٭
خميازه کوه
اين اسمی بود که در بين تموم اسمهائی که واسه عکسم گفته بودن انتخاب کرديم. واقعا چه تشبيه جالبی بود. اين اسم رو دوستم فريدون گذاشته بود. فريدون ، پسری عاشق پيشه و شاعر که با اشعار قشنگش و سياهه هائی که می نوشت هميشه يکی از اعضا ثابت جمع ما در خوابگاه بود. يادمه يه بار موقع خوندن يکی از سياهه ها اونقدر احساساتی شد که قطرات اشکش رو ديديم که بی اختيار از چشماش غلطيد و گونه هاش رو خيس کرد.
اونقدر صادق و صميمی بود که همه دوسش داشتند. آخر هم بدترين اتفاق ممکن براش افتاد و چنان شکستی در عشقش خورد که کمتر کسی فکرش رو می کرد. اين ضربه به قدری سنگين بود که دو ترم دانشگاه نيومد. بعد از دو ترم مرخصی که همه ما فارغ التحصيل شديم يه روز که واسه تسويه حساب به دانشگاه رفتم وقتی ديدمش ، ديگه فريدون سابق نبود. با چشمای غمگين و حزن خاصی که تو صداش بود با هم يه کم حرف زديم. بهم گفت: چوب صداقت و اعتماد بيش از حد خودم رو خوردم. هيچ جوابی براش نداشتم و حتی نتونستم دلداريش بدم. برای اولين بار بود که کم آورده بودم و نتونستم با اون همدردی کنم.
شايد يه روز شرح ماجرای اونو بنويسم. واقعا دلم براش سوخت. اون کسی نبود که سزاوار چنين سرنوشتی باشه. ولی خوب ، سرنوشت و تقدير اينجور می خواست و اتفاقی بود که بايد ميفتاد. شايد حکمتی در اين کار بود که ما از اون بی خبريم.