٭ حکايت عاشق شدن همکارم قسمت دوم:
چند روزيه که همکارم از اون حال و هوا بيرون اومده ولی هنوز هم وقتی تنها ميشه ميره تو فکر و خيال. از اون روز که اين حرفو شنيدم خيلی با اون حرف زدم و در نهايت اين نتيجه رو گرفتم:
در دورانی که در نزديکی خانوادش زندگی ميکرد هميشه تحت امر اونا بود و در برقراری ارتباط با اطرافيانش مشکل داشت. مشکل به قدری حاد بود که حتی نمی تونست با پسرها بخوبی برخورد کنه. هميشه امر و نهی خانوادش رو بايد ميشنيد. يه جورائی هم اعتماد به نفسش رو از دست داده بود. در زمان دانشجوئی هم نتوست از اين وضعيت خودش رو نجات بده ، چون باز هم در نزديکی خانوادش بود. وقتی با اون به بازار میرم می بينم که با فروشنده اگه زن باشه نمی تونه خوب صحبت کنه و تا بناگوش قرمز ميشه. اول فکر ميکردم که خجالتی هست ولی حالا می فهمم که کلا يه ترس و اضطراب رو هميشه با خودش داره.
چقدر دلم براش می سوزه. نمی دونم چرا بعضی از خانواده ها اينقدر سختگيری های بی مورد رو در مورد بچه هاشون دارن. وقتی بچه ای رو بزرگ کردن و به تربيت خودشون مطمئن هستن ديگه چه لزومی داره که اينقدر اونا رو سين جين کنن. بايد بزارن بچه ها رو پای خودشون واسن. اگه اينکارو نکنن اون دختر يا پسر واسه هميشه وابسته به خانواده باقی ميمونه و در زندگی آيندش که بايد مستقل باشه حتما مشکل پيدا می کنه. وقتی يه جوون ۲۶ ساله نتونه اونجوری که می خواد زندگی کنه ، عقده ای نميشه؟ يه جوون تو اين سن بحرانی که تفريح ، سرگرمی و کار مناسب نداره و در جامعه هم کلی مشکل داره تنها دلخوشيش خانوادش ميشه که لااقل اونجا احساس راحتی و آسايش کنه. ولی وقتی ميبينه که تو خونه هم همه بهش گير میدن و وقتی يه کم دير به خونه برمی گرده همه با يه چشم ديگه نگاش می کنن و کلی بايد جواب پس بده که کجا بود و چرا دير کرده ، ديگه چه انتظاری ميشه ازش داشت.
به هر حال اين بنده خدا در اين وضعيت بود و واسه همين اصلا نميتونه درست فکر کنه و تصميم بگيره و حالا که از خانواده دور شده و تقريبا مستقل شده و يه احساس آزادی نسبی پيدا کرده داره راه رو اشتباه می ره. به نظر شما ميشه کسی رو که يه عمر اينجوری بوده با حرف زدن و هم فکری علاج کرد؟
من که فکر نکنم بشه اين کارو کرد.