-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

1.30.2003

٭ ديروز در ساعت مقرر از پروژه دفاع کردم. خوشبختانه مشکل خاصی پيش نيومد و نمره خوبی هم گرفتم. چقدر لذت بخش بود وقتی در پايان نگاه تحسين برانگيز همکارهام رو ديدم. راستش استرس زيادی داشتم و نتونستم ناهار بخورم. اين اولين پروژه ای بود که ازش دفاع می کردم و نقش تعيين کننده ای در آينده برام داشت.
نمی دونم چرا چند وقته که يه حس عجيبی پيدا کردم. قبلا هم اين حس رو در خودم دِدم. شايد باورش يه کم سخت باشه ولی تا بحال تموم اين حس هايی که داشتم و دورنمايی که از آينده و اتفاقاتی که قراره بيفته در خودم حس ميکردم همه به واقعيت رسيدند. ولی ديگه تحملش رو ندارم و دعا می کنم که اينبار اشتباه باشه.
حس ميکنم يه سری اتفاق در حال شکل گيری هست و من هم در مسير جريان اون قرار گرفتم. جريانی که بعد از طی شدن مسير و رسيدن به هدف چيزی جز افسوس و ناراحتی برام نداره. اميدوارم اينبار اشتباه کنم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.27.2003

٭ اين يکی هم تموم شد. حالا فقط مونده که خودمو واسه دفاع از پروژه آماده کنم و روز چهارشنبه ساعت ۱ بعد از ظهر در حضور سران سلاطين گزارش ۱۸ ماه کار مداوم و ۷ ماه کار شبانه روزی واسه تحليل بيش از ۲۵۰۰۰ داده رو ارائه کنم. جالب اينجاست که فقط نيم ساعت وقت دارم تا از يه گزارش ۱۵۰ صفحه ای صحبت کنم. هر کاری می کنم نمی تونم از بعضی نتايج چشم پوشی کنم و به نظرم امتياز رعايت زمان رو از دست میدم. اشکال نداره ، بايد همه نتايج رو ارائه کنم. راستش حيفم مياد ازشون چيزی نگم.
فردا يه ماموريت ۴ روزه شروع ميشه و بعدش يه مرخصی يه هفته ای در پيش دارم که واقعا برام لازمه. هر چند وقتی برگردم احتمالا بايد برم به يکی از مراکز ديگه و با ناتيلوس خوشگلم ده روز برم دريا. بعلاوه ۱۱ روز نقشه برداری هم در پيش دارم که در ۱۱ ايستگاه بايد کل منطقه نمونه برداری شده رو نقشه برداری کنم و در هر ايستگاه حدود ۵ کيلومتر پياده روی خواهم داشت.
تو اين مدت باز هم مشکل پيدا کردن کامپيوتر رو دارم و نمی تونم به موقع چيزی برای وبلاگ بنويسم. پول خرد هم ندارم که از اون کامپيوترهای جينگولی بخرم که هر جا ميرم همرام باشه.
اميدوارم که چهارشنبه همه چی بخوبی پيش بره و گيرهای الکی ندن. معمولا روزهای دفاع در وادی کار ما روز تسويه حساب به حساب مياد و هر کی هر چی عقده داره اونروز سر ارائه دهنده بيچاره خالی می کنه. خدا به من رحم کنه. با يکی از داورها ميانه خوبی ندارم و در يه جلسه حسابی زديم به ريپ همديگه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.26.2003

٭ بالاخره با هر مصيبتی بود يکی از گزارشات رو تموم کردم. بعد از پرينت کردنش ، وقتی نگاش می کنم ، پيش خودم می گم: وقتی يکی اونو بخونه آيا به اين فکر می کنه که نويسنده اون واسه نوشتنش چه زجری کشيد؟
وقتی خط به خط و صفحه به صفحه نگاش می کنم ، به اين فکر می کنم که چند سال ديگه وقتی اونو از کتابخونه بگيرم و نگاش کنم چه حالی پيدا می کنم؟ آيا به ياد شب بيداری ها ، گرسنگی ها ، هپلی بودن ها و ... ميفتم؟
هشت سال پيش بعد از يه بازديد ۱۰ روزه که از بندرعباس داشتيم ، ترم جديد که شروع شد ، استاد محترم فرمودند که بايد گزارش اون سفر رو بنويسيم و برخلاف دانشجوهای دانشکده های ديگه که فقط يه گزارش می نوشتن ، به ما گفت که هر کدوم بايد يه گزارش جداگانه بنويسيم. اونروز خيلی ازش دلخور شديم و مي گفتيم: بابا اين ديگه کيه؟ يکی نيست بهش بگه آخه مرد حسابی ۱۱ تا گزارش يه جور می خوای چيکار؟
ولی حالا ميفهمم اگه تعليمات و گير دادن های اون استاد و ساير اساتيدم نبود ، الان واسه نوشتن و ارائه مقالات کلی مشکل پيدا می کردم. خدا پدرشون رو بيامورزه.
امشب بايد تا نزديکی های صبح بيدار بمونم و فردا بقيه کار های پروژه بعدی رو انجام بدم. فقط دو روز ديگه مونده. ضمنا با اين هيبت جنگلی و هپلی تا دو سه ساعت ديگه خداحافظی می کنم. بالاخره يه وقت آزاد پيدا کردم که يه فکری برای اين تريپ تو دل برو بکنم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.24.2003

٭
حکايت عاشق شدن همکارم
قسمت دوم:
چند روزيه که همکارم از اون حال و هوا بيرون اومده ولی هنوز هم وقتی تنها ميشه ميره تو فکر و خيال. از اون روز که اين حرفو شنيدم خيلی با اون حرف زدم و در نهايت اين نتيجه رو گرفتم:
در دورانی که در نزديکی خانوادش زندگی ميکرد هميشه تحت امر اونا بود و در برقراری ارتباط با اطرافيانش مشکل داشت. مشکل به قدری حاد بود که حتی نمی تونست با پسرها بخوبی برخورد کنه. هميشه امر و نهی خانوادش رو بايد ميشنيد. يه جورائی هم اعتماد به نفسش رو از دست داده بود. در زمان دانشجوئی هم نتوست از اين وضعيت خودش رو نجات بده ، چون باز هم در نزديکی خانوادش بود. وقتی با اون به بازار میرم می بينم که با فروشنده اگه زن باشه نمی تونه خوب صحبت کنه و تا بناگوش قرمز ميشه. اول فکر ميکردم که خجالتی هست ولی حالا می فهمم که کلا يه ترس و اضطراب رو هميشه با خودش داره.
چقدر دلم براش می سوزه. نمی دونم چرا بعضی از خانواده ها اينقدر سختگيری های بی مورد رو در مورد بچه هاشون دارن. وقتی بچه ای رو بزرگ کردن و به تربيت خودشون مطمئن هستن ديگه چه لزومی داره که اينقدر اونا رو سين جين کنن. بايد بزارن بچه ها رو پای خودشون واسن. اگه اينکارو نکنن اون دختر يا پسر واسه هميشه وابسته به خانواده باقی ميمونه و در زندگی آيندش که بايد مستقل باشه حتما مشکل پيدا می کنه. وقتی يه جوون ۲۶ ساله نتونه اونجوری که می خواد زندگی کنه ، عقده ای نميشه؟ يه جوون تو اين سن بحرانی که تفريح ، سرگرمی و کار مناسب نداره و در جامعه هم کلی مشکل داره تنها دلخوشيش خانوادش ميشه که لااقل اونجا احساس راحتی و آسايش کنه. ولی وقتی ميبينه که تو خونه هم همه بهش گير میدن و وقتی يه کم دير به خونه برمی گرده همه با يه چشم ديگه نگاش می کنن و کلی بايد جواب پس بده که کجا بود و چرا دير کرده ، ديگه چه انتظاری ميشه ازش داشت.
به هر حال اين بنده خدا در اين وضعيت بود و واسه همين اصلا نميتونه درست فکر کنه و تصميم بگيره و حالا که از خانواده دور شده و تقريبا مستقل شده و يه احساس آزادی نسبی پيدا کرده داره راه رو اشتباه می ره. به نظر شما ميشه کسی رو که يه عمر اينجوری بوده با حرف زدن و هم فکری علاج کرد؟
من که فکر نکنم بشه اين کارو کرد.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.23.2003

٭ اين روزها اينجوری شدم و احتمالا تا دو سه روز ديگه اينجوری ميشم.
نمی دونم چرا هميشه موقع رفتنم به ماموريت که می رسه اين وضع برام پيش مياد. از اول امسال تا بحال هر روزم اينطور بوده. نوشتن گزارشات تموم وقتم رو گرفته. فقط ۳ روز وقت دارم که اونارو آماده کنم.
امروز از شدت خستگی تو حياط اداره يه کم قدم زدم و يه نگاه به خودم انداختم. وضعيت حال حاضر من اينه:
- اصلا لباس اتو شده ندارم.
- کلی لباس نشسته دارم که هنوز وقت نکردم بشورم.
- اگه الان منو يکی ببينه فکر می کنه از ياران با وفای ميرزا کوچيک خان هستم ، با اين ريش نامرتب و سبيل خفن و موهای ژوليده.
- از روزی که برگشتم تا بحال ۴ کيلو لاغر شدم.
- در روز فقط ۴ ساعت می خوابم ، بيست ساعت بيدارم و از اين مدت پانزده ساعت پای کامپيوتر می گذره.
- صبحانه نمی خورم ، شام رو هم اگه حالش باشه يه چيزی تو مايه های کنسرو می خورم ، دو سه شب هم اصلا چيزی نخوردم.
- پای چشام گود افتاده و کبود شده ، حسابی هم درد می کنه و سر درد وحشتناکی ميگيرم که با دو تا قرص ايبوپروفن شايد خوب بشه.
- تو مغزم اعداد و فرمولها يه تاخت و تاز تــوپ راه انداختن ، تو همون چهار ساعت خواب هم کابوس آماده نشدن کارهامو ميبينم.
- گاهی هم تو خواب حرف می زنم و به خودم و اين پروژه ها بد و بيراه میگم (به نقل از هم اتاقيم).
- ...
اميدوارم وقتی هفته آينده میرم خونه مادرم منو بشناسه. تنها دلخوشی و چيزی که باعث انبساط خاطرم ميشه تماس رفيقم هست که هر روز با هم يه کم حرف می زنيم و سعی ميکنه به من انرژی بده.
دلم واسه خودم ميسوزه.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.22.2003

٭ نمی دونم شما هم به شور بودن چشم بعضی ها معتقدين يا نه. برای من که اين موضوع جا افتادش. قضيه از اين قراره که يکی از بچه های خونمون اينجوريه. من قبلا حرف دوستامو در موردش باور نمی کردم و هميشه می گفتم: بابا اينقدر خرافاتی نباشين. تا اينکه بالاخره واسه خودم اتفاق افتاد.
يه بار به يکی از دوستام که ماشين خريده بود گفت: حال می کنی ديگه ، غروب با دوست دخترت ميری کنار دريا و از اين حرفها. باورتون نمی شه که به محض خارج شدن از اداره سر پيچ دو تا از تايرهاش ترکيد. تايرهاش تيوب لس بود. داشت ديوونه می شد.
دوشب پيش نشسته بودم تو اتاق و داشتم با Power point گزارش رو آماده می کردم. بچه ها هم تو اتاقم نشسته بودن و مشغول چای خوردن و جک تعريف کردن. يهو سر و کلش پيدا شد. نشست و زل زد به مونيتور و بعد گفت: کاپيتان کارت درسته ، عجب چيزی ساختی. بهش گفتم: نه ، چيز ساده ای هست ، اگه بلد باشی می بينی که کار آسونيه. به محض اينکه پاشو از اتاق گذاشت بيرون ، کامپيوترم شروع کرد به ريپ زدن. چند تا از برنامه هام قاطی کرد. وضع به قدری فجيع بود که به زور ويندوز رو تونستم اجرا کنم.
ديروز مجبور شدم تموم برنامه ها رو دوباره نصب کنم. يه روز کامل وقتم هدر رفت.
امروز هم تو اداره داشتم با Excel نمودارها رو آماده می کردم. اومد بالا سرم واستاد. وای خدا ، با هر کليک برنامه هنگ ميکرد. خواستم يه چيزی بهش بگم ، هر چی دنباله يه جمله مناسب گشتم پيدا نکردم. کامپيوتر رو بيخيال شدم تا بره بيرون. بعد از رفتنش دوباره کارم رو شروع کردم و ديدم ديگه مشکلی ندارم.
فکر کنم بايد يه چشم زخم به خودم آويزون کنم. وگرنه با وجود اين آقا فکر نکنم بتونم به موقع به کارهام برسم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.20.2003

٭
حکايت عاشق شدن همکارم
قسمت اول:
بعد از ۲۱ روز ديدمش ، خيلی عوض شده ، کمتر حرف می زنه ، کمتر غذا می خوره ، ديگه مثل قبل وقتی يه موزيک شاد رو می شنويم پا نمی شه و نمی رقصه. هر چی ازش می پرسم: بابا چته تو؟ جوابی نمی ده.
از يکی از بچه ها پرسيدم: اين چه مرگشه؟ گفت: موقعی که نبودی يه روز رفتيم نمايشگاه ، اونجا يه مهمون شهرستانی رو ديد و يه دل نه صد دل عاشق شده. اون شب تا صبح تو حياط راه می رفت و با خودش فکر می کرد. اون دختر سه چهار روز ديگه از اينجا رفت و تو اين چند روز بيتابی می کرد که هر جور شده موضوع عاشق شدنش رو بگوش طرف برسونه. آخرش کار به جائی کشيد که رفت با پدر دختره حرف زد و بگذريم که پدر طرف وقتی اين حرف رو شنيد شوکه شد. قرار شد بعد جواب بدن. بالاخره چند روز پيش بهش خبر دادن که طرف قبول نکرده. نمی تونم خوب توصيف کنم که چه حالی پيدا کرده ، شب و روز می شينه يه گوشه ، هی خودش رو می خوره و حوصله هيچ کس رو نداره. هنوزم بيخيال نشده و می گه: اگه قبول کنه از قيد همه چی می گذرم. حتی حاضرم کارم رو هم عوض کنم. فقط کافيه اون قبول کنه.
يه شب بردمش بيرون بهش گفتم: عزيز من ، آخه خودت می فهمی چکار داری می کنی؟ نديده و نسنجيده کاری رو انجام نده. تو فقط از زيبائی اون خوشت اومد. می دونی چه کاره هست؟ درس می خونه؟ دانشجو هست؟ بيکاره؟ چند سالشه؟ ايده آل زندگيش چيه؟
از کجا معلوم که اون همونی بوده که مد نظرت هست.
از کجا معلوم که ...
جواب هيچکدوم از سوالهام رو نداشت. تموم حرفهام رو شنيد و آخرش گفت: عاشق نشدی که درد منو بدونی. از حرفش خندم گرفت. گفتم: از کجا می دونی؟ گفت: از حرفت معلومه.
اينم از همکار ۲۷ ساله ما !!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.19.2003

٭ بالاخره بعد از کلی خون دل خوردن و تومن تومن رو هم گذاشتن و با يه وام سنگين مسکن و يه کم هم قرض کردن ، يه آلونک اونم در طبقه چهار يه ساختمان هشت واحده خريدم. البته چند روز پيش قولنامه کردمش. موقعی که قصد خريد داشتم با مراجعه به بنگاه داران مسکن به قدری اعصابم خورد شد که چند بار بيخيال شدم و گفتم: بابا نخواستم. اگه هم انتقاليم جور شد يه خونه رو رهن می کنم.
همه گفتن: کاپيتان اين چه کاريه می خوای بکنی؟ اگه اينور سال خريدی که هيچ ، وگرنه سال ديگه عمرنات بتونی بخری.
از طرف ديگه از محل کارم هم يه ريز زنگ می زدن که بيا کارا خوابيده و تهران هی داره فشار مياره که پروژه ها چی شده؟ چرا گزارشات داره دير به دير می رسه؟
خلاصه مجبور شدم وکالت خريد به يکی از اقوام بدم و خودم برگردم. نمی دونم ارزش داشت که اينقدر خودم رو در عنفوان جوونی بندازم تو قرض يا نه ، ولی خوب کار از کار گذشته و شدم يه جوون بدهکار با حقوق بخور نمير کارمندی. اين هم از جوون اين دوره زمونه که به دليل نداشتن پارتی نتونست در شهر خودش کار پيدا کنه و مجبور شد برای کار بياد جائی که فکرش هم تن آدم رو می لرزونه.
با خريد اين خونه آخرين پرده نمايش اينجا موندنم تموم شد و ديگه اينجا کاری ندارم. فقط می تونم بگم خوشحالم که تونستم به قولی که روز اول اومدن به اينجا به خودم دادم عمل کنم. تقريبا به تموم برنامه هائی که برای خودم چيده بودم رسيدم.
يه قول هم به دوستان عزيزم که اسمشون تو وبلاگم هست بدم. در اولين فرصت که بيام اونجا شيرينی خورون خونه رو بر پا می کنم. البته در اين شيرينی خورون از دوست خوبم شکلاتی خواهش کردم که زحمت تهيه اين شيرينی رو بکشه. فکر کنم اونائی که بايد بفهمن فهميدن که شيرينی خورون چه خواهيم داشت. مگه نه؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.18.2003

٭
بارانه جان ، دوست خوبم ، تولدت مبارک.

٭ دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقته از تو خوندنه ستاره ترانه هام
اسم تو برای من قشنگ ترين آهنگه
بی تو يه پرنده اسير بی پروازم
با تو اما می رسم به قله آوازم
اگه تا آخر اين ترانه با من باشی
واسه تو سقفی از آهنگ با صدا می سازم
...
توئی که عشقمو از نگاه من می خونی
توئی که تو تپش ترانه هام پنهونی
توئی که هم نفس هميشه آوازی
توئی که آخر قصه منو می دونی
اگه کوچه صدام يه کوچه باريکه
اگه خونه ام بی چراغه چشم تو تاريکه
می دونم آخر قصه می رسی به داد من
لحظه يکی شدن تو آينه ها نزديکه
با يه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره
...
وقتی امروز گفت می خوام برم ، تموم غم عالم ريخت تو دلم. قبلا هم گفته بود که می خوام برم ولی اينبار تو صداش يه چيز غريبی بود. انگار تصميمش قطعی شده بود.
می خوام از يه دوست بگم. دوستی که با تموم وجود دوسش دارم. کسی که در بدترين شرايط روحی يار و غمخوارم بود. کسی که در غربت ، نگذاشت که تنها بمونم. تو شبهای تنهائيم از پشت اين مونيتورهای بيريخت ، قشنگ ترين لحظات رو برام بوجود آورد. وقتی برای اولين بار ديدمش هرگز فکر نمی کردم که اينقدر مهربون باشه.
می خواد بره و باز هم من ميمونم با يه کوله بار ، پر از خاطرات قشنگ. رفاقتم با اون تموم نمی شه ولی تصور اينکه شايد نتونم ديگه ببينمش واسم سخته. اين ترانه رو اولين بار با اون گوش کردم. براش آرزوی موفقيت می کنم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.17.2003

٭ چند روز پيش يه ايميل برام فرستاده شد که بی اختيار يه فرياد بلند کشيدم. خوشبختانه تنها بودم و بچه ها رفته بودن بيرون.
جريان از اين قراره که بعد از آخرين سفرم با ناتيلوس وقتی وضعيت دريا رو بحرانی و شکوفائی و ازدياد ناگهانی عروس دريائی رو ديدم ، با کارشناسان خارجی مکاتبه کردم و با راهنمائی اونا که يکی در استراليا و يکی هم در برزيل بود به نتايج جالبی رسيدم. کارشناس استراليائی يه سايت تخصصی در زمينه عروس دريائی طراحی کردش و اسم من هم به عنوان يکی از همکاران در رديف دوم بود. پنج تا از عکسهای عروس دريائی رو هم که واسش فرستاده بودم اونجا گذاشت. يه مقاله هم نوشت و اونجا هم اسم من رو بعنوان همکار اول در نوشتن اين مقاله عنوان کرد. البته قبل از همه اينکارها با يه ايميل به من اطلاع داد که اجازه می دم که از مطالعاتم استفاده کنه يا نه. من هم گفتم کاملا آزادی که هر چی می خوای استفاده کنی.
چقدر تفاوت بين خارجی ها و همکارهای ايرونيم هست. نمونش همين رئيس محترم من که بدون اينکه اطلاعی به من بده گزارشاتی رو که بصورت شفاهی از پيشرفت کارم بهش داده بودم رو به اسم خودش ارائه کرد و حتی در مصاحبه ای که با تلويزيون داشت همه چی رو به اسم خودش تموم کرد. وقتی برگشتم و اين خبر رو شنيدم بد جور داغ کردم و از روز اول برگشتنم تا بحال هر چی می پرسه که ادامه کارم به کجا رسيده ديگه بهش هيچی نمی گم. فکر کنم به عقل ناقصش رسيده که کار ناجوری انجام داده و بقول معروف اين روزها داره ماله کشی ميکنه و می خواد يه جورائی اشتباهش رو جبران کنه. دو روز پيش يه گزارش مختصر نوشتم و برای تهران فرستادم. قيافش بدجوری رفت تو هم. فکر کنم به اين خاطر بودش که اسمی ازش در گزارشم نبود و حالا بايد در تهران جواب بده که « تو که می گفتی خودت اينکار ها رو کردی ، ولی اين گزارش که به ادارات کل هم رونوشت شده رو کاپيتان نمو نوشته». کاش اون لحظه اونجا بودم و قيافش رو با صورت کش اومده می ديدم. ولی خوب اشکال نداره. تعريفش رو خواهم شنيد.
فکر کنم اشتباه از من بود که بهش اطمينان کردم و صادقانه همه چی رو بهش گفتم. اينم يه تجربه شد برام که در برخوردم با اطرافيانم بيشتر محتاط باشم. همه تو کارهاشون صادق نيستن.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.16.2003

٭ خميازه کوه
اين اسمی بود که در بين تموم اسمهائی که واسه عکسم گفته بودن انتخاب کرديم. واقعا چه تشبيه جالبی بود. اين اسم رو دوستم فريدون گذاشته بود. فريدون ، پسری عاشق پيشه و شاعر که با اشعار قشنگش و سياهه هائی که می نوشت هميشه يکی از اعضا ثابت جمع ما در خوابگاه بود. يادمه يه بار موقع خوندن يکی از سياهه ها اونقدر احساساتی شد که قطرات اشکش رو ديديم که بی اختيار از چشماش غلطيد و گونه هاش رو خيس کرد.
اونقدر صادق و صميمی بود که همه دوسش داشتند. آخر هم بدترين اتفاق ممکن براش افتاد و چنان شکستی در عشقش خورد که کمتر کسی فکرش رو می کرد. اين ضربه به قدری سنگين بود که دو ترم دانشگاه نيومد. بعد از دو ترم مرخصی که همه ما فارغ التحصيل شديم يه روز که واسه تسويه حساب به دانشگاه رفتم وقتی ديدمش ، ديگه فريدون سابق نبود. با چشمای غمگين و حزن خاصی که تو صداش بود با هم يه کم حرف زديم. بهم گفت: چوب صداقت و اعتماد بيش از حد خودم رو خوردم. هيچ جوابی براش نداشتم و حتی نتونستم دلداريش بدم. برای اولين بار بود که کم آورده بودم و نتونستم با اون همدردی کنم.
شايد يه روز شرح ماجرای اونو بنويسم. واقعا دلم براش سوخت. اون کسی نبود که سزاوار چنين سرنوشتی باشه. ولی خوب ، سرنوشت و تقدير اينجور می خواست و اتفاقی بود که بايد ميفتاد. شايد حکمتی در اين کار بود که ما از اون بی خبريم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.14.2003

٭
تريپ غار نشينی هولمـز
نوشته دوست خوبم هولمز من رو ياد يکی از عکسهائی انداخت که از غار شيرآباد در گرگان گرفته بودم. فکر کنم هولمز علاقه خاصی به اين شهر داشته باشه !!!
دوست عزيزم اون روز واقعا جات خالی بود. اميدوارم يه روزی به اتفاق ساير دوستان يه سر به کوههای گرگان بزنيم.
رفيقم فرشاد رو يه تخته سنگ درون غار نشستش و بقول خودش خواست به عکس کمپوزيسيون بده. اين عکس رو در زمستان ۱۳۷۳ گرفتم. تو اون سرما بدون سه پايه و با دست فيکس کردن دوربين برای دو ثانيه نور دهی بدون کوچکترين لرزش دست که باعث تار شدن عکس بشه کار آسونی نبود.
يه نمايشگاه عکس هم راه انداختيم و ۶ عکاس دانشگاه عکسهامون رو به نمايش گذاشتيم. يه مسابقه هم ترتيب داديم و هر عکاسی يکی از بهترين عکسهاشو برای مسابقه در نظر گرفت و در تابلوئی اونارو چسبونديم و از بازديدکنندگان خواستيم که بهترين اسم رو برای اون عکسها انتخاب کنند. در پايان نمايشگاه هم به بهترين اسامی يه يادبود داديم. من واسه مسابقه اين عکس رو دادم. از بين تموم اسامی جورواجوری که به اين عکس داده شد به اتفاق آرا يکی رو انتخاب کرديم که واقعا جالب بود. اگه شما در اين مسابقه شرکت می کردين چه اسمی واسه اين عکس ميگذاشتين؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.13.2003

٭ تا بحال شده در جمعی قرار بگيری و احساس کنی که يه نفر در اون جمع اصلا ازت خوشش نيومده؟ در حاليکه برای اولين بار همديگه رو می بينين و هيچ سابقه آشنائی قبلی با هم ندارين.
خيلی با حاله که ببينی يکی با ديدنت روشو بر می گردونه و با اکراه نگات می کنه. اصلا باهات صحبت نمی کنه ولی وقتی تو چشاش نگاه می کنی نفرت در اون موج می زنه. حتما از خودت می پرسی «آخه واسه چی؟ من و اون که هنوز از هم هيچی نمی دونيم. واسه چی اينجوری نگام می کنه؟»
خيلی اتفاق ميفته که دو نفر که اصلا همديگه رو نمی شناسن به محض ديدن هم از همديگه بدشون مياد. البته گاهی هم اتفاق ميفته که اين حس کاملا يه طرفه ميشه و اين حس فقط در يه طرف بوجود مياد.
شايد خنده دار باشه ولی وقتی چنين آدمی رو می بينم نه تنها ناراحت نمی شم بلکه خيلی هم خوشم مياد. خيلی هم ازش ممنون میشم که مثل بقيه ماسک خوشروئی به صورتش نمی زنه و به دروغ خودش رو کشته مرده من نشون نمی ده. ارزش اين آدمها برام از خيلی های ديگه که به دروغ خودشون رو دوستدار من نشون می دن بيشتره.
چند وقت پيش اين قضيه رو تجربه کردم. خيلی با حال بود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.12.2003

٭ چقدر دردناک هست که محکوم باشی و ندونی که جرمت چيه
ندونی که سايه شوم چه کدورتی روی زلالی و لطافت محبت بين تو و ديگری افتاده
ندونی که تاوان کدوم گناه نکرده رو داری ميدی
در اوج صميميت و عشق ، درست در زمانی که در خيال خودت خشت ها رو روی هم می چينی و برای خودت بنائی رو می سازی که از در و ديوارش جز بوی تازگی و عشق به مشام نمی رسه ، يکدفعه به خودت ميائی و می بينی همه چيز ويرون شده. تموم اون محبت و احساس پاک عاشقانه رو که در قلب کوچيکت داشتی و به داشتنش افتخار می کردی و بخودت می باليدی ، قلبی که فقط ظرفيت محبت يه نفر رو داره ، اسير يه سرنوشت شوم شده و از بين رفته.
بعد از اين حادثه ، يادآوری اون لحظات خوب گذشته چقدر دردناکه
ـ با شنيدن صدای زنگ تلفن آرزو می کنی که خودش باشه
ـ با ديدن يادگاری ها ، به ياد لحظه ای ميفتی که اونا رو بهت داده
ـ با شنيدن موزيک ، ياد لحظاتی ميفتی که در گذشته موقعی که اين موزيک رو می شنيدی ، دست نوازش کسی رو که دوستش داشتی روی موهات بوده
ـ وقتی در هوای سرد ، تو خيابون قدم می زنی ، يادت مياد که قبلا بارها در همين خيابون قدم زدی ولی هيچوقت اينقدر احساس تنهائی و سرما نمی کردی
ـ ...
ايکاش در گذشته و در همون روزهای قشنگی که با هم داشتين بهش می گفتی که اگه روزی خواست ترکت کنه دليلش رو بهت بگه
شايد بدترين مجازات دنيا ، محکوم شدن بدون دونستن دليلش باشه
چقدر دردناک هست که محکوم باشی و ندونی که جرمت چيه
ايکاش ...



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.10.2003

٭ امروز برگشتم.
قبلا گفتم که چه حالی پيدا می کنم وقتی به اينجا برميگردم. اصلا حوصله هيچی رو ندارم. حتی حوصله خودم رو هم ندارم. کلی ايميل برام رسيده که بايد نگاشون می کردم. فکر اينکه فردا وقتی برم سرکار رو ميزم کلی نامه هست که بايد به اونا جواب بدم حالم رو به هم می زنه. هر وقت اين حال رو پيدا می کنم به موزيک های يانی گوش می دم تا يه کم از اين حال و هوا بيام بيرون.
يه شمارش معکوس رو هم از فردا شروع می کنم. واسه ۹ بهمن که بايد برم تهران و گزارش پروژه رو ارائه کنم.
شب قبل از اومدنم با کارملا به يه مهمونی رفتم که واقعا خوش گذشت. سه زوج و تقريبا همه تو يه سن و سال بوديم. اميد با گيتارش غوغا کرد. هم نوازندگيش خوب بود و هم صداش. دوست دخترش موقع گيتار زدنش بغل دستش نشسته بود و با يه حس خاصی غرق گوش کردن به هنری بود که اميد با تمام وجودش اجرا می کرد. اميد هم موقع نواختن و خوندن به چشای اون نگاه می کرد و با نگاش با اون حرف می زد. حرفهاش رو فقط اون ميفهميد و ما تنها شاهد اين صحنه جالب بوديم.
شنيده بودم که کارملا رقص خوبی داره ولی تا اون موقع نديده بودم. از رقصش خيلی خوشم اومد.
تو راه که برمی گشتم به اين فکر می کردم که چقدر در کنار دوستان بودن لذت بخش هست و چقدر لحظه خداحافظی دردناک. چاره ای نبود و من بايد برمی گشتم. اين سری مدت طولانی دور بودم ، واسه همين هم برگشتنم يه کم سخت تر از دفعات قبل بود.
واقعا که آدم به اميد زنده هست. اميد به اينکه در آينده چه اتفاقاتی قرار بيفته. اميد به اينکه بازم دوستاش رو ببينه. اگه اميد رو از آدم بگيرن نمی دونم ديگه چه عاملی ميتونه باعث ادامه زندگی بشه. انسان چه موجود عجيبیه. همه ما در دوران زندگيمون از يه سری موانع و مشکلات به سختی ميگذريم. همه ما تو زندگيمون در شرايط بلاتکليفی و بحرانی قرار می گيريم. در چنين شرايطی شايد اگه خودمون رو آماده نکرده باشيم به شدت آسيب ببينيم. ولی داشتن يه همراه خوب ميتونه بسيار خوب باشه و با کمکش بشه از اين مراحل با سلامتی گذشت. دفعه ديگه حتما در اين مورد بيشتر می نويسم. الان ديگه حال نوشتن ندارم. به اميد روزی که همه ما بتونيم به خواسته هامون برسيم و زندگی رو همون جوری درک کنيم و ادامه بديم که می خواهيم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.09.2003

٭ جمعه بايد برگردم سرکار. يه مرخصي نسبتا طولانی رو گذروندم. هفته آخر دائما از محل کارم تماس ميگرفتند که فلان پروژه چی شد؟ جواب نامه اداره کل رو در مورد عروس دريائی چي بديم؟ تاريخ دفاع پروژه رو کي بگذاريم؟ ...
خلاصه اونقدر ورور کردن که گفتم: بابا ول کنين منو دارم برمی گردم.
تو اين مدت کمتر شد که دو سه روز يه جا بمونم. دائم در حال رفت و آمد بودم و بقول دوستم کارملا بهتر بود اسم وبلاگ رو به جای کاپيتان نمو میگذاشتم مارکوپولو. با اينکه نتيجه درستی از کارائی که بايد انجام می دادم نگرفتم ولی کلا خيلی خوش گذشت. دوستای وبلاگی رو ديدم ، يه پارتی دوستانه رفتم ، چند تا از دوستان قديمی رو ديدم ، با دلالان مسکن آشنا شدم! ، دلم برای کامپيوترم تنگ شد ، يه چند دقيقه هم کمد نشين شدم و ...
امروز که پيش همکارای تهرانيم بودم برنامه وحشتناکی برام گذاشتن و من بيچاره بعد از رسيدن بايد مثل تراکتور کار کنم که بتونم اين مدتی که نبودم رو جبران کنم. برای نهم بهمن بايد از يه پروژه دفاع کنم. يه گزارش رو بايد تا دو بهمن آماده کنم و کلی کارای ديگه. فکرش هم تنم رو ميلرزونه.
روزی که می خوام بيام مرخصی يا ماموريت وقتی هواپيما از باند بلند میشه به خودم ميگم يعنی ميشه يه روزی واسه هميشه از اينجا برم؟ موقع برگشت هر چی غم تو دنياست ميريزه تو دلم. مخصوصا موقعی که مهماندار ميگه: تا چند دقيقه ديگه در فرودگاه ... به زمين خواهيم نشست ، لطفا کمربندها رو ...
اميدوارم يه روزی واسه هميشه از اونجا برم و برم به جائی که متعلق به اونجام. جائی که وقتی صبح از خونه بيرون می رم صورت خندون مردمش رو ببينم و هوای تازه و مطبوعش رو استنشاق کنم ، غروب آفتاب رو در کوههای اون ببينم ، وقتی دلم گرفت برم پيش درختی که چهار سال سنگ صبورم بود و به درد دلم گوش می کرد ، وقتی هوا مه می گيره تو خيابوناش قدم بزنم و به ياد دوستای خوبم بيفتم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.05.2003

٭ وقتی وارد يه کار جديد ميشيم که هيچ آشنائی با اون نداريم ، حسابی گيج ميشيم و نمی تونيم تصميم درست برای اون بگيريم. اين مطلب رو چند روزی هست که دارم لمس می کنم. بعد از کلی کار کردن با اين حقوق بخور نمير ادارات دولتی هوس کردم که يه خونه اونم با وام بانک مسکن واسه خودم بخرم. حالا خوبه که تهران نيست ، تو يه شهرستان در شمال که ۴ سال دوره دانشجوئيم رو در اون بودم.
هر روز ميرم بنگاه معاملات ملکی ، با يه عده حرف می زنم. واقعا چه دکون بازاری راه انداختن. قبلا يه چيزائی شنيده بودم ولی حالا دارم از نزديک با همه اون حرفها برخورد می کنم. کافيه که بفهمن خريداری و خونه به دلت نشسته. حسابی بازار گرمی می کنن و ناز و کرشمه ميان که آقا کی الان با اين قيمت بهت خونه می ده. خونه که چه عرض کنم ، يه قوطی کبريت رو بهت نشون می دن و کلی هم تعريف می کنن که انگاری داری يه کاخ می خری.
تو اين چند روز اونقدر آدمهای جورواجور ديدم که ديگه حالم داره ازشون بهم می خوره. امروز يه خونه ديدم که بدجوری ازش خوشم اومد. يه جای دنج و باحال. معماری خوبی داره و در واقع همونی هست که می خوام. غروب قرار که برم سازنده رو ببينم و بشينيم با هم حرف بزنيم. يکی از آشنايان که در واقع برای کمک کردن بهم اومده و يه عمری تو همين کار هست بهم گفتش که خودتو زياد علاقمند به اون خونه نشون نده که طرف ناز می کنه و قيمت رو بالا می بره. نمی دونستم که برای خونه خريدن هم بايد مثل يه هنرپيشه فيلم بازی کرد. با اين حساب دور تا دور ما پر شده از هنرپيشه و خودمون خبر نداريم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.04.2003

٭ باز هم يه مدت از نوشتن دور بودم. راستش اونقدر سرم شلوغ شده که کمتر فرصت می کنم که وبلاگ دوستامو بخونم و يه چيزی هم در بلاگ خودم بنويسم.
مطلب قبليم در مورد هدايای تولدم يه کم برام دردسر ساز شد. يکی از دوستان گويا انتظار خوندن چنين مطلبی رو نداشت و بعد از خوندن اون تماس گرفت و گفت: چرا واسه اون نظرخواهی نگذاشتم. آخه واسه هر مطلبی که نظرخواهی نميگذارن. حالا اينجا يه نظرخواهی ميگذارم که لطف کنن نظرشون رو بفرمايند. مثل اينکه قصد دارن که اين نظر رو بقيه خواننده های اين وبلاگ هم بخونن. نمی دونستم که يه بوسه هديه گرفتن اينقدر جالب هست.
با اينکه از سانسور کردن خيلی بدم مياد ، ولی مطلب قبلی رو يه کم سانسور کردم. اگه بدون سانسور می نوشتم معلوم نيست که چه اتفاقی ميفتاد!!!
ديشب موقع برگشتن از يه مسافرت کوتاه چنان مه غليظی جاده رو گرفته بود که تا دومتری رو نمی شد ديد. منظره فوق العاده ای بود. ناخودآگاه به ياد دوست خوبم آنسوی مه افتادم. واقعا جاش خالی بود. اگه يه دوربين همرام بود می شد چند تا عکس خوب گرفت و ازشون لوگو يا Wallpaper ساخت. هر چه می رفتيم مه تموم نمی شد که ببينم اونطرف مه چه خبره. وقتی پياده شدم و قدم زنان به طرف خونه می رفتم ، به کوچه و هاله زيبائی که در اطراف لامپهای داخل کوچه بوجود اومده بود ، نگاه می کردم. دلم نمی خواست حتی پلک بزنم. دوست خوبم واقعا جات خالی بود. اميدوارم قبل از برگشتنم بتونم باز هم ببينمت.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home