کارم رو بالا بردم تا وقت آزاد نداشته باشم. در وقتهای بيکاريم افکار ناجوری مياد سراغم و ناراحتم ميکنه. چه بهتر اونقدر کار داشته باشم که خودم رو هم فراموش کنم.

اينروزها در حال آماده کردن مقالاتم هستم که شايد برگهای درخشانی از زندگيم باشند. کاری رو شروع کردم که اگه نتيجه بده نام اين شهر ، نام اين مرکز تحقيقات ، نام اين کارشناسی که اينجا فعال بود و در اوج گرفتاريهاش باز هم کار رکن اصلی زندگيش بود و ... برای هميشه ثبت ميشه. کاری که با استقبال شديد چند کارشناس در خارج از کشور همراه است.

اينروزها ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.04.2003

٭ Call sign :
در متن قبلی چهار کلمه نوشتم که برای بيشتر دوستان نامفهوم بود. البته از حروف اولش معلوم بود که در مورد Nemo نوشته شده ، ولی چرا اين کلمات؟؟؟
برای تمامی شناورهای صيادی و تجاری و همچنين هواپيماها يک کد در نظر گرفته شده که به Call sign معروفه. من اطلاعی از اين کدها در مورد هواپيماها ندارم ولی در مورد شناورهای صيادی و غير صيادی که ثبت بين المللی داشته باشند اين کد ديده ميشه. دو حرف اول اين کد معرف کشوری هست که اون شناور يا هواپيما متعلق به اونجاست و حروف بعدی کد خود شناور يا هواپيماست. کد کشور ايران EP = Echo Papa هست. اگر در فرودگاه دقت کنيد روی بدنه هواپيماهای ايرانی اين کدها رو می تونين ببينين که همه با EP شروع ميشه.
روز اولی که با کشتی تحقيقاتی « فردوس يک » به دريا رفتم متوجه يه چيز عجيب در تماسهای راديوئی شدم. کمتر از اسم « فردوس يک » استفاده ميکردند و بيشتر ميگفتند: Charlie X-ray . ديدم روی بيسيم و SSB نوشتند « EPCX ». در واقع شناورهای ايرانی برای صدا کردن هم از دو حرف اول صرفنظر کرده و فقط کدهای شناور رو استفاده می کنند. از کاپيتان شناور در اين مورد پرسيدم. توضيحاتش برام بسيار جالب بود و همونجا تمام کدها و رمزها رو يادداشت کردم. اگر کسی تمايل به داشتن اين ۲۸ رمز و ۱۰ عدد داره بهم بگه تا براش بفرستم.
در زمان جنگ عراق من بارها و بارها از بيسيم صدای ناوهای آمريکا و متحدينش رو شنيدم که شناورها و حتی هواپيماهائی رو که در محدوده غير مجاز بودند ، صدا کرده و Call sign اونها رو ميپرسيدند. اگه اين کد به کامپيوتر اين ناوها داده بشه کليه اطلاعات مربوط به اون شناور و هواپيما که ثبت بين المللی شده ، بدست مياد.
راستش نمی دونم آيا واقعا در دنيا شناور يا هواپيمائی با کد « NEMO » وجود داره يا نه ، ولی اگه وجود داشته باشه مايلم بدونم چی هست. خيلی برام جالب بود که اين دوست خوبم منظورم رو دقيقا فهميد و در کامنتش اسم وبلاگش رو با همين کدها برام فرستاد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.02.2003

٭

November

Echo

Mike

Oscar




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.31.2003

٭ امروز به اين فکر می کردم که در پس هر آرزوئی ، يک آرزوی ديگه نهفته است. وقتی در دل يه چيز رو می خواهيم با تموم وجود به طرفش ميريم ، شب و روز دعا ميکنيم ، وقتي به آرزومون رسيديم ، خوشحال ميشيم و به ياد آرزوی بعدی ميفتيم. خلاصه اينکه زندگی شده تلاش برای رسيدن به آروزهای لايتناهی ما. گاهی هم به اين فکر می کنم که خدا چقدر مهربونه که آرزوهامون رو برآورده ميکنه. مثلا دعا ميکنيم:
خدايا ، کمکم کن تا به اين آروزم برسم. ديگه هيچ آروزئی ندارم جز اينکه اين آرزوم برآورده بشه.
بعد که نوبت آروزی بعدی ميرسه ، باز هم اين دعا کردن شروع ميشه و خدا با مهربونی آرزوی بعدی رو هم برآورده ميکنه.

براستی آيا ميشه اين نتيجه رو گرفت که ضمانت ادامه حيات ، همين تلاش برای رسيدن به خواسته هاست؟ آيا روزی ميرسه که ديگه هيچ آروزئی نداشته باشه؟ من ميگم نه ، غير ممکنه و ما هميشه چيزی داريم که برای رسيدن به اون تلاش کنيم.

کلام آخر اينکه انگيزه و دليل زنده بودن خيلی از ما ها اميد به آينده و رسيدن به خواسته هامون هست. اگر اميد از زندگی ما حذف بشه آيا دليلی برای ادامه زندگی خواهيم داشت؟؟؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.30.2003

٭ گويند در زمانهای قديم ، در کنار جاده ای که محل گذر کاروانها بود ، تک درختی کهنسال زندگی ميکرد و با شاخ و برگ گسترده خود ، مکانی برای استراحت کاروانيان خسته می ساخت. روزی از خورجين مسافری چند دانه « عشقه » در پای اين درخت افتاد. ديری نپائيد که اين دانه با تکيه بر اين درخت کهنسال رشد کرد. مدتی گذشت و « عشقه » آنقدر رشد کرد که از درخت کهنسال نيز بلندتر شد و رو به آسمان پيش می رفت. روزی رو به اين درخت کرد و گفت:
تو چکار ميکنی؟ بعد از اين همه سال همينقدر رشد کردی. مرا ببين که در اين مدت کوتاه از تو هم گذشتم و همچنان رو به سوی آسمان در حرکت هستم.
درخت کهنسال خنديد و گفت:
فـــردا که بـر مـن و تـو بــاد مهــرگــان وزد

آنگـه شود عيـان که نـامـرد و مـرد کيست




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.28.2003

٭ مـن نـامحـرم بـــودم !!!
از اوايل هفته درد شديدی رو تحمل کردم. علائم اين درد برام آشنا بود. بله ، خودش بود. کليه دردم بعد از مدتها دوباره شروع شده بود و از علائم اون معلوم بود که سنگ کليه در حال حرکت هست و درد شديد حفره شکمی و حالت تهوع رو به همراه داشت. زود با دوستم تماس گرفتم که بياد من رو به اورژانس برسونه. در اورژانس پزشک کشيک که از شانس من خانم هم بود ، با رعايت موازين اسلامی من رو معاينه کرد و در طول اين مدت سعی کرد مبادا دستش به تنم بخوره. بعد برام مسکن نوشت که تزريق کنم و سونوگرافی که فردا برم ببينم تو اون کليه ها چيزی هست يا نه.
وقتی به تزريقات مراجعه کردم ، پرستار محترمش گفت: پرستار مرد نداريم و ما هم نمی تونيم تزريق کنيم. گفتم: بابا من دارم از درد ميميرم ، اگه يکی رو به موت باشه باز هم تزريق نميکنين. گفت: نه ، منع قانونی داره. رفتيم يه درمانگاه ديگه و يه پرستار مرد پيدا کرديم که زحمت تزريق رو بکشه.
نمی دونم اين چه وضعشه ، همه جا به مردها به اين چشم نگاه ميکنند که انگار می خوان در هر شرايطی و در همه حال از جنس مخالف لذت ببرند. يک پزشک و يا يه پرسنل بيمارستان در درجه اول وظيفه داره که بيمار رو مداوا کنه و در اين امر مرد و زن براش فرقی نداره. آخه يه بيمار که در اون لحظه از درد داره به خودش می پيچه ، باز هم از تماس دست يه زن لذت ميبره؟ آيا اون پزشک محترم که سوگند پزشکی خونده ، همونجا قسم خورده که دستش به تن يه مرد نخوره؟ آيا به يه دانشجوی پرستاری در زمان تحصيل گفتند جز همجنس خودتون ، ديگری رو مداوا نکن؟
دوستان من ، ما داريم به کجا ميريم؟ ما داريم چيکار ميکنيم؟ تو اين قرن ما باز هم بايد به فکر محرم و نا محرم باشيم؟ قبول ، ما مسلمانيم و بايد به اين قوانين احترام بزاريم. ولی در شرايط خاص چطور؟ اگه يه مرد ، يه عابر زن رو با ماشينش بزنه ، بايد صبر کنه تا يه خانوم بياد مصدوم رو بزاره تو آمبولانس يا يه ماشين ديگه که ببره بيمارستان؟ آيا ارزش رعايت محرم و نامحرم حتی از جون انسانها بيشتره؟ آيا ...
خدايا خودت به فرياد ما برس که اين قافله سر از ترکستان در نياره.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.26.2003

٭ فرض کنين کره زمين يه تالار اجرای نمايش هست. درختان ، کوهها ، درياها ، شهرها و ... دکور اين تالار نمايش هستند. ما انسانها بازيگران يک نمايشنامه هستيم که پايان نمايشنامه و حوادثی که ممکن است در يک لحظه آينده بوجود بياد رو نمی دونيم.
نمی دونيم چه کسی ما رو به عنوان بازيگر انتخاب کرده؟ چرا بازی می کنيم؟ اصلا کی اين سناريو که اسمش زندگی هست رو نوشته؟ در اين نمايشنامه هر کسی نقش خودش رو بازی ميکنه و تنها هنگامی که با خودش خلوت ميکنه از قالب اون بازيگر خارج ميشه. وقتی خودش رو تو آينه ميبينه ، به خودش ميگه ، جدا من کی هستم؟ اون بازيگر در حضور ديگران ، يا اينی که الان جلوی آينه ايستاده و زل زده تو آينه؟ جالب اينجاست که بعضيها در يک زمان چند نقش رو با هم بازی ميکنند. هم نقش اصلی رو و هم نقشهای کاذب که بايد در حضور افراد خاصی اجرا بشه.

من هم مجبور شدم مدتی پيش يه نقش اضافی رو علاوه بر نقش اصليم در اين نمايشنامه بازی کنم. نقشی که در واقع به من تحميل شده بود و افسوس خوردم که بازيگر مکمل من اصلا متوجه ديالوگهای من نشد. نفهميد که چرا قبول کردم نقش مکمل اون رو بازی کنم. نفهميد که چرا مجبور شدم حرفهای قشنگ بزنم. نفهميد که چرا مجبور شدم حرفهای نااميد کننده بزنم. نفهميد که از همون اول هم می دونستم پايان اين قطعه کوتاه نمايشی چی ميشه. نفهميد اون حس غريب من چقدر دقيق کار ميکنه و کمتر اتفاق افتاده خطا کنه.

بعضی ها در برخورد با ديگران ، خودشون رو با تعريف از اخلاق و سليقه هاشون معرفی ميکنند. خيلی های ديگه هم هستند که چيزی نمیگن و منتظر می مونن طرف خودش اون رو بشناسه. من از دسته دوم هستم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.25.2003

٭ تا به حال به واژه « خـــر » توجه کردين؟
تا جائيکه يادم مياد هميشه و همه جا با شنيدن اين کلمه احساس کردم طرف داره توهين ميکنه. اين کلمه در ترکيب با يه سری کلمات ديگه معانی ديگه ای پيدا ميکنه مثل: خرگوش ، خر پا ، خرکار ، خرمهره ، خرپشته و ... . اين اواخر هم که خـرخفـن مد شده.
يه دبير ادبيات داشتيم که هميشه ميگفت: با شنيدن کلمه « خـر » فکر نکنين دارن توهين ميکنن ، خر يعنی بزرگ. اگه طرف گفت الاغ يعنی داره توهين ميکنه.
اين بنده خدا « خـر » همچين هم خر نيست ، واسه خودش کلی هم مکانيسمهای تخصصی داره که اگه حوصله داشتين به کتابهای جانورشناسی مهره داران قسمت « فرد سمان » مراجعه کنين تا ببينين اين حيوان هم مثل ساير حيوانات از مکانيسمها و برتريهای خاصی برخوردار هست.

خب ، حالا چکار کنيم؟ اگه يکی به ما بگه خـر بايد ازش تشکر کنيم که ما رو بزرگ خطاب کرده يا بايد بزنيم دک و پوزش رو بياريم پائين؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.23.2003

٭ فقط يه لحظه تصور کنين که « کـور » شدين. چه حالی پيدا ميکنين؟
ديشب ساعت ۳:۳۰ مشغول کار بودم که برق قطع شد. UPS فقط ۱۰ دقيقه انرژی داشت. بعد از خاموش کردن کامپيوتر هيچ چيز رو در اتاق نمی تونستم ببينم. از اتاقم تا آشپزخونه چند بار به ميز و صندلی خوردم و با سر و صدای من بچه ها بيدار شدند. عجيب بود ، هيچوقت اينقدر اينجا تاريک نشده بود. با خودم فکر کردم که اگه يه روزی کـور بشم ، آيا می تونم به زندگيم ادامه بدم. جوابی براش نداشتم و ندارم. تصورش هم برام غير ممکنه چه برسه به اينکه واقعيت پيدا کنه.



٭ اما اندر حکايت « خـروپـف » همکارم در اون دو روز همايش صداش رو که ضبط کرده بودم اينجـا گذاشتم. بد نيست شما هم بشنويد که من از شب تا صبح چه ملودی گوش نوازی رو تحمل ميکردم. در اصل بودن اين صدا شک نکنيد و مطمئن باشيد که از يه سينتی سايزر ضبط نشده. فقط اگه حالش رو داشتين احساستون رو از شنيدن اين صدا برام بنويسين.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.22.2003

٭ لقمـه نبايد اونقدر بزرگ باشه که در گلو گير کنه.
لقمـه نبايد اونقدر کوچيک باشه که چشم باز هم دنبال يه لقمه ديگه بگرده.
لقمـه بايد مناسب برداشته بشه.

هرچند که انتخاب يه لقمه مناسب از عهده هرکسی بر نمياد. ولی اميدوارم شما در اينکار موفق باشی.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.20.2003

٭ بالاخره بعد از حدود يه ماه دوری از محيط اينجا ، برگشتم. انگار برای اولين بار بود که قدم به اينجا می گذاشتم. يه احساس غربت عجيبی داشتم ولی اين احساس زياد طول نکشيد و خيلی زود برام عادی شد. حالا بايد منتظر بمونم و ببينم نتيجه اون همه دوندگی چی ميشه. بطور کل ميتونم بگم مرخصی بسيار خوبی بود و خيلی برام لازم بود که مدتی رو از اينجا و کارم دور باشم. هر چند که دلم واقعا برای کارم تنگ شده بود.
همايش به خوبی برگزار شد و همکاران ما در اون مرکز سنگ تموم گذاشتند. برای اينکه به مهمانها بد نگذره بهترين هتل اونجا رو برای ما گرفتند و من از شانس بد با کسی هم اتاق شدم که هر شب برام سمفونی خروپف اجرا ميکرد. يه شب صداش رو ضبط کردم و وقتی صبح براش پخش کردم باورش نمی شد که چنين صداهائی رو شبها توليد ميکنه. در لابی هتل صداش رو در حضور خودش برای همکارانم پخش کردم. همه از خنده روده بر شدند و گفتند: حالا فهميديم که چرا در جلسات چرت ميزنی. بيشتر همکاران و دوستان نزديکم در اين همايش بودند و فقط دوست بسيار خوبم افشين نبود. اون الان هزاران کيلومتر از ما دور و در کانادا در حال ادامه تحصيل هست. در همايش دو سال پيش که مرکز ما مجری اون بود ، افشين حضور داشت و در اين همايش هميشه به يادش بوديم و لطيفه ها و خاطراتی که ازش به يادگار داشتيم رو مرور ميکرديم. جاش واقعا خالی بود.
نکته جالب توجه در اين گردهائی اين بود که همگی ازعان داشتند که چقدر از مصوبات همايش قبلی اجرا شده و چقدر از برنامه هامون عقب هستيم. خدا رو شکر بالاخره همه به اين نتيجه رسيديم که به جز پروژه های ادامه دار و مونيتورينگ ها برای سال آينده هيچ پروژه جديدی رو قبول نکنيم. اين دقيقا يکی از مصوبات نشست قبلی ما بود و اميدوارم اينبار همه در اجرای اون تلاش کنند. نکته جالب ديگه برملا شدن يه سری واقعيتها بود. واقعيتهائی که هيچکس جرات ابراز اونا رو نداشت. نمی دونم اينبار چی شد که روسای ما بی پروا در اين موارد حرف زدند. ما هم که دل پری از اين مسائل داشتيم همه شروع کرديم به حرف زدن. يکی از معاونين رده بالا ، متعجب بود که چرا ما تا بحال چيزی نگفته بوديم.
يکی از همکاران يه دوره ۶ ماه در ايسلند بود و گزارش سفرش رو ارائه کرد. شب وقتی با دو سه تا از دوستان نزديک در حال قدم زدن در ساحل بوديم ، درد دلش شروع شد و تازه فهميديم بعد از برگشتن از اونجا سه ماه تحت مراقبت ويژه روانپزشک بود و هنوز هم از داروهای آرامبخش استفاده ميکنه. هضم اين همه اختلاف و تناقض در جامعه ما و اونجا براش مشکل هست و هنوز نتونسته با خودش کنار بياد. وقتی از امکانات اونجا و احترامی که به محققين ميگذاشتند برامون حرف زد ، بدون استثنا همه حسرت خورديم و در روياهامون روزی رو متصور شديم که ما هم بتونيم مثل کارشناسهای اونجا کار کنيم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.16.2003

٭ از دوشنبه به محل کارم برمی گردم و وبلاگم مثل سابق بطور منظم آپديت ميشه. ضمنا برای اين دوست عزيز و دوستان ديگه که مشتاق بيولوژی هستند دو مقاله تــــــوپ که متعلق به زمان دانشجوئيم هست آماده کردم که سرفرصت در وبلاگم خواهم گذاشت.

٭ ملاقـات بـا رئيـس
بالاخره بعد از اين همه وقت ، برای پيدا کردن يه راه حل مناسب برای حل مشکلم ، امروز تصميم گرفتم با رئيس بزرگ ملاقات کنم. با اينکه نااميدی از جواب احتمالی که شايد شنيده می شد ، همه وجودم رو پر کرده بود ، از ساعت ۱۱ صبح تا ۳ بعد از ظهر تو اتاق انتظار نشستم تا شرفياب بشم.
نا گفته نمونه که يه عده بدون هماهنگی با رئيس دفتر ، دور از جون شما ، مثل گوسفند سرشون رو مينداختند پائين و وارد اتاق رئيس می شدند. صحنه ای که موقع ناهار ديدم خيلی با حال بود. امروز عدس پلو يا بقول سربازها ساچمه پلو داشتيم. در کمال تعجب ديدم دو پرس جوجه کباب با سالاد و نوشابه به طرف دفتر رياست در حرکت هست. در حاليکه مابقی کارمندان همون ساچمه پلو نصيبشون شده بود. جاتون خالی يه سنگ هم تو غذای خودم پيدا کردم که کم مونده بود ترتيب دندونم رو بده.
بگذريم ؛
خلاصه رئيس رو ديدم و حالا بين ما چه حرفهائی زده شد بماند. فقط ميتونم بگم خوشحال بودم که سالم از اتاق خارج شدم. آخه محتوای حرفهای من به مذاق هيچ رئيسی خوشايند نيست ، چه برسه به رئيس بزرگ.

يه چيز جالب ديگه هم امروز فهميدم. از ۶ طبقه ساختمان تحقيقات ، ۴ طبقه به بخش اداری و مالی اختصاص داده شد ، فقط يه طبقه به کارشناسان و تيم تحقيقاتی داده شد و آخرين طبقه هم کاملا آزمايشگاه شد. جالب اينجاست که همه از خودشون سوال ميکردند اينجا مرکز تحقيقات هست يا مرکز اداری ـ مالی؟؟؟ باورش سخته که اين همه نيروی متخصص در يه طبقه از ساختمان و در يه فضای کاملا محدود کار کنند. افتضاح ترين قسمت قضيه بودن آزمايشگاه در طبقه ۶ هست که در هيچ جای دنيا مرسوم نيست. آها ، يادم نبود ، بابا اونا چندين سال از ما عقبتر هستند منظورم اونائی هست که فکر می کنند چون در اروپا هستند خيلی متمدن و پيشرفته هستند. مطمئن هستم که چند سال ديگه به اين نتيجه ميرسند که آزمايشگاه بايد آخرين طبقه باشه. آخه حمل و نقل وسايل و نمونه ها تا طبقه ۶ خيلی راحتتر هست. تازه اگه لوله ها نشت کنند ، سقفی وجود نداره که آسيب ببينه و طبقه زيرين اون آسيب نمی بينه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.11.2003

٭ امروز بايد به محل کارم بر می گشتم ولی مجبور شدم يه هفته ديگه مرخصيم رو تمديد کنم. با اين حساب عملا دو ماه از محل کارم دور هستم. جالب اينجاست که برای يه همايش بايد به يکی از مراکز جنوب برم تا مثلا در مورد فعاليتهای سال آينده بحث و تبادل نظر داشته باشيم. يادم مياد که سال گذشته يه همچين نشستی در مرکز ما انجام شد و بعد از پايان اون ، قطعنامه ای صادر کرديم. حالا که فکر می کنم ميبينم که فقط يه مورد از اون قطعنامه انجام شده و بقيه مفاد اون عملا فراموش شده بود. حالا در اين همايش باز در چه مواردی اتفاق نظر صوری انجام بشه ، خدا ميدونه. از شما چه پنهون من اين همايش رو بيشتر يه مرخصی و تجديد ديدار با همکاران ميشناسم تا يه همايش علمی که در اون مباحث تحقيقاتی بخواد مطرح بشه.
ديروز و امروز رو در استخرهای پرورش ماهيان دوست قديميم بودم. در کنار يکی از استخرها ، يه درخت شاخه هاش رو به اطراف باز کرده بود ، زير اين درخت چمن های سبز و تازه ای روئيده بود ، يه قسمت از چمن خالی بود و معلوم بود که محل نشستن کارگران استخر هستش. وقتی زير شاخه های درخت و در کنار اين چمن نشستم ، نسيم ملايمی که ميوزيد يه طراوت و شادی رو در من بوجود آورد. عکسهائی که از اينجا گرفتم رو در وقت مناسب تو وبلاگ ميگذارم.
با دوستم ساعتها اونجا نشستيم و کلی حرف زديم ، چای خورديم و در مورد کارهامون ، آرزوهامون ، برنامه های آينده ، تغييری که در طی اين سالها داشتيم و قول و قرارهائی که در گذشته با هم گذاشته بوديم ، حرف زديم. چقدر از وجود اين دوستم در کنار خودم احساس خوشحالی ميکنم. اين دوستم يادگار دوران خيلی گذشته هست و هيچيک از دوستانم به اندازه اون با من و روحيات من آشنا نيست.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.07.2003

٭ صبح با افکاری درهم بيدار ميشی ، اعصابت ديگه داره خورد ميشه ، از يه طرف مدتی از کار دور بودی و اين مرخصی که طولانی شده داره اذيتت ميکنه ، از يه طرف ديگه هی وعده فردا و پس فردا رو ميشنوی و باز هم يه نگرانی و بلاتکليفی که چندان هم برات ناآشنا نيست اومده سراغت.
يه دفعه تصميم ميگيری بری پيش دوستات ، به اين دوستت زنگ ميزنی ، اول صبح شوخيش گرفته و هی وسط حرفات تيکه ميپرونه ، هر چی هم بهش ميگی بيخيال شو ، ول کن نيست و هی تيکه ميندازه. خلاصه تماس رو قطع ميکنی و لباس ميپوشی و ميون نگاه مات و مبهوت مادر و برادرت از خونه ميزنی بيرون. در تموم طول راه ، گذشته رو مثل يه فيلم مرور ميکنی و در بعضی از صحنه های اون ، آه از نهادت در مياد.
به مقصد ميرسی ، به دوستات زنگ ميزنی و ميگی که رسيدی ، قرار ميشه بری خونه هشت پا. يه آدرس خفن بهت ميده و ميگه که راهش زياد دور نيست ، وقتی ميرسی تازه ميفهمی که سرکار بودی و بايد کلی پياده روی کنی. وقتی سر قرار ميرسی ميبينی که داره از دور مياد و هنوز هم مثل زمان دانشجوئی با يه ريتم خاصی قدم برميداره. به زور رو پنجه های پات بلند ميشی که بتونی ببوسيش. بعد پيش خودت فکر ميکنی که واقعا اسم هشت پا برازنده اين رفيقته. همراه اون به طرف خونه حرکت ميکنی و بين راه به ياد روزهای تعطيل زمان دانشگاه يه شام با حال ميخوری.
وقتی وارد اتاقش ميشی احساس ميکنی که يا قبلا اونجا رو منفجر کردن يا مغولها به اين اتاق حمله کردن. دريغ از اينکه يه چيز سرجاش باشه. حالا هم نشستی به يه موزيک « راک » گوش ميدی و روی يه سطح شيبدار که زمانی ميز کامپيوتر اسمش بود ، واسه اين وبلاگ بيچاره يه متن مينويسی. از بس سرت رو کج ميکنی که مونيتور رو درست ببينی گردنت خشک ميشه.

تا بحال چند دوره بلاتکليفی رو پشت سر گذاشتم. زمانی که منتظر بودم نتايج کنکور اعلام بشه ، زمانی که منتظر بودم تکليف اولين احساس عاطفی و عميقی که داشتم معلوم بشه ، زمانی که منتظر بودم امريه سربازيم اعلام بشه ، زمانی که منتظر بودم بعد از اتمام سربازيم کار مورد علاقه ام رو بهم بدن و در اين اداره که الان مشغول به کار هستم استخدام بشم ، زمانی که منتظر بودم وام بانکی موعدش برسه و بتونم خونه بخرم و دلهره داشتم که با پولی که دارم خونه مناسب گيرم نياد و ...
حالا هم نگرانی و درگيری فکری برای برگشتن به زادگاهم. جالب اينجاست که هر چه سن بالاتر ميره طاقت من هم داره کمتر ميشه و ديگه مثل سابق نمیتونم اين اوضاع رو تحمل کنم.
بعبارتی ديگه حسابی کم آوردم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.30.2003

٭ هنوز در مرخصی هستم. الان خونه يکی از دوستان قديمی هستم که بالغ بر ۲۰ سال از دوستيمون ميگذره. تنهائيم و باز هم با شنيدن موزيکهای قديمی ياد دوران گذشته افتاديم. الان به يکی از آلبوم های « کيتـارو » گوش ميدم که خاطرات جالبی رو برام تداعی ميکنه. دوستم در حال تمرين « تــار » هست و من رو با اين حس تنها گذاشته. خيلی دلم برای اون دوران تنگ شده. روزها که در شهر دنبال کارهای مختلف ميرم ، همشاگرديهای سابق رو ميبينم.
در اولين روز ورودم به اينجا بارون باريد. چه بارون زيبائی. اين بارون و هوای سرد غروب ، پيش قراولان پائيز بودند. الان ديگه پائیز شروع شده و در کوههای اطراف شهرم آثار اون رو دارم ميبينم. خبرهای اميدوار کننده ای برای کارم رسيده و من در بيم و اميد هستم که بالاخره اين کار درست ميشه يا نه. حدود ۱۰ روز ديگه و شايد هم بيشتر از مرخصيم مونده و تا اين کار رو به يه جائی نرسونم که خيالم راحت بشه به محل کارم بر نمی گردم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.15.2003

٭ از چهارشنبه به مدت ۲۰ روز در مرخصی خواهم بود و بعد از گذشت چندين سال اولين باران پائيز و برگهای زرد و قرمز درختان رو در کوههای اطراف شهرم خواهم ديد. اميدهای زيادی به اين سفر دارم.

٭ دستهـايـش:


وقتی پا به عرشه کشتی گذاشتم ، ديدم داره تور رو تعمير ميکنه. از ديدن هم بعد از يه سال کلی خوشحال شديم و احوالپرسی گرمی کرديم. دستهام توی دستهای مردونه و پنجه های قوی اون داشت له ميشد. چقدر زبر و خشن بود. به دستهاش نگاه کردم ، پينه های درشت خودنمائی ميکردند.
بعد از چند روز درد دلها شروع شد و متوجه يه افسردگی در کاپيتان جواد شدم. حدود هشت ماه دريا بوده و هنوز همسرش رو نديده بود. تنها راه تماسش بيسيم يا تلفن بود. يه روز شنيدم يکی از ملوانها تنها سه روز بعد از ازدواجش به کشتی اومده و الان چهار ماه ميشه که همسرش رو نديده. يکی ديگه صدای گريه اولين فرزندش رو که تازه متولد شده بود از پشت بيسيم شنيده بود و بعد از گذشت سه ماه از تولد فرزندش هنوز اون رو نديده. اون شب وقتی صدای گريه نوزادش رو شنيد نتونست طاقت بياره و اشکهاش سرازير شد. تا چند روز تموم ملوانها تحت تاثير اون صحنه بودند و غم عميقی در ته چشمهای همه ديده ميشد. اين فقط گوشه ای از زندگی پرمشقت ملوانها در کشتيهای صيادی هست و حرف و بحث در اين مورد زياده.
از اون روز به فکر دستهاش بودم. می گفت روزها ميشينه و با تيغ اين پينه ها رو ميتراشه. مقايسه دستهای اون با دستهائی که در اين مدت ديده بودم ناراحتم ميکرد. مقايسه با دستهائی که تا بحال جز قاشق و چنگال و خودکار سنگينتر بلند نکردند. دستهائی که بيشرمانه به روی هر رهگذری جلو اومده و تقاضای کمک کردند. دستهائی که حاصل يه عمر زحمت يه خانواده رو به يغما بردند. دستهائی که به خون هم نوع آلوده شده و خانواده ای رو بی سرپرست کردند.
دليل همه اين مشقت ها تنها تامين يه زندگی آبرومند هست. با حداقل حقوق و درآمدی که حتی از بيان مبلغ اون شرم داشتند ، از جان و همه چيز خودشون مايه ميگذارند تا همسر و فرزندان آنها زندگی خوب و آبرومندی داشته باشند. از شنيدن اين جمله گريه ام گرفت:
خدا رو شکر ميکنيم که سالم هستيم و نون بازوهامون رو می خوريم و هر چند هم که کم باشه ولی پولی که در مياريم در پاک بودنش شک نداريم.


روز آخر از دستهای خودم و اون عکس گرفتم. هر وقت اين عکس رو ميبينم ، ياد همه اون زحمات و جوانمردی اونها ميفتم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.14.2003

٭ ـ اين چه زندگی هست که برای خودت درست کردی؟
ـ نمی دونم
ـ ببين اين زندگی نکبت اگه از يه زاويه ديگه به اون نگاه کنی ، جنبه های خوب هم می تونه داشته باشه.
ـ نمی دونم
ـ در چنين شرايط روحی که داری ، فقط خودت ميتونی به خودت کمک کنی. حرفهای من و ديگران رو که اصلا توجهی بهشون نمی کنی. بابا خفه ام کردی ، يه کم از اون قالب اشتباهی که برای خودت درست کردی بيا بيرون.
ـ نمی دونم
ـ ببين اين روندی که پيش گرفتی عاقبت اصلا خوشی برات نداره ها ، دير يا زود همه رو از خودت دور ميکنی.
ـ نمی دونم

هيچوقت به اين اندازه از واژه « نمـی دونـم » بدم نيومد. واقعا برام تعجب آور هست که ببينم يکی با علم به اينکه داره راه رو اشتباه ميره باز هم به رفتنش ادامه بده. اونقدر هم يکدنده و لجباز باشه که توجهی به حرفهای اطرافيان نداشته باشه. در واقع ميتونم بگم به نوعی از عذابی که به خودش ميده لذت ميبره به عبارت ديگه « خـودآزاری ». بيخوابيهای پياپی ، فکر و خيالهای واهی ، احساس مرگ داشتن و ...
در برخورد با چنين افرادی ، اطرافيان به سه دسته تقسيم ميشن:
۱ـ بيخيال همه چی ميشه و اصلا کار به کار طرف نداره و ميگه: به من چه ، بگذار با خودش خوش باشه.
۲ـ نمی تونه بيخيال بشه و سعی ميکنه با حرف و راهنمائی بهش کمک کنه ، تا شايد از اين حالت بيرون بياد.
۳ـ نحوه برخورد خودش رو عوض ميکنه ، سرد ميشه ، بی تفاوت ميشه ، تا شايد طرف بفهمه که اين تغيير رفتار به خاطر اون و اعمالی هست که اون انجام ميده.

در بين دوستانم دو نفر رو ميشناسم که به نوعی دچار خودآزاری هستند. يکی خيلی زود به اين اشتباه خودش پی برد و قبل از اينکه من با اون آشنا بشم ، برای هميشه از اون تفکرات واهی بيرون آمد. اما نفر دوم همچنان اصرار در اين امر داره. در برخورد با اون خودم رو در دسته دوم قرار دادم ، نتيجه نداد. در دسته سوم قرار دادم ، باز هم نتيجه نداد. حالا تصميم دارم برای هميشه در دسته اول قرار بگيرم. فکر کنم اينجوری بهتر باشه.

نکته جالب اينجاست که يه وجه مشترک در اين دو نفر ديدم. دليل اين خودآزاری در اونها مطالعه کتابهائی بوده که به ظاهر بسيار جالب و بحث برانگيز هستند. اين دو دوست عزيز دقيقا نتايج منفی محتويات اون کتابها عايدشون شد. البته تقصيری هم ندارند. وقتی کسی بدون راهنمائی و فقط به تنهائی بخواد از چنين کتابهائی استفاده کنه ، نتيجه ای بهتر از اين هم نخواهد داشت. اين کتابها در عين حال که بسيار آموزنده هستند و باعث باز شدن ديد خواننده ميشن ، اگه بدون هدايت درست و آموزش اوليه خونده بشن چنين نتايجی به بار مياد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.11.2003

٭

« Team work »

از روزی که قدم به دانشگاه گذاشتم تا به حال ، هميشه شنيدم که در کارها بايد گروهی عمل کرد و در اين قـرن که همه چی به سرعت در حال پيشرفت هست تحقيقات و انجام کارهای علمی به صورت انفرادی تقريبا غير ممکن شده. هر چند که در حال حاضر در ايران نوابغی !!! داريم که به تنهائی کار چند محقق رو انجام ميدن و نتيجه اون هم چيزی هست که داريم ميبينيم. در دانشگاه چند تا از اساتيد تلاش زيادی داشتند که کار گروهی رو به ما ياد بدن. مثلا يادم هست که برای مطالعه اکوسيستم تالابهای اطراف شهری که در اون درس می خوندم يه تيم کامل دانشجوئی با مشاوره چند استاد ، کار بسيار جالب و قابل قبولی ارائه کردند و در نهايت کتابی منتشر کردند که الان تو کتابخونه دارمش. از شما چه پنهون من هم با همين ديد وارد کار شدم ولی با کمال تاسف ديدم اينجا همه می خوان « تک روی » کنند و استقبالی از پيشنهادهای من نشد.
وقتی برای گردآوری اطلاعات مورد نيازم سايتهای مختلف رو زير و رو ميکنم ، ميبينم که بسيار زيبا و جالب يه عده جمع شدند و يه سايت ساختند و اطلاعات و يافته های خودشون رو در اختيار عموم قرار دادند. از همون روزی که وبلاگ ساختم به اين فکر بودم که يه سايت به زبان فارسی در زمينه بيولوژی و اکولوژی به کمک دوستانم راه اندازی کنم. هر چند که مطالب اون شايد کمی تخصصی باشه و کمتر کسی علاقه ای به خوندن و سر زدن به اون رو پيدا کنه ، ولی تصور ميکنم که حداقل برای دانشجويانی که در حال حاضر در اين زمينه ها در حال آموزش ديدن هستند ، چيز جالبی بشه.
قبل از سفر دريائی ، يه Domain ثبت کردم « ecozoo.com » که مخفف Ecology و Zoology هست. برای شروع کار با چند نفر از دوستان صحبت کردم. برای اين سايت نياز به چند طراح صفحات اينترنت و آشنا به مديريت سايت دارم و از همه مهمتر علاقمندانی که بتونن مطالب علمی در اين زمينه ها بنويسند. طرح کلی رو روی کاغذ آوردم و در حال پيدا کردن افراد مورد نظر هستم. خوشبختانه دوستان وبلاگی مثل کـرونـا ، تـافتـه و هشت پـا برای مديريت سايت و طراحی صفحات اعلام آمادگی کردند. يکی از همکارانم که در غواصی تبحر خاصی داره و مدرک بين المللی اينکار رو هم داره قرار شده آموزش گام به گام غواصی رو در اختيارم بگذاره تا در اين سايت بگذارم. قول داده که عکسهائی که از دنيای زير آب تهيه کرده رو هم در اين سايت در اختيار عموم قرار بده. اميدوارم که بتونم به کمک اين دوستان و دوستان ديگه ای که در آينده به تيم ما ملحق خواهند شد يه سايت خوب و با ارزش علمی قابل قبول به زبان فـارسـی داشته باشيم.

از تمامی دوستان عزيزی که تمايل به همکاری در زمينه طراحی و ساخت صفحات اينترنتی ، نوشتن مطالبی در خصوص بيولوژی ، اکولوژی و جانورشناسی دارند ، خواهشمندم در راه اندازی اين سايت ما رو ياری کنند.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.09.2003

٭ مـاهـی بـدشـانـس:
يه روز در يکی از ايستگاهها بعد از تموم شدن يک ساعت ترال کشی ، وقتی تور از آب به روی کشتی کشيده شد ، ديدم که حداقل ۴ تن صيد کرده و باز کردن تور روی عرشه و تفکيک ماهيان خيلی وقت گير ميشه. گفتم تور رو در « فيش تانک » خالی کنند. بعد از باز کردن « ساک تور » ديدم کمک آشپز کشتی که برای ديدن تور روی عرشه اومده بود يه ماهی رو که از ساک تور به بيرون پرت شده بود گرفته. اين ماهی قبلا با « قلاب » صيد شده بود ولی تونسته بود نخ قلاب رو پاره کنه و فرار کنه. غافل از اينکه يه تور بزرگ با دهانه ۴۸ در ۱۳ متر که فرار از اون محال بود در انتظارش هست. اينبار ديگه نميشد فرار کرد. وقتی از نزديک ماهی رو ديدم ، متوجه شدم که قلاب در معده اون گير کرده و به همين خاطر بوده که هنوز هم قلاب و هم نخ نايلونی اون جدا نشده بود. اين ماهی هم رفت کنار ماهيهای ديگه که بعد از کار روی اون ، فريز بشه و بياد تو سفره خريدارش. کمک آشپز کشتی تا چند روز حالش گرفته بود و هميشه در مورد اون ماهی حرف ميزد. جالب اينجاست که از همون روز به بعد نديدم که ماهی بخوره و هر وقت غذا ماهی داشتيم واسه خودش يه چيز ديگه می پخت. فکرش رو هم نمی کردم اينقدر احساساتی باشه.


يـک دوسـت:
يه دوست خوب دارم که در واقع ميتونم بگم اولين رفيقم هست که از طريق اينترنت با اون آشنا شدم. چند سال ميشه که از رفاقتمون ميگذره. قبل از رفتنم به دريا تماس گرفت و خداحافظی کرد. امروز هم زنگ زد و رسيدن به خير گفت. گاهی وقتها کارهای به نظر ساده و پيش پا افتاده چنان تاثير عميقی در آدم ميگذاره که نظيرش در جای ديگه کمتر ديده ميشه. اينکه ببينی يه دوستت به فکرت هست و به مناسبتهای مختلف تماس ميگيره ، يه احساس خوشايند و همراه با يه غرور کوچولو بهت دست ميده. اين عکس رو هم که اينجا گذاشتم ، هديه تولدم هست که در زمستان سال گذشته همراه با يه جعبه « گـز » که سوغات سفرش بود ، بهم داد. بودن چنين دوستانی باعث ميشه که احساس تنهائی در من کمرنگ تر بشه.
دوسـت خوبم از همه محبتهات صميمانه تشکر ميکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.08.2003

٭ آخـريـن شـب در دريــا ...
ساعت ۱۱ شب شد و بعد از جمع کردن وسايل و لباسها رفتم پل فرماندهی. صدای يکنواخت موتور کشتی بود و امواج دريا که با شدت به بدنه کشتی برخورد ميکرد و گاهی هم صدای بيسيم. ماه تقريبا کامل شده بود و نورش از لای ابرها به سطح آب ميرسيد و اون منطقه رو روشن می کرد. چه منظره قشنگی. در اون تاريکی ، يه منطقه روشن شده بود و شعاع نور مهتاب که به اون ميتابيد ، منظره خاطره انگيزی ساخته بود. رفتم بيرون از کشتی و رو به باد ايستادم. مسير حرکت کشتی رو دنبال کردم. سرعت کشتی زياد بود و به شدت آب رو ميشکافت و به جلو ميرفت. فقط ۹ ساعت ديگه وقت داشتم تا از اين همه زيبائی لذت ببرم. چه زود گذشت و چه خوب هم تموم شد. احساس رضايت کامل رو در تموم وجودم حس ميکردم. خيلی خوشحال بودم که موفق شدم اين گشت رو با تموم مشکلاتی که داشت به خوبی تموم کنم.
سيگاری روشن کردم و با ولع خاصی دودش رو بلعيدم. بعد از کمی مکث دود رو بيرون دادم. دود سرگردون و در مسير باد پراکنده شد. به خودم گفتم کاش همه دردها و غصه ها هم مثل همين دود و به اين سرعت از بين ميرفتند. خنده ام گرفت و به خودم گفتم: باز هم ژول ورنی فکر کردی پسر ، مگه يادت رفته که ...
آهی کشيدم و نشستم و فقط تماشا کردم. چشمام دريا رو ميديد ولی فکرم جای ديگه ای بود. اينطور موقع ها همه چيز يادم مياد ، خاطرات تلخ و شيرين. يه بار ديگه همه چی رو مرور کردم. همه چی رو. قول و قرارهائی که با خودم گذاشته بودم. در آخر هم قبل از رفتن به کابينم به دريا نگاه کردم. به همون جائی که مهتاب قسمتی از اون رو روشن و به رنگ نقره ای در آورده بود ، با دريـا وداع کردم و گفتم: بهت قول ميدم اگه دفعه بعد در يه همچين شبی باز با هم تنها بوديم و باز هم من درد دل کردنم شروع شد ، هرگز از من نخواهی شنيد که باز هم زير قولم زدم. اين رو بهت قول میدم.

اينبار به آرزوئی که در اولين سفر دريائی در من بوجود اومده بود رسيدم. ناوبری در يه غروب. يه روز تـور بدجوری آسيب ديد و کاپيتان جواد رفت تا درستش کنه. قبل از رفتن به من گفت: بشين پشت سکان ، سرعت ۸ نات ، جهت ۲۷۰ درجه ، حواست به رادار هم باشه.
تک و تنها تو پل فرماندهی و رو به غروب ناوبری داشتم. باورم نميشد. هيچ منظره ای به اين زيبائی نديده بودم. خدا خدا ميکردم خورشيد به اين زودی غروب نکنه و من باز هم بتونم ببينمش. از اون روز به بعد هر روز کاپيتان جواد در همون ساعت سکان رو به من می داد و ميرفت به کابينش و هوا که تاريک ميشد ميومد و با خنده به من ميگفت: با خودت خلوت کردی؟ حال کردی يا نه؟
حرفهای جالبی برای اين سفرم دارم که به گمانم شنيدنش خالی از لطف نيست. در روزهای آينده حتما درباره اون خواهم نوشت. از درد دلهای ملوانها ، عکسی که از دستهای پينه بسته اونها گرفتم ، از تلاشی که برای داشتن يه زندگی آبرومند دارن ، از دلتنگيهایی که برای خانواده هاشون دارن و خيلی چيزهای ديگه.

از زحمتی که دوست بسيار گرانقدر و عزيزم « اسم مستعار » در اين مدت متحمل شد و وبلاگم رو آپديت نگهداشت و همينطور دوستان خوبم که در اين مدت وبلاگم رو خوندن و برام نظراتشون رو نوشتند ، صميمانه تشکر ميکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.07.2003

٭ تا بحـال سنـگ روی يــخ شديـن !!!
نمی دونم چی شد که اين ضرب المثل بوجود اومد و چه داستانی داشت ولی هر چی که هست واقعا دست اون کسی که اون رو رواج داده درد نکنه. واقعا سنگ روی يخ يعنی چی؟ نمی دونم اگه سنگ روی يخ قرار بگيره چه اتفاقی ميفته. در تفکر عموم حکايت سنگ روی يخ شدن اين معنا رو پيدا کرده که طرف خودش رو سبک کرده و از ارزش و منزلت خودش کم کرده. بعبارتی خودش رو ضايع کرده.
بعضی مواقع برخلاف ميل باطنی کارهائی ميکنم که بعدش ميشينم خودم رو سرزنش ميکنم که آخه پسر اين چه کاری بود که کردی؟ چرا خودت رو سبک کردی؟ يه چيزی ته دلت بهت ميگفت که نکن اين کارو. پس واسه چی خودت رو ضايع کردی؟ اونوقت هست که حسابی از خودم شاکی ميشم. کاری هم از دستم بر نمياد جز اينکه هر وقت يادش ميفتم حسابی خودم رو سرزنش کنم. چند وقت پيش با خودم يه قراری گذاشتم که متاسفانه نتونستم طاقت بيارم و قرارم رو يه طرفه فسخ کردم. اولش از خودم راضی بودم که خوب شد اينکار رو کردم. ولی اين حس رضايت خيلی زودگذر بود و فهميدم که اشتباه کردم و کاش اينکار رو نکرده بودم. با اين کار و زير پا گذاشتن حرفم و قرارم در واقع از اهميت اعمال و رفتارهای بعدی ، کم کردم و ارزششون رو زير سئوال بردم.
بلـه ...
سنـگ روی يــخ شدم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.02.2003

٭ سفرنامه ( دو )
از دو روز پیش منطقه ی صید رو عوض کردیم و الان در نزدیکی مرز آبی ایران و یکی از کشورهای همسایه هستیم . با سرعت ده گره ی دریائی ناوبری داشتیم و حدود ساعت دو صبح به منطقه ی مورد نظر رسیدیم . هوا کاملا تاریک بود و غیر از چراغهای کشتی هیچ نوری دیده نمی شد . وقتی به دریا و موجی که با حرکت کشتی به وجود می اومد نگاه کردم ، نور فسفری و درخشان زیبائی دیدم . این نور حاصل تحریک شدن پلانکتون های نورزا بود . جاتون خیلی خالی بود .
حدود شش روز دیگه از کار ما مونده و عملیات ما تموم میشه . هرچند که احتمال داره با گشت تحقیقاتی مرکز دیگه ای که بلافاصله بعد از ما شروع میشه ، شرکت کنم و سفرم ادامه پیدا کنه .
دیشب برای چند ملوان کشتی اتفاق ناگواری افتاد . موقع تورریزی در ساعت سه صبح افسر دوم کشتی ، یه اشتباه کوچک داشت که نزدیک بود به قمیت جان دو ملوان تموم بشه . به دلیل تلاطم زیاد کشتی ، تکانهای شدیدی داشتیم . در چنین مواقعی کاپیتان باید کشتی رو در مسیری قرار بده که موج کمترین اثر رو روی کشتی داشته باشه . در حالیکه وایر با سرعت در حال باز شدن بود ، یک موج بلند به طرف کشتی آمد . بعد از برخورد با کشتی باعث متمایل شدن کشتی به طرف راست شد . این موج چیز خاصی نبود ولی بعد از برگشت کشتی به حالت عادی موج منفی به وجود آمده سمت چپ کشتی رو خالی کرد و کشتی به شدت به طرف چپ متمایل شد . این انحراف باعث فرار کردن وایر شد . یه ستون آهنی زنگ زده رو شکست و به شدت به ساق پای چهار ملوان خورد . و اونها به شدت کف عرشه پهن شدند . شانس آوردن که زیاد صدمه ندیدند .
امروز صبح خیلی دلگیر بود . هوا کاملا ابری و تا چشم کار می کنه ، آب دیده میشه . موج نداریم ولی موج مرده کشتی رو حسابی جابجا می کنه . این صبح ابری ، همراه با غمگین ترانه ای صبح در پل فرماندهی شنیدم باعث شد که یه کم حالم گرفت بشه . ولی خوب دیگه ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.31.2003

٭ سفرنامه ( یک )
بعد از نُه ساعت ناوبری به منطقه رسیدیم .
در طول راه علاوه بر پرنده های دریائی ، دلفین ها هم همراه ما بودند و بیشتر راه در کنار کشتی شنا می کردند . به محض ورود به پل فرماندهی ، عضو جدید این اتاق رو دیدم . یک مرغ مینا که بچه ها اسمش رو مگ مگ گذاشته بودند . کاپیتان کشتی ، پرنده رو از قفس آزاد می کرد و هرجا که نگاه می کردیم اثر این پرنده رو می دیدم . یک بار روی نقشه ها و فرمهای من هم یک یادگاری گذاشت . بلاخره طاقتم تموم شد و اینقدر غر غر کردم تا موافقت کرد پرنده رو بیرون از پل فرماندهی و روی عرشه نگهداری کنه .
در اولین روز نمونه برداری کمبود پرسنل به خوبی خودش رو نشون داد . روز خیلی سختی بود . بیشتر ملوان ها عوض شده بودند و با سیستم کاری ما آشنائی نداشتند . بعد از چند روز کارها بهتر انجام شد . تکنسین های من با ملوان ها هماهنگ شدند و کمتر مشکل پیش اومد . بعد از اتمام نمونه برداری روزانه ، کارهای من شروع میشه و مجبورم تمام فرمها رو مرور کرده و یک سری محاسبات مقدماتی رو انجام بدم . در این یازده روز از روند کلی کار کاملا راضی هستم و این رضایت خاطر خستگی رو ازم می گیره .
دو روز پیش حوالی غروب ، سه نفر از همکاران رو سوار کردیم . دستور از مقام ارشد سازمان بود و لاجرم باید کار رو تعطیل کرده به اسکله می رفتیم . به محض سوار شدن و خارج شدن از لنگرگاه ، تلاطم شدید دریا شروع شد و معاونت تحقیقاتی ما دچار دریازدگی وحشتناکی شد . تا ساعت یازده شب دائما حالت تهوع داشت و اواخر خون بالا می آورد . به کاپیتان کشتی گفتم این رو باید پیاده کنیم که تا صبح دوام نمیاره . جواب داد خودت که بهتر می دونی الان جلوی لنگرگاه تورریزی شده و تمام قایقها اونجا هستند و خطرناکه و نمیشه رفت . که بالاخره راضی ش کردم که برگردیم و خودم هم به عنوان نگهبان روی عرشه ایستادم و با پرژکتور دنبال تور و قایق می گشتم که مبادا با اون تصادف کنیم . ساعت دو و نیم صبح رسیدیم به لنگرگاه . با اداره تماس گرفتم و گفتم که بیان دنبالش . خارج شدن ما از لنگرگاه هم تا ساعت چهار صبح طول کشید .
حالا ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه است و تا یک ربع دیگه تورکشی داریم . داخل کابینم نشستم و از تکانهای کشتی که دائما به چپ و راست متمایل میشه لذت می برم . در این مدت یازده روز ، فقط یک بار موفق شدم غروب خورشید رو ببینم و فقط یک شب تونستم به خلوتگاه خودم برم . تنها دلگرمی من اینه که خدا رو شکر تمام کارها تا امروز به خوبی انجام شد و جای هیچ بحثی براش نموند .


٭ انسـان و حيـوان (۳)
چنين به نظر می رسه که انسان از يکی از جنبه های زيستی در جانوران بخوبی پيروی کرده و اون رو دقيقا مطابق با سليقه خودش تغيير داده و از اون به عنوان عاملی برای رسيدن به اهداف جاه طلبانه خودش استفاده می کنه.
در عالم جانوران قانون تنـازع برای بقـاء حاکم هست. طبق اين قانون آندسته از افراد جامعه که شايستگی زندگی ندارند از گردونه حيات خارج ميشن و ادامه حيات در اختيار گروهی قرار ميگيره که صلاحيت داشته و قويتر هستند. در تعيين قلمرو ، تنها افراد قويتر می تونن قلمرو داشته باشند. در توليد مثل هم تنها افراد قوی و دارای قلمرو شايستگی دارند که ادامه بقاء نسل رو بعهده داشته باشند. در اين قانون افراد ضعيف بايد جا رو برای افراد قوی باز کنند. اين پديده در واقع از نظر ژنتيکی توجيه پذير است. بدين ترتيب که با خارج شدن افراد ضعيف و به دنبال اون خارج شدن ژنهای فرسوده و ضعيف ، نسلی که در آينده بوجود مياد ، هم از والدينی هستند که دارای بهترين و سالمترين ژنها هستند. اين به معنای پايداری بيشتر در بقـاء اون گروه از جانوران هست.
در جامعه بشری اين قانون کاملا قالب عوض کرده. با يک نگاه کلی بر قانون حاکم بر جهانی که امروزه در اون هستيم و در اون زندگی ميکنيم ، به اين نتيجه می رسيم که:

ـ بهره برداری از طبيعت و منابع خدادی که حق همه مردم جهان هست ، در اختيار گروهی قرار گرفته که به ناحق خودشون رو برترين مردم می دونند و معلوم نيست که منبعی که اونها رو بهترين معرفی کرده کجاست.

ـ مردم يک قسمت از دنيا بايد کار کنند ، در بدترين شرايط زندگی کنند و از تموم ثروتهای موجود در خاک خودشون محروم باشند ، تا گروهی در اون سر دنيا زندگی راحتی داشته باشند.

ـ ...



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.26.2003

٭ انسـان و حيـوان (۲)
زندگی اجتماعی و زيستن در کنار هم خاص انسان نيست و نمونه بارز اون رو ميشه در زنبور عسل ، موريانه و مورچه ديد. بی شک کاملترين زندگی اجتماعی ‌که تاکنون شناخته شده در موريانه ها ديده ميشه.
در جانورانی که زندگی اجتماعی دارند هر فرد متعلق به يک گروه بوده و اون گروه وظيفه خاصی رو بعهده داشته و افراد آن گروه به حکم غريزه تمام سعی خودشون رو دارند که اون وظيفه رو به بهترين وجه ممکن انجام بدن. در اين زندگی هيچ عضوی سعی در از کار انداختن گروه مقابل خودش نداره و همه تلاش ميکنند که پايداری زندگی اونها بيشتر بشه.
انسانها که عقل دارند ، شعور دارند ، محکوم به غريزه نيستند و به حکم اختيار خودشون می تونند تصميم بگيرند ، پس چرا به اندازه يه موريانه که تنها به حکم غريزه داره زندگی ميکنه ، سعی در ثبات بيشتر حيات خودشون ندارند؟
در تعيين قلمرو و جايگاه اکولوژيک وقتی دو جانور از يک جنس برای تعيين قلمرو مبارزه می کنند ، هرگز در اين مبارزه فريب ديده نميشه. دو گوزن نـر برای تعيين قلمرو خودشون رو به روی هم می ايستند و اونقدر شاخ به شاخ ميشن که بالاخره يکی ميدان رو خالی کنه و تسليم بشه. برخلاف انسان که در مبارزه برای بدست آوردن ، به انواع و اقسام فريبکاری ها دست ميزنه و حتی برای رسيدن به خواسته های خودش عزيزترين افراد زندگيش رو فدا ميکنه و حيثيت نام انسان رو زير سؤال ميبره.
حيوانات تنها به اندازه نياز خودشون از طبيعت و منابع اون استفاده ميکنند و هرگز بيش از توان خودشون از طبيعت بهره نمی کشند. يک پلنگ بعد از شکار و سير شدن ، شايد تا يه هفته اصلا سراغ شکار نره و در زمانی که سير هست حتی ضعيفترين آهو هم اگه از کنارش رد بشه ، بهش حمله نميکنه. انسان چطور؟ حس سيری ناپذيری اون به قدری هست که اگه تمام ثروت عالم رو هم داشته باشه ، باز اين حس در اون ارضاء نميشه.

ادامه دارد ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.23.2003

٭ انسـان و حيـوان (۱)
يکی از جذابترین برنامه های تلويزيون ، فيلمهای مستند از زندگی حيوانات هست که مخاطبين بسيار زيادی داره و کمتر کسی هست که از ديدن اون لذت نبره. وقتی از اسرار زندگی جانورانی که در اطراف ما زندگی ميکنند ، آگاه ميشيم و ميبينيم که اين فقط انسان نيست که دارای يه سری ويژگيهاست ، آيا بهتر نيست کمی هم ازشون درس زندگی کردن سالم رو ياد بگيريم؟!!!
از روزی که در مورد جانوران مطالب بيشتری خوندم و بيشتر از زندگی و رفتارهای غريزی اونها آگاه شدم ، بيشتر به ضعف انسان پی بردم. براستی که بشر در اين کره خاکی يکی از ضعيفترين موجودات به حساب مياد. اگر تفکر ، خلاقيت و عقل رو از انسان بگيريم ، از بسياری از موجودات ، حتی از يک ميکروارگانيسم که با چشم غير مسلح قابل رؤيت نيست ، ضعيفتر به نظر ميرسه. کاش انسان اين عقل و درايت رو نداشت و کاش از اين عقل خودش در مسير صحيح استفاده می کرد.
يکی از الگوهای انسان برای پيشرفت ، بهينه کردن زندگی ، تامين آسايش و رفاه بيشتر و ... طبيعت بوده و هست. بسياری از اختراعات و ابداعات و حتی قوانين حاکم بر جامعه بشری از نحوه زندگی و مکانيسمهای غريزی حيوانات الهام گرفته شده.
جانوران بطور غريزی اعمال و رفتاری از خود نشون ميدن که انسان ، اين اشرف مخلوقات ، اين حاکم مطلق کره خاکی از خودش نشون نميده. انسان گاهی در قالب يک اهريمن رفتاری از خودش نشون ميده که نظيرش در هيچ حيوانی ديده نميشه. حس درنده خوئی ، جاه طلبی ، انتقام جوئی ، رياکاری ، جنايت ، فساد از هر نوعش و ... چنان برخی از انسانها رو در بر ميگيره که نميشه اون رو حتی با يه حيوان مقايسه کرد. اينجاست که انسان ، از انسان آفريده شدن خودش شرمنده ميشه.

ادامه دارد ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.21.2003

٭ سفر آغاز می شود ...

امروز کشتی به منطقه ما رسيد و الان در اسکله پهلو گرفته. فردا ساعت ۱۰ صبح به کشتی ملحق ميشيم و حدود ۱۵ ساعت دريانوردی داريم تا به نقطه شروع نمونه برداری برسيم.
از تمامی دوستانی که با ايميل و آفلاين برای آپديت نگهداشتن اين وبلاگ اعلام همکاری کردن ممنونم. بهتر ديدم که آپديت کردن و ثبت موبايل گرام ها رو که تحت عنوان سفرنامه در وبلاگ خواهم نوشت ، بسپارم به همون کليد دار سابق اين وبلاگ که زمانی خودش هم يه وبلاگ بسيار جالب و زيبا داشت. « من با اسم مستعار » در يکی از سفرهای دريائی زحمت کشيده بود و وبلاگم رو با متونی که براش می خوندم به روز می کرد. اينبار هم می خوام باز هم اين زحمت رو متحمل بشه.
اين گشت عليرغم مشکلات عديده ای که قبل از گشت داشتم ، به نوعی برام جالب شده. چون قبل از شروع گشت و چند شب پيش خبرهای اميدوار کننده ای دريافت کردم. اميدوارم اين گشت آخرين گشت و امسال آخرين سالی باشه که اينجام و تا پايان سال همه چی برای رفتنم به زادگاهم جور بشه.
چند متن رو در اين مدت نوشتم و برای « اسم مستعار » فرستادم تا در روزهائی که امکان تماس وجود نداره در وبلاگم بگذاره. يه متن تحت عنوان « انسـان و حيـوان » نوشتم که سه قسمت داره. اين سوژه مدتهاست که فکرم رو مشغول کرده. هر چند که متاسفانه بنا به دلايلی که همه می دونين مجبور شدم قسمت اعظم اون رو سانسور کنم.
تاريخ اين سفر دريائی من رو از شرکت در مراسم ازدواج دوستم و همچنين مراسم سالگرد فوت مادر بزرگم محروم کرد. چاره ای نيست و بايد از اينها چشم پوشی کنم.
خوب دوستان ، خداحافظ تا حدود ۲۰ روز ديگه. در اين مدت ، در شبهای خاطره انگيز دريا به يادتون خواهم بود. منتظر سفرنامه باشيد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.18.2003

٭ چند سالی است که روز مادر رو تلفنی به مادرم تبريک ميگم و هديه ای رو که براش تهيه کردم ، با چند ماه تاخير تقديمش ميکنم. هر چند که مدتيه از من دلخور شده و دليل دلخوريش رو چند وقت پيش نوشتم. غروب پيش يکی از همکارام بودم که مادرش رو آورده بود اينجا. راستش رو بخواين خيلی بهش حسوديم شد. هدايائی که برای خانمش و مادرش خريده بود رو نشونم داد. وب کم رو براش بردم تا از جشنی که امشب می خواد بگيره به يادگار عکس بگيره. ناراحتیم رو ته چشمهام ديد و چيزی برای گفتن نداشت.
روز مـادر رو به تموم مادران امروز و مادران فردا تبـريک ميگم.


٭ امروز بايد دومين روز از گشت دريائی رو تموم می کرديم ولی من هنوز در خشکی هستم و گشت شروع نشده. حکايت ما و شرکتی که کشتی رو اجاره کرده شبيه حکايت مستاجر و موجر شده که مستاجر مياد يقه صاحبخونه رو ميگيره و ازش طلبکار ميشه. کاش اداره ما اين ضعف مالی رو نداشت و اين کشتی هميشه در اختيار خودمون بود. امروز که با اونا تماس گرفتم فهميدم که وضعيت صيد مطلوبی دارند و نمی خوان فرصت رو از دست بدن و منطقه صيد خودشون رو ترک کنند. با تهران تماس گرفتم و گفتم که چرا اين گشت داره به تاخير ميفته؟ اولش شاکی شدند که هر جور شده کشتی بايد فردا اونجا باشه و شما بايد فردا به کشتی ملحق بشين. چند ساعت بعد خودشون تماس گرفتند و گفتند: دو سه روز تاخير اشکالی نداره و تا ۵شنبه صبر کن. خدا می دونه که پشت پرده چه حرفهائی بين اونا رد و بدل شد که يکدفعه از اين رو به اون رو شدند و کوتاه اومدند. هر چند که مطمئنا همه فهميديد که چی شده. مگه نه؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.16.2003

٭


Mnemiopsis leydei

حتما از هجوم نوعی شانه دار در دريای خزر با خبر شده ايد. اين شانه دار که از تخم ماهی « کيلکـا » تغذيه ميکند ، تا کنون صدمات زيادی بر ذخاير اين ماهی در دريای خزر وارد آورده است. ماهی کيلکـا يکی از غذاهای مطلوب ماهيان خاويـاری بوده و با کاهش ذخاير کيلکـا ، کاهش ذخاير ماهيان خاوياری و کاهش شديد صيد اين ماهيان و به دنبال آن کاهش توليد خاويـار بوجود آمده است. از نظر اکولوژيکی يکی از دلايل مهاجرت آبزيان تغذيه می باشد و همواره به دنبال مکانهائی هستند که بيشترين ميزان غـذا را داشته باشد. با اين کاهش ذخاير در آبهای ايران ، مهاجرت اين ماهيان به محدوده آبهای ايران ، مانند سابق صورت نمی گيرد. از طرف ديگر صيد و صيادی ماهی کيلکـا نيز در استانهای شمالی به وضعيت بحرانی رسيده و تعداد زيادی از صيادان کيلکـا گير در حال حاضر بيکار می باشند.
حدود ده سال پيش نخستين گزارش از هجوم اين موجود ارائه شد. ولی در آن زمان کسی توجهی به آن نکرد. در اخبـار گفته شد که قرار است برای مقابله با آن از نوع ديگری شانه دار که بومـی آبهای ايران نيست ، استفاده شود. اين گونه جديد قادر است از گونه مهاجم و از تخم آن تغذيه کند و بدين ترتيب از جمعيت آن بکاهد. نکته اينجاست که آيا به اندازه کافی در اين زمينه مطالعه شده است؟ وارد کردن يک گونه غير بومی به يک اکوسيستم می تواند عواقب وخيمی به همراه داشته باشد. نمونه آن اضافه کردن ماهی « آمـور (کپـور علف خـوار) » به درياچه هامون است که در مدت کوتاهی از نيزارهای اين درياچه تغذيه کرده و اکوسيستم منطقه را شديدا تخريب کرد. بطوريکه زيستگاه پرندگان مهاجر تخريب شده و در اين درياچه جائی برای زاد و ولد و لانه گزينی برای اين پرندگان باقی نماند.
نمونه ديگر ماهـی « گامبوزيا » می باشد. اين ماهی برای مبارزه با بيماری مالاريا وارد ايران شد. اين ماهی از لارو پشه « آنوفل » که حامل بيماری مالاريا می باشد تغذيه می کند. در ابتدا همه چيز درست بود و محققين به نتيجه مطلوب رسيدند. ولی چند سال بعد ، اين ماهی بعنوان ماهی مزاحم در صنعت پرورش ماهيان و همچنين رقيب غذائی ماهيان بومی شناخته شد.
اميدوارم متوليـان اينکار با ديـد باز و با مصالعه کامل اين کار را انجام دهند و در آينده شاهد مشکل جديدی از ورود اين شانه دار جديد نباشيم.

تغيير کوچيکی در وبلاگم دادم که حاصل همکاری و راهنمائی دوست عزيزم تـافتـه هست. در همين جا از زحماتش تشکر ميکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.14.2003

٭

نيـازمنـدی

به يک وبلاگ نويس مجرب و آشنا به بلاگ اسپات که دارای يک خط موبايل هميشه در دسترس باشد ، برای به روز نگهداشتن وبلاگ کاپيتان نمو به مدت ۲۵ روز نيازمندم. يک عدد آرواره کوسه و تعدادی صدف از نوع: تيبيا ، مورکس و کونوس بعنوان کارمزد در نظر گرفته شده است.


بالاخره تاريخ عزيمت به دريا و آغاز گشت تحقيقاتی اعلام شد و دوشنبه شب يا سه شنبه صبح اين گشت شروع ميشه. اين گشت در بدترين شرايط ممکن می خواد انجام بشه و بدليل مشکلات مالی و در اختيار نداشتن وسايل لازم و همچنين فقدان پرسنل کافی ، به احتمال زياد بيشترين فشار کاری رو خواهيم داشت. کاری که بايد يه تيم کامل ۱۰ نفره انجام بدن رو بايد ۵ نفره انجام بديم. در ساير مراکز ، تيم تحقيقاتی اعزام شده متشکل از ۶ کارشناس و ۴ تکنسين هست ولی من بايد با چهار تکنسين برم و کارشناس همکار ندارم.
منطقه مورد نظر دريای عمان هست و بر خلاف خليج فارس که بدليل نزديکی به شهرهای ساحلی ، موبايل خوب کار ميکنه ، در دريای عمان نقاط کور زياد داريم و امکان تماس با موبايل جز در چند منطقه ، مقدور نيست. در اين سفر قصد دارم که باز هم از موبايل گرام استفاده کنم. البته اگه بتونم کسی رو پيدا کنم که زحمت آپديت کردن وبلاگم رو بعهده بگيره.

تـذکـر:
اگه هنوز هم با اون ویروس که چند روز هست فعال شده مشکل دارین حتما به این وبلاگ و این وبلاگ یه سر بزنین. راهنمائی کاملی برای از بین بردنش رو نوشتند.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.12.2003

٭ امتحــان
يه نجار وقتی يه چيزی رو می سازه از تموم خلاقيتش برای هر چه بهتر ساخته شدن اون استفاده ميکنه. چندين هفته برای ساخت اون وقت ميگذاره ، از بهترين چوب استفاده ميکنه ، با حوصله تموم پستی و بلندی ها و موجها رو ميگيره ، يه رنگ قشنگ بهش ميزنه و ...
وقتی کارش تموم ميشه می خواد که ساخته دست خودش رو امتحان کنه و ببينه آيا دوام داره؟ آيا ميشه بهش اعتماد کرد و سپردش دست مشتری؟ يا نه ، آيا اونقدر محکم هست که بتونه خودش يه عمر ازش استفاده کنه؟ ببردش خونه و هر وقت نگاش ميکنه ياد زحمتش بيفته و اون رو با افتخار به ديگران نشون بده و بگه: اينه اون چيزی که مدتها براش زحمت کشيدم و قسمتی از وجود خودم رو در اون گذاشتم.
وقت امتحان ميرسه. با يه جور اضطراب امتحانش ميکنه. ميترسه که نکنه اون چيزی که می خواست از آب در نيومده باشه. گاهی منصرف ميشه و ميگه بهتره امتحان نکنم. ولی به خودش نهيب ميزنه که نه بايد امتحانش کنم ، شايد اون چيزی که بايد باشه نشده باشه.
تصور کنين که ساخته دست اون با موفقيت امتحان بشه و از خودش مقاومت نشون بده. نجار چقدر خوشحال ميشه و به خودش ميباله. ميگه: زحمتم به هدر نرفت.
تصور کنين که ساخته دست اون در اولين امتحان از بين بره. سست باشه. با کوچيکترين فشار تيکه هاش از هم بپاشن. حالا نجار چی ميگه؟ از يه طرف خوشحاله که قبل از هر اقدامی فهميدش که اين چيز قابل اطمينان نيست و همون بهتر که هرگز وارد خونه نکردش. از يه طرف ديگه ناراحته که اين همه وقت و انرژی بيهوده صرف شد.

ما هم در زندگيمون مثل همين نجار هستيم. گاهی از ترس خراب شدن خيالات و افکارمون ، از خير امتحان کردن ميگذريم. گاهی هم اين ترس رو کنار می زنيم و با شهامت امتحان می کنيم. حال و روز ما هم بعد از امتحان کردن کم از اون نجار نداره. درسته؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.10.2003

٭ گاهی اوقات اتفاقات بسيار ساده پيش مياد که يادآوری کننده خيلی از چيزهاست. يه ساعت قبل از حرکت به طرف فرودگاه دو تا از همکارانم که در شمال کار می کردند وارد خونه شدند. چند سالی می شد که همديگه رو نديده بوديم. مخصوصا يکی رو حدود ۶ سال می شد که نديده بودم. من و اون در سال ۷۲ در اون مرکز روی يه پروژه کار می کرديم. البته من اون موقع دانشجو بودم و به درخواست خودم در تابستان بصورت رايگان براشون کار می کردم. در اون سال ما بيشتر رودخونه های مازندران رو نمونه برداری کرده بوديم و يکی از ايستگاههای ما در نزديکی زادگاه نيما يوشيج بود. تموم خاطرات ده سال گذشته برام تداعی شد. اين همکارم با ديدن من چنان شوکه شد که خودم هم تعجب کردم.
مات و مبهوت نگام کرد و گفت: خودتی؟ بابا چقدر تغيير کردی؟ چرا اينقدر پير شدی؟ موهات چرا ريخته؟ چين و چروک زير چشمات چيه؟ دستهات چرا ميلرزه؟ راستی هنوز هم مثل سابق عکاسی ميکنی؟ يادت مياد در بابلرود نزديک بود غرق بشی؟ يادت مياد برای برآورد « همآوری ماهی کپور » چند تا « تخمک » شمردی؟ يادت مياد گفته بودی هر روز که بيام اينجا بايد اسم علمی ۵ تا ماهی رو ياد بگيرم؟ يادت مياد چه عکسهای خوبی با مهندس ... برای پروژه گرفتيم؟ ...

خلاصه ، اون تعريف می کرد و من دونه دونه اون روزها رو به ياد مياوردم. کاش وقت بيشتری داشتم و بيشتر با هم می مونديم. موقع خداحافظی گفت: اميدوارم باز هم با هم و اينبار با تجربه ای که هر دومون در اين مدت بدست آورديم ، در کنار هم کار کنيم.

در طول پرواز فقط به حرفهای اون فکر می کردم. وقتی به خونه رسيدم ، رفتم جلوی آينه. راست ميگفت. رد پای گذر زمان رو بخوبی تو صورتم ديدم. ياد فروردين سال ۷۶ افتادم که تازه به اينجا اومده بودم. عکسهای اون موقع رو ديدم. يه نگاه به کتابخونه اتاقم انداختم و گزارشات و سوابق کاريم رو ديدم. چه زود گذشت و چه زود داغون شدم. يه CD از تهران آورده بودم که بهترين دوستم به من داده بود. يکی از پرخاطره ترين ترانه ها که مدتها دنبالش می گشتم رو پيدا کردم. همون ترانه رو برای بعضی از دوستام با ايميل فرستادم.

جـوونيـم بهـاری بــــود و بگذشـت
به ما يک اعتباری بـــود و بگذشت
ترنمهـای گـرم عاشقانـــه
لبـای جـويبـاری بــــود و بگذشـت
ميــون مـا و تـو يـک الفتـی بــــود
که اون هم روزگاری بود و بگذشت
بهار زندگانی رفت افسوس
ز کـف عمـر جوانـی رفت افسوس





* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home