٭ چقدر دردناک هست که محکوم باشی و ندونی که جرمت چيه
ندونی که سايه شوم چه کدورتی روی زلالی و لطافت محبت بين تو و ديگری افتاده
ندونی که تاوان کدوم گناه نکرده رو داری ميدی
در اوج صميميت و عشق ، درست در زمانی که در خيال خودت خشت ها رو روی هم می چينی و برای خودت بنائی رو می سازی که از در و ديوارش جز بوی تازگی و عشق به مشام نمی رسه ، يکدفعه به خودت ميائی و می بينی همه چيز ويرون شده. تموم اون محبت و احساس پاک عاشقانه رو که در قلب کوچيکت داشتی و به داشتنش افتخار می کردی و بخودت می باليدی ، قلبی که فقط ظرفيت محبت يه نفر رو داره ، اسير يه سرنوشت شوم شده و از بين رفته.
بعد از اين حادثه ، يادآوری اون لحظات خوب گذشته چقدر دردناکه
ـ با شنيدن صدای زنگ تلفن آرزو می کنی که خودش باشه
ـ با ديدن يادگاری ها ، به ياد لحظه ای ميفتی که اونا رو بهت داده
ـ با شنيدن موزيک ، ياد لحظاتی ميفتی که در گذشته موقعی که اين موزيک رو می شنيدی ، دست نوازش کسی رو که دوستش داشتی روی موهات بوده
ـ وقتی در هوای سرد ، تو خيابون قدم می زنی ، يادت مياد که قبلا بارها در همين خيابون قدم زدی ولی هيچوقت اينقدر احساس تنهائی و سرما نمی کردی
ـ ...
ايکاش در گذشته و در همون روزهای قشنگی که با هم داشتين بهش می گفتی که اگه روزی خواست ترکت کنه دليلش رو بهت بگه
شايد بدترين مجازات دنيا ، محکوم شدن بدون دونستن دليلش باشه
چقدر دردناک هست که محکوم باشی و ندونی که جرمت چيه
ايکاش ...