-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

1.20.2003

٭
حکايت عاشق شدن همکارم
قسمت اول:
بعد از ۲۱ روز ديدمش ، خيلی عوض شده ، کمتر حرف می زنه ، کمتر غذا می خوره ، ديگه مثل قبل وقتی يه موزيک شاد رو می شنويم پا نمی شه و نمی رقصه. هر چی ازش می پرسم: بابا چته تو؟ جوابی نمی ده.
از يکی از بچه ها پرسيدم: اين چه مرگشه؟ گفت: موقعی که نبودی يه روز رفتيم نمايشگاه ، اونجا يه مهمون شهرستانی رو ديد و يه دل نه صد دل عاشق شده. اون شب تا صبح تو حياط راه می رفت و با خودش فکر می کرد. اون دختر سه چهار روز ديگه از اينجا رفت و تو اين چند روز بيتابی می کرد که هر جور شده موضوع عاشق شدنش رو بگوش طرف برسونه. آخرش کار به جائی کشيد که رفت با پدر دختره حرف زد و بگذريم که پدر طرف وقتی اين حرف رو شنيد شوکه شد. قرار شد بعد جواب بدن. بالاخره چند روز پيش بهش خبر دادن که طرف قبول نکرده. نمی تونم خوب توصيف کنم که چه حالی پيدا کرده ، شب و روز می شينه يه گوشه ، هی خودش رو می خوره و حوصله هيچ کس رو نداره. هنوزم بيخيال نشده و می گه: اگه قبول کنه از قيد همه چی می گذرم. حتی حاضرم کارم رو هم عوض کنم. فقط کافيه اون قبول کنه.
يه شب بردمش بيرون بهش گفتم: عزيز من ، آخه خودت می فهمی چکار داری می کنی؟ نديده و نسنجيده کاری رو انجام نده. تو فقط از زيبائی اون خوشت اومد. می دونی چه کاره هست؟ درس می خونه؟ دانشجو هست؟ بيکاره؟ چند سالشه؟ ايده آل زندگيش چيه؟
از کجا معلوم که اون همونی بوده که مد نظرت هست.
از کجا معلوم که ...
جواب هيچکدوم از سوالهام رو نداشت. تموم حرفهام رو شنيد و آخرش گفت: عاشق نشدی که درد منو بدونی. از حرفش خندم گرفت. گفتم: از کجا می دونی؟ گفت: از حرفت معلومه.
اينم از همکار ۲۷ ساله ما !!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home