:وبلاگهای مورد علاقه |
2.28.2003
٭ امروز يه تصميم عجيب گرفتم. می خوام برخلاف سالهای گذشته زودتر به مرخصی پايان سال برم. همکارهام ميگن که تو خودتو با مرخصی خفه کردی. راست ميگن. تا به حال اينقدر پشت سر هم مرخصی نرفته بودم. ولی با شرايطي که برام بوجود اومد بهتر باشه که زودتر برم. شايد رفتن به زادگاهم و در کنار برادر بودن برام بهتر باشه. حداقل اين خوبی رو داره که بعد از مدت زيادی که نديدمش بتونيم روزهای خوبی با هم داشته باشيم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *آخرين برگ کار تحقيقاتيم رو هم مجبورم نيمه تموم بگذارم. ارائه مقاله در حضور بيش از ۲۰۰ نفر از ساير همکارام که قراره به اينجا بيان. اون هم در طی دو روز پشت هم و در هر ارائه بيش از دو ساعت حرف زدن. واقعا در توانم نيست و نمی خوام سابقه کاريم رو با يه ارائه ناقص خراب کنم. قراره دوشنبه يه تماس مهم داشته باشم که خيلی سرنوشت ساز هست. نتيجه پيگيری هام برای انتقاليم رو قراره بهم بگن. اگه اينبار هم موفق نشم ، آخرين برگ رو بايد رو کنم و اگر برگ آخر هم نتونه بردی برام داشته باشم ، شايد مجبور بشم در اوج کار و موفقيت هائی که با کلی مرارت بدست آوردم و با تموم عشقی که به کارم دارم ، برای هميشه از خانواده تحقيقات خداحافظی کنم و برم سراغ يه کار ديگه. برای من کار کردن در جائی که بهش علاقه دارم خيلی مهم هست ، ولی از اون مهمتر خودم و زندگيم هست که تا بحال کمتر بهش فکر کردم. هميشه به يکی از دوستام می گم کار هميشه هست و بعد از پايان يه پروژه ، پروژه های ديگه ما رو به مبارزه دعوت می کنن. ولی چيزی که جبرانش غير ممکن است زندگی هست و عمری که داره به سرعت میگذره. برام دعا کنين. 2.27.2003
٭ نمی دونم کتاب کيمياگر رو خوندين يا نه. با اينکه کمتر وقت مطالعه آزاد پيدا می کنم ولی به توصيه دوستم اونو خوندم. خودش برام خريد و گفت: اين رو حتما بخون. شايد باورش سخت باشه ولی وقتی خوندمش چيز زيادی دستگيرم نشد. ولی حالا دارم به خط به خط اون فکر می کنم و تموم سعی خودم رو می کنم که هدف نويسنده اون رو بفهمم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *پيروی از نشانه هائی که همه ما در زندگی روزمره خودمون با اونا برخورد داريم ولی به سادگی از کنارشون ميگذريم و حتی نگاهشون هم نمی کنيم. شايد وقتی اتفاق بدی برامون ميفته به اين فکر کنيم که خدا از ما رو برگردونده و هر چه عذاب هست واسه ما می فرسته. من هميشه معتقد بودم و هستم که حتی در بدترين مصائب هم نعمت و رحمت هست. مهم پيدا کردن اونه که از عهده هر کسی ساخته نيست. شايد اثر اين مصائب مدتها با ما باشه و يادآوری اون هميشه ما رو عذاب بده ولی وقتی به موفقيتی برسيم که جبران تموم اون سختيها باشه ، در اون لحظه شايد اصلا بهش فکر نکنيم که دليل اون همه سختی کشيدن ، شيرينی و لذت اين بوده. ولی بعد از گذشت زمان وقتی ياد اون وقايع ميفتيم ، ميفهميم که خدا هميشه مهربون بوده و هست و بايد در همه حال شاکر او باشيم. شايد اگر اون اتفاق ناگوار برامون نميفتاد ، هرگز به فکر بسياری از چيزها نميفتاديم. شايد اون اتفاق ناگوار موجب جرقه ای بشه که يه روند خوب و دلخواه در زندگيمون بوجود بياد. گفتن اين حرفها خيلی راحته و شايد دور از منطق هم نباشه ولی گذر از اين مرحله واقعا سخته و تنهائی طی کردن اين مسير شايد کمر آدم رو هم خم کنه. ولی چاره ای نيست و بايد مبارزه کرد و در اين مبارزه همه ارکان رو بايد به کار گرفت. با توکل به خدا ، يه مبارزه سخت رو شروع می کنم و مطمئنم که دير يا زود نتيجه اين مبارزه و حوادث اخير رو خواهم ديد. هيچوقت احساسم اشتباه نکرده. قبلا نوشتم که حس می کنم يه اتفاقاتی داره ميفته و من هم خواه نا خواه در مسيرش قرار گرفتم و کاری هم از من بر نمياد. حالا همون حس اتفاق افتاد و مو به مو اجرا شد. با اينکه عليرغم اصرار زياد باز هم علت اون رو نشنيدم ، اما مطمئنم که اينبار هم احساسم خطا نکرده و علتش دقيقا همون چيزيه که فکر می کنم. از مسبب اين اتفاقات ناراحت نيستم. براش دعا ميکنم که روزهای خوشی داشته باشه و بر تموم مشکلات ريز و درشتی که داره پيروز بشه. گاهی اوقات از تحمل اون در برخورد با اين مشکلات متعجب می شدم. من هميشه به يادش خواهم بود. چرا که در بدترين شرايط هميشه همراهم بود و خواهد بود. اون کسی هست که درس خوبی در زندگی بهم داد و لحظات به ياد ماندنی زيادی رو برام ساخت. چيزی که مدتها دنبالش بودم در کنارش پيدا کردم ، ولی گويا سرنوشت نمی خواست که ادامه داشته باشه. 2.26.2003
٭ امروز نزديک بود که عذادار بشيم. يکی از همکارام که در بخش اکولوژی کار می کنه رو برای نمونه برداری فرستاده بودن. اين بنده خدا در دريا هميشه دچار دريا گرفتگی شديدی می شد و واسه همين هم کمتر اتفاق ميفته که بفرستنش دريا. ولی امروز دريا صاف بود و موجهای خيلی ملايمی داشت. به پيشنهاد خودش اون رو هم همراه تيم نمونه برداری فرستادن. با قايق موتوری به ايستگاه نمونه برداری رسيدن و وقتی قايق واسه انجام نمونه برداری ايستاد حالت تهوع اون هم شروع شد و تا خواستن به ساحل برسوننش کار به خون بالا آوردن کشيد و خونريزی شديد معده شروع شد. شانس آورد که فاصله با ساحل زياد نبود و تونستن به موقع نجاتش بدن.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ياد يه شب افتادم که در دريا دچار طوفان شديم. دريا به قدری متلاطم بود که حتی ملوان های کهنه کار هم دريا زده شدن. تعجبم در اين بود که مثل شاخ شمشاد تو کشتی راه ميرفتم و واسه اينکه کاپيتان تنها نباشه رفتم پيشش. تموم همکار هام بدون استثنا حالشون بد شد. در اين شرايط نميشه يه لقمه غذا خورد. چون بلافاصله تهوع بوجود مياد. ولی من انگار نه انگار ، نشستم حسابی شام رو خوردم و طبق معمول رفتم خلوتگاه خودم. فردا همه به من گفتن: بابا تو ديگه چه جونوری هستی. فکر کنم با همه عشقی که به دريا دارم اگه من هم دريا زده بشم بدترين اتفاق ممکن برام ميفته. دريا برای من هميشه قشنگه ، حتی موقعی که عصبانی بشه و همه چيز رو بهم بريزه. با تموم وجود دوستش دارم. شايد اون تنها رفيق من باشه که تا بحال ازش بدی نديدم و هميشه با من روراست بوده. 2.25.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *![]() ديروز کاپيتان کشتی افسانه ای من ، ناتيلوس ، اومده بود پيشم. خيلی از ديدنش خوشحال شدم و مدام سراغ بروبچه های کشتی رو می گرفتم. در متن قبلی هم يکی از دوستام از ناتيلوس اسم برد. يادم اومد که هنوز عکس اين کشتی خوشگل رو تو وبلاگ نگذاشتم و واقعا جاش اينجا خاليه. اين هم عکس کشتی عزيزم. می بينين چقدر قشنگه. خلوتگاه من دقيقا جلوی اون و همونجا که در نوکش چراغ ديده ميشه هست. يادمه آخرين باری که با اون به دريا رفتم به يکی از دوستام قول داده بودم که حتما هر شب به يادش باشم. وقتی برگشتم ديدم هر شب يه ايميل زده و تهديد کرده که اگه به يادم نباشی ، من می دونم و تو. يه بار هم وقتی از مرخصی برمی گشتم ، از تو هواپيما ديدمش که مثل هميشه با ابهت و زيبائی هميشگيش در خليج لنگر انداخته بود. تماشای اون از اون بالا خيلی برام لذت بخش بود. حالا هم خيلی دلم براش تنگ شده و آرزو می کنم هر چه زودتر بهش ملحق بشم تا باز هم مثل گذشته شبها رو با هم تا صبح بيدار بمونيم و به صدای امواج دريا که آرامش خاصی در اون نهفته هست گوش بديم. باز هم پای درددل و حرفهای هم بشينيم و از لحظه لحظه با هم بودن لذت ببريم. 2.24.2003
٭ تا بحال شاهد شکسته شدن کسی بودين؟ يا شاهد شکسته شدن خودتون بودين؟
کسی رو می شناسم که در عين خوشبختی و در حاليکه با يه عشق واقعی به آينده فکر می کرد ، ناگهان به خودش که اومد ديد همه چی خراب شده و همه اون احساس پاک و تموم عشقش نافرجام موند. اونروزها من هميشه بهش می گفتم: سخت نگير ، همه چی درست ميشه. برام يه کم باورش سخت بود که ببينم نمی تونه فراموش کنه و تعجبم بيشتر از اين بود که با توجه به روحيه فوق العاده ای که داشت ، اينجا رو کم آورده بود. بعد از گذشت چندين ماه بالاخره بر مشکلاتش فائق اومد ولی هنوز هم اثرات اون رو داره در خودش ميبينه. حالا همون مشکل برای خودم پيش اومده و حالا ميفهمم که در چه شرايطی بود. حالا دارم شکسته شدن خودم رو ميبينم. من که هميشه در بين دوستام به آقای روحيه معروف بودم و هميشه در حل مشکلات ديگران کمک می کردم و کمتر کسی بوده که نتونم کمکش کنم ، حالا تو مشکل خودم موندم. گاهی به خودم می گم: يعنی ميشه تموم اين اتفاقات فقط يه خواب باشه؟ يه کابوس هولناک باشه؟ دود سيگارم مدتها بود که شکلی جز غم و تنهائی نمی ساخت. يه مدتی اين دود شکلهای جالب و دوست داشتنی ساخت. هميشه وقتی با بازدم اين دود رو می ديدم بهش می گفتم: ميشه هميشه همين جوری باشی؟ ميشه هر وقت از درونم بيرون می فرستمت همين شکلهای قشنگ رو بسازی؟ ولی انگار اشتباه می کردم. باز هم اين دود داره شکلهای گذشته رو می سازه. باز هم تنهائی ، باز هم غم ، باز هم ... ميگن اگه اميد نباشه يه دقيقه هم نميشه اين زندگی رو تحمل کرد. من هم اميدوارم. اميدوار به اينکه ...
٭ يه خبر جالب در مورد وبلاگ
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه بار قبلا هم گفتم ، روزی که برای اولين بار با وبلاگ آشنا شدم تعداد وبلاگ نويسها کمتر از ۲۰ نفر بود. در حاليکه در حال حاضر و بر اساس اطلاعاتی که در سايت هودر آورده شده بالغ بر ۱۰۰۰ وبلاگ فارسی وجود داره. وبلاگ جائی است که هر کسی می تونه هر چی دلش می خواد بنويسه ، از روزگار شکايت کنه ، خبر خوشحالی خودش رو بنويسه ، يه سری اطلاعات مفيد در اختيار ديگران بگذاره و ... متاسفانه در بين نوشته های بيشتر وبلاگهائی که می خونم ، به اين نکته می رسم که نويسنده به ناچار دچار يه جور خود سانسوری شده و در بيشتر موارد نمی تونه اون چيزی که دلش می خواد رو بنويسه. شايد يکی از دلايلش اين باشه که اونو با اين وبلاگ ميشناسن و يه سری ملاحظه کاری باعث میشه که طرف قبل از نوشتن حسابی اون متن رو از فيلتر بگذرونه. نمونش خود من. خيلی چيز ها هست که جرات نوشتنش رو ندارم ، حالا به دلايل مختلف. فقط ميتونم بگم خوش به حال دوستانی که اونور هستن و راحت می تونن بنويسن. يکی از دوستان يه آفلاين برام گذاشته که اين اواخر چت شده و چرا درست نميگی که چی شده؟ در جواب اين دوست بايد بگم: يه دايرکتوری دارم پر از نوشته های جورواجور و بدون هيچ سانسوری که نمی تونم تو وبلاگ بگذارم. عادت دارم که در هر حالی که هستم بشينم پای کامپيوتر و به انگشتام اجازه بدم که روی کيبورد حرکت کنن و خودشون هر چی می خوان تايپ کنن. بعد اونا رو يه جا نگه می دارم که بعدها بخونمشون. اگر چه چند روزه که حوصله کامپيوتر رو هم ندارم و با بيحوصلگی ميشينم و يه کم باهاش کار می کنم. 2.23.2003
٭ امروز نزديکای آخر وقت اداری يه جلسه عمومی در حضور تموم همکاران اداره برگزار شد. دستور جلسه هم در همون اول بوسيله رئيس اداره گفته شد. تشکر و قدردانی از زحمات شبانه روزی و بيدريغ يکی از همکاران اداره که در شش ماه دوم سال عليرغم در دست داشتن دو پروژه سنگين ، تحقيق و مطالعه يه سوژه جديد رو هم انجام داد و تلاش اون منجر به شناسائی عروس دريائی موجود در منطقه شد و همچنين بعد از تماس با محققين خارج از کشور ، علاوه بر اضافه شدن اسمش در ليست همکاران يه سايت اينترنتی در يکی از دانشگاههای استراليا ، موجب شناخته شدن مرکز تحقيقات اينجا در محافل علمی دنيا شد. بعلاوه در پروژه ای که توسط ايالات متحده در دست اجرا قرار گرفته ، قرار شده که بعنوان کارشناس همکار از کشور ايران همکاری داشته باشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اين چيزها در بين همکاران ما در سراسر ايران شايد يکی از بزرگترين آرزوها باشه که بالاخره در سطح بين المللی مطرح بشن و برای ادامه کار و حتی امکان کاريابی در خارج از کشور يکی از بهترين امتيازات به حساب مياد و همه از اهميت اون با خبر هستن. در پايان جلسه هم يه لوح يادبود و تقديرنامه ای که به همين منظور آماده شده بود به اون اهدا شد و در ميان تشويق و نگاه تحسين آميز همکاراش اون لوح رو گرفت و به گفته رئيس مرکز يه تشويقی درج در پرونده هم براش صادر شد. اينها براش اصلا اهميتی نداشت ، مهم براش راضی بودن از نتيجه بی خوابيها ، گرسنگيها و تلاشی بود که با يه عشق خاصی انجام داد و شايد بهترين هديه براش همون مطرح شدن در سطح بين المللی بود. بعد از گرفتن لوح تقدير ، هنگامی که به جای خودش برگشت و نشست به اين فکر کرد که ايکاش در همه زمينه ها ، مخصوصا در زمينه های عاطفی هم به همين خوبی عمل می کرد و حالا وقتی به گذشته نگاه ميکنه يه احساس رضايت کلی در خودش حس می کرد. اين موفقيت ها در کنار شکست هائی که داشت ، براش خيلی کوچيک به نظر اومد. اين شخص کسی نبود جز کاپيتان نمو ، کاپيتانی که به عقيده همکاراش چند روزيه که بدجوری معصوم و گوشه گير شده و ديگه اون شادابی قبلی رو نداره. 2.22.2003
٭ ـ بفرمائين
ـ ببخشيد کاپيتان تشريف دارن؟ ـ بله ، خودم هستم. ـ لطفا بفرمائين دم در ... شيرينی ازدواج دوستم رو آورده بودن. داداشش از تهران آورده بود. بالاخره همکار سابقم هم ازدواج کرد. جلال ، کسی که بدترين شکستها رو خورده بود و نااميدانه به زندگی نگاه می کرد. بعد از رفتنش از اينجا سر و سامان گرفت و يه کار بهتری پيدا کرد. همسفرش رو هم پيدا کرد. جلال جون ، تبريک ميگم. از طرف خودم و تموم بچه های اينجا. الان که دارم اينو مينويسم همه دارن در غيابت ميزنن و ميرقصن. به جون خودت ، اصلا در شرايط خوبی نيستم ولی می خوام با بهترين و قشنگترين آهنگ ممکن « تو عزيز دلمی» که يه خاطره تـــوپ ازش دارم و زياد هم از اين خاطره نگذشته ، برقصم . بيخيالش ، هر چی بود تموم شد. می خوام مثل خودت خيلی چيزا رو فراموش کنم.
٭ بارانه جان ، دوست خوبم.
شايد خيلی دير شدش که بخوام در مورد اين مطلبی که نوشتی چيزی بنويسم ولی مهم نيست و الان می نويسم. هر چند که يکی از دوستان هم برات يه چيزی نوشته. همه ما دوست نداريم که يه اشتباه رو دوبار يا چند بار تکرار کنيم. ترس از اينکه نکنه باز هم اشتباه کنيم ، نبايد مانع از اين بشه که زندگيمون رو هدر بديم. مهم اينه که از اشتباه قبلی استفاده کنيم و در برقراری ارتباط بعدی يه نيم نگاهی به گذشته داشته باشيم. ما انسانها دلمون می خواد که دوست داشته باشيم و ديگران هم دوستمون داشته باشن و تا حيات روی کره زمين ادامه داشته باشه اين اصل هم پا برجا می مونه. ما يه چيز پاک داريم که بهش احساس ميگن. بهش عشق ميگن. بايد ياد بگيريم که اين چيز پاک رو برای کسی خرج کنيم که ارزشش رو داشته باشه. کسی که بفهمه که تو اين گوهر رو برای چی براش هزيه می کنی. اگر يه بار يا حتی چند بار اين احساس رو برای کسی خرج کردی که اصلا ارزشش رو نداشت و نااميدانه نشستی و افسوس خوردی به اينکه چرا همه چی خراب شد. به جای اينکه به خراب شدن اون فکر کنی به اين فکر کن و افسوس اين رو بخور که چه صادقانه ارزشمند ترين قسمت از وجودت رو براش هزينه کردی و مطمئن باش که اون فرد لايق محبت و عشق پاک تو نبوده. هرگز به اين فکر نباش که همه مثل هم هستن. حتما کسی پيدا ميشه که قدر اين محبت رو بدونه. هر چند که رسيدن به اون ، خيلی سخت باشه ، ولی مطمئن باش هستند کسانی که قدر محبت رو بدونن. کسانيکه همون چيزی رو که تو براشون هزينه کردی برات خرج کنن. کسانيکه که هيچوقت احساست رو به بازی نگيرن و جواب محبتت رو با ناجوانمردی ندن. من معتقدم که چنين افرادی که خيلی راحت با احساس پاک يه انسان بازی می کنن و بعد از ارضاء شدن از هر جنبه ای که باشه ، خيلی راحت همه چيز رو فراموش می کنن و با علم به اينکه طرف مقابل داره با تموم وجودش به اون محبت ميکنه باز هم نارو بزنن ، فاقد شعور و تربيت درست هستن و دنبال عقده های روانی ناشی از يه سری کمبودهائی که در گذشته داشتن می گردن. کلام آخر اينکه ؛ دوست من ، زندگي بدون عشق معنا نداره و تا مطمئن نشدی عشقت رو برای کسی هدر نده.
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه ... هميشه بدست آوردن يه چيز سخته ، ولی تحمل از دست دادن اون چيز خيلی سخت تره. 2.21.2003
٭ اين رو بخونين.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *متاسفانه بايد گفت که حق با نويسنده اين متن هست و خيلی از اين خرسها خيلی زود در سطل زباله جا می گيرن. خيلی ها هم با يه عشق خريده می شن ، البته نه يه عشق واقعی. تو اين دوره زمونه کمتر ميشه کسی رو پيدا کرده که حرفش با عملش يکی باشه. اون چيزی که تو ذهنش وجود داره رو بدون کمترين سانسوری نشون بده. مثل خيلی های ديگه ماسک به صورتش نزنه. دوست خوبم ، اگه داداشت اون رو برات خريده ، مطمئن باش که با عشق خريده ، اون هم يه عشق واقعی. اين خرس هم بايد خوشحال باشه که هيچوقت مثل بقيه دوستاش سر از سطل زباله در نمياره. اميدوارم يه روزی يکی از خرسها رو هديه بگيری و واسه هميشه نگهداری و هر وقت نگاش می کنی در پشت اون چشمهای مصنوعی بيروح ، يه عشق ، يه حس خوب ، يه خاطره خوب رو ببينی. 2.20.2003
٭ يه ماموريت ۱۱ روزه در سواحل زيبای اينجا رو شروع کردم. برای نقشه برداری از سواحل صخره ای در پروژه يکی از همکارهام قبول کردم که کمکش کنم. ديروز به يکی از اين سواحل رفتيم. واقعا جاتون خالی بود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دريا مثل هميشه مهربون بود و در بعضی جاها خودش رو به شدت به صخره ها ميزد. نمی دونم جدال دريا با اين صخره ها تا کی می خواد ادامه داشته باشه. همين قدر بگم که صخره ها هم در مقابل عظمت و زيبائی دريا تسليم شدن و رد پای دريا رو روی صخره ها می شد ديد. در پايان کار از يه ارتفاع ۷۰ متری و در بالای يه صخره به دريا و منطقه ماسه ای نگاه کردم. چقدر زيبا بود. امواج دريا زير اين صخره رو کنده بودن و زيرش کاملا خالی بود. همکار هام گفتن: کاپيتان ، مواظب باش زيرش خاليه ، ميفتی. فقط به حرفشون خنديدم. نمی دونستن که من دريا رو که ببينم ديگه همه چی رو از ياد می برم. حتی خودم رو. به زحمت از لابه لای اين صخره ها خودم رو به لب دريا رسوندم و روی ماسه ها قدم زدم. چقدر زيبا بود. طبق يه عادت هميشگی با يه تکه چوب يه اسم روی ماسه ها نوشتم. بعد بيشتر و بيشتر به دريا نزديک شدم. تا کمر تو آب بودم و نوازش آب رو روی تنم حس کردم. خواستم يه کم ديگه هم جلو برم که يه موج بلند اومد و پرتم کرد عقب. يه نگاه به دريا انداختم و برگشتم. موقعی که به همکارهام رسيدم ، باز هم از همون ارتفاع نگاش کردم. اثری از اسمی که رو ماسه ها نوشته بودم نبود. پاکش کرده بود. يه کم دلخور شدم که اين اسم پاک شده بود. شايد اين هم يه نشانه باشه که در تصميمی که گرفتم عجله نکنم و از دريا ياد بگيرم که اگه لازم شد پاکش کنم. جای همه دوستداران دريا و طبيعت خالی ... 2.19.2003
٭ با توجه به شناختی که از فريدون دارم ، مطمئنم که در اون شرايط نخواست که سميرا رو تنها بگذاره. به عبارتی خواست به نوعی خلاء بوجود اومده رو براش پر کنه و بعد از مدتی به دليل طبيعت پاک و عاشقانه ای که داشت به اون علاقمند شد. اينجا رو اشتباه کرد و کاملا احساسی برخورد کرد و حتی نيم نگاهی هم به منطق نداشت. من هميشه در حرفهامون بهش می گفتم که از منطق صرف متنفرم و هميشه اونو بعد از احساسم در نظر می گيرم. ولی اون فقط از روی احساس عمل کرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *از طرف ديگه نوعی دلسوزی هم برای سميرا هميشه در ذهنش بود و با اينکه کاملا برام تشريح نکرد که سميرا در چه شرايط خانوادگی هست ولی بارها در حرفهاش می گفت اين دختر در خانواده رنج می بره و من می خوام اونو واسه هميشه از اين رنج نجات بدم. آخرين حرفش اين بود: < من چوب صداقت و اعتماد بيش از حد خودم رو خوردم ، اون بی تقصيره. > البته هنوز هم متاسفانه چنين افرادی هستند که خيلی راحت با احساس پاک و صادقانه ديگران بازی ميکنن و اصلا هم به روی مبارکشون نميارن. وقتی هم بهشون ميگی: مگه تو زن نداری؟ مگه تو دوست دختر نداری؟ مگه تو دوست پسر نداری؟ جواب می دن: من که خيانت نمی کنم ، فقط رفيقم. معيار خيانت و صداقت در بين افراد مختلف فرق ميکنه. بعضی ها خيانت رو داشتن يه رابطه جينگلی بادومی می دونن و بعضی هم يه رفاقت ساده رو خيانت به حساب ميارن. از اشتباه فريدون که بگذريم ، من بيشترين تقصير رو متوجه سميرا می دونم. چرا که با علم به اينکه چه چيزی برای فريدون مهم هست و چه چيزی نيست ، باز هم برخلاف اون عمل کرد. اگه اين عمل ازش در زمان دوستيشون سر می زد باز می شد يه جوری قبول کرد. می شد گفت که از فريدون خوشش نيومده و رفته دنبال زندگيش. هر چند اين رو هم قبول ندارم و معتقدم وقتی دو نفر با هم دوست هستن و همديگه رو دوست پسر و دوست دختر هم می دونن ، بايد يه نيم نگاهی هم به خواسته های طرف مقابل داشته باشن. ولی بعد از ازدواج ديگه نمی شه اون رو به راحتی هضم کرد. واقعا از عکس العمل فريدون خوشم اومد که بدون کوچکترين نزاع و آبروريزی همه چی رو تموم کرد. هر چند که سنگين ترين تاوان زندگيشو داد و اين واقعه تا ابد در ذهنش خواهد موند. 2.18.2003
٭ فريدون و سميرا
ـ سلام ، خوبی؟ شماره رو از يکی از دوستام گرفتم. می خوام يه کم با هات حرف بزنم. ـ سلام ، شما خوبين؟ خوشحال می شم ، بفرمائين. ـ می دونی چيه من از دوست پسرم رو دست خوردم و الان در بدترين شرايط روحی هستم. منی که با يه احساس پاک با اون رفيق شده بودم هدفی جز يه دوستی پاک با اون نداشتم و انتظار داشتم که اون هم به اين رفاقت پايبند باشه ولی در نهايت بی رحمی ديدم که با اينکه با من رفيق هستش با دخترهای ديگه هم دوست هست و ... ـ خوب ، اين مشکل تازه ای نيست و خيلی ها با اون درگير هستن. اشتباه از خود شما بودش که بدون اينکه شناخت درستی ازش داشته باشين يه رابطه احساسی عميق رو با اون شروع کردين. ـ نه ، آخه خودش هميشه می گفت که غير از من نمی تونه به دختر ديگه ای فکر بکنه و يا ارتباط داشته باشه. من هم دقيقا همين حس رو نسبت به اون داشتم و دارم. ولی اين اواخر فهميدم و ديدم که خلاف ادعاش عمل کرده و وقتی از خودش پرسيدم در کمال بی شرمی به من گفت که با يه دختر ديگه رفيق شده. متوجه شده بودم که خوشش نمیاد من با يکی ديگه رفيق باشم و من هم بر طبق خواسته اون عمل کردم ولی اون به حرفش پايبند نبود. ـ خوب بيشتر مردها اينجوری هستن و نمی خوان که دوست دخترشون با کس ديگه ای دوست باشه. ـ ... بعد از مدتی دوستی اين دو نفر به حدی رسيد که فهميدن با هم نقاط مشترک زيادی دارن و مخصوصا سميرا هم فهميد که فريدون از اينکه اون با کس ديگه ای دوست باشه و يا بهتر بگم دوستی صميمی داشته باشه متنفر هست. با اين شناخت متقابل و بيان نقطه نظرات هم ، اين دو مدتی دوست پسر و دوست دختر هم بودن و در نهايت نامزدی و عقدکنان. من از نزديک شاهد نوع رفاقت اين دو نفر بودم و به نوعی از تصميم فريدون چندان راضی نبودم و حتی يه بار هم نگفتم که پسر يه کم بيشتر فکر کن. بعد از کمتر از يه سال فريدون غيب شد و بعد فهميدم که سميرا در خفا و موقعی که فريدون دانشگاه بود با همون دوست پسر سابقش رابطه برقرار کرده و خبر به گوش فريدون رسيد. باورش نمی شد و به شدت اين حرف رو تکذيب کرد و گفت: سميرا دقيقا می دونه که من چقدر به اينکار حساس هستم. اگه هم چيزی باشه حتما به من می گفت. تا اينکه يه روز به صورت تصادفی و سر زده به شهر خودش رفت و طبق آدرسی که بهش داده بودن رفت سر قرار و ديد که سميرا با يه پسر ديگه در يه کافی شاپ مشغول حرف زدن هستن. بدون اينکه خودش رو نشون بده به منزل برگشت و فردای اونروز هر دو در دادگاه بودن. بدون اينکه سميرا بدونه که دليل اين اقدام فريدون چی بودش. بالاخره يه روزی فهميد که در اون روز شوم فريدون اين دو نفر رو ديده. بعد اظهار ندامت ، ولی بی فايده بود. بدنبال اين ضربه روحی يه سال از فريدون خبری نبود و بعد هم که اومد ديگه اون پسر سرحال و بشاش قبلی نبود. شعر هائی که ميگفت و برامون می خوند به قدری دردناک بود که حتی يه بار اشک من هم در اومد و دونفری بيصدا اشک ريختيم. هميشه با خودش خلوت می کرد و حرف می زد. نمی دونم شايد داشت دنبال دليل کار سميرا ميگشت.
٭ يه تغيير اساسی در فنوتيپ
در يه حرکت انتحاری يه تغيير اساسی در خودم دادم. بعد از دفاع از پروژه ، پيش چند تا از همکارهام بودم و طبق معمول گير دادن به سبيل من شد نقل مجلس. دوستم علی يهو گفت: کاپيتان واسه يه بار هم که شده بزن ببينيم چی جوری ميشی. گفتم: بابا بيخيال ، ميشم عين مرغ پرکنده. از شما چه پنهون بدجوری وسوسه شده بودم که قيافه ام رو بدون سبيل ببينم. آخه تا بحال نزده بودم و حساسيت شديدی هم بهش داشتم و با حوصله و وسواس خاصی مرتبش می کردم. به طوری که فرم و حالت اون بين فاميل و دوست و آشنا شده بود ضرب المثل. بالاخره تصميم خودم رو گرفتم و از آخرين وابستگی هم خودم رو خلاص کردم. وای چه قيافه ای پيدا کردم. خودم هم انگار به يه غريبه نگاه می کردم و اصلا تصورش رو نمی کردم اين ريختی بشم. حالا بگذريم که چقدر دوستام از ديدنم تعجب کردن و خنديدن. مخصوصا اونائی که رفاقت قديميتری با من داشتن و چندين سال من رو می شناختن. همکار هام بعد از اومدنم به محل کارم هم همين حالت رو داشتن و حتی يکی که بصورت گذری من رو ديده بود فکر کرد من کارشناس جديد بخش هستم و مرکز ما باز هم نيروی جديد گرفته. از همه جالبتر عکس العمل مادرم بود که گفت: امکان نداره تو يهو بزنه به سرت و اينکارو بکنی ، حتما يکی ازت خواسته و تو اينکارو کردی. من هم با شيطنت يه جواب رو که منتظرش بود دادم. شايد هم حق با مادرم باشه ، خدا می دونه !!! ولی يه تجربه جالب بود و ترک کردن وابستگی ها هر چند که سخت باشه و حتی مثل يه سبيل ناقابل اهميت چندانی هم نداشته باشه ، لازمه زندگی هست. اميدوارم بتونم از وابستگی های ديگه ای که داره شکل می گيره ، اگه يه روز مجبور شدم ، بتونم به راحتی جدا شم. هر چند که می دونم کار ساده ای نيست.
٭ يکی از دوستام به تازگی فعاليت وبلاگی خودش رو شروع کرده. اميدوارم در نوشتن مطالبش و بيان ايده های جالبش در مورد زندگی و وقايع روزمره موفق باشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *2.16.2003
٭ هديه روز والنتاين
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *خسته و کلافه از به هم خوردن تموم برنامه هائی که برای اين چند روز تعطيلی برای خودم چيده بودم و يه سفر اجباری به شمال. به دليل اختلال در شبکه مخابرات شهر محل اقامتم موبايل قطع شد و حتی تلفن شهری هم از کار افتاده بود. باز هم بر شدت ناراحتيم اضافه شد. ولی خوب ، بازم از همون روش قبلی استفاده کردم و همه چی رو فراموش کردم و خواستم در شرايط حاضر باز هم از هر لحظش بهترين استفاده رو ببرم. فردای اونروز موقع برگشت با اون سرمای شديد که تا مغز استخونم رو سوزوند ، به اين فکر بودم که چه ساده همه چی به هم ريخت و نتونستم به برنامه هام برسم. تو همين افکار بودم که کولاک و برف شروع شد و جاده بسته شد و با زبون بازی و قربون صدقه رفتن راننده ازش خواهش کردم که به رفتنش ادامه بده و برنگرده. بالاخره با هر کلکی بود ساعت از ۱ صبح گذشته بود که به تهران رسيدم. در تماس با دوستم ازم خواست که برم پيشش و شب رو اونجا بمونم. دعوتی که به هيچ وجه انتظارش رو نداشتم. حسابش رو بکنين بعد از اون همه خستگی و کوفتگی و اعصاب خط خطی بهترين دوستت دعوتت کنه که شب رو با اون باشی. يه حموم داغ ، يه ليوان چای داغ ، شام مورد علاقه (ميگو) و بعدش خوابيدن در يه رختخواب راحت و گرم. خوابی که به دليل يه خستگی دلنشين زود چشم هارو سنگين کنه و صبح بعد از بيدار شدن ، ديدن چهره متبسم و دوست داشتنی بهترين دوست. اونقدر خسته بودم که يادم رفت والنتاين رو تبريک بگم. بهترين هديه اين روز رو گرفتم که حاضرم شرط ببندم کمتر کسی چنين هديه ای رو در اين روز گرفته. دوست خوبم ، هيچوقت اين محبتت رو فراموش نمی کنم. تو خالق بهترين خاطره در چند سال اخير برام شدی و در بدترين شرايط باز هم ناجی من شدی. کاری که تا به حال بارها و بارها انجام دادی. دوستت دارم ، دوستت دارم ، دو ... 2.15.2003
٭ موقع برگشتن از شمال چنان برفی باريده بود که مسير سه ساعتی رو ۷ ساعت تو راه بودم. هوا به قدری سرد بود که تموم تنم می لرزيد. حالا امروز که برگشتم به قدری اينجا گرم بود که مجبور شدم کولر اتاقم رو روشن کنم. واقعا چه کشور عجيبی داريم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بگذريم ... در مورد بحثی که در مطلب قبلی به اون اشاره کردم حسابی فکر کردم و از خودم پرسيدم براستی اگه يه روزی چنين اتفاقی برای خودم پيش بياد چه می کنم؟ در نهايت به اين نتيجه رسيدم که به جای اينکه از طرف مقابلم عصبانی بشم ، بايد از خودم شاکی بشم و خودم رو در درجه اول تنبيه کنم. به خاطر اينکه در انتخابم اشتباه کردم و همچنين به اين خاطر که نتونستم همسر خوبی براش باشم و نيازهای عاطفی و غيره اون رو تشخيص بدم و در ساختن يه زندگی ايده آل برای اون کوتاهی کردم. ولی اين رو هم بگم که ادامه زندگی با چنين فردی برام محال هست و امکان نداره که بتونم متقاعد بشم که اسير يه نيرنگ شده و اشتباه کرده. بعضی از اشتباهات رو هرگز نميشه بخشيد. شايد خيلی لجوج و يه دنده هستم ولی بايد بگم وقتی خودم رو پايبند به يه سری مسائل می دونم ، پس اين انتظار رو از طرف مقابل داشتن ، انتظار زيادی نيست. حتی در مورد دوست دختر يا دوست پسر هم به نظر من اين پايبندی بايد وجود داشته باشه. يه بار اشاره ای به دوستم فريدون داشتم در مورد اسم اون عکس که مربوط به غار بود. اين دوستم دقيقا همين اتفاق براش افتاد که اميدورم به زودی وقت پيدا کنم و در مورد اون و تصميم عاقلانه ای که گرفت بنويسم. 2.12.2003
٭ امروز در کنار دو تا از دوستان وبلاگی هستم و يه بحث جالب پيش اومد که سوژه جالبی به نظرم اومد. موضوع از اين قرار است که اگه يه مردی ببينه که همسرش بهش خيانت کرده چه عکس العملی نشون ميده. البته با اين شرط که همسرش خودش اين موضوع رو به شوهرش بگه و اظهار ندامت کنه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *راستش برام غير منتظره بود که کسی اين سوال رو از من بپرسه و در اون لحظه جواب مناسبی براش نداشتم. من هم پرسيدم عکس اين قضيه اگه اتفاق بيفته عکس العمل زن چه خواهد بود. يکی گفت که کاپيتان احتمالا زنش رو ميکشه. خنده ام گرفت. وای خدا يعنی من اينقدر شبيه قاتلها هستم و خودم نمی دونم؟! به نظر من اول بايد دليل اين اتفاق رو جويا شد. هيچ چيز بی دليل بوجود نمیاد. اگه دو نفر بعد از ازدواج نتونن همديگه رو در همه زمينه ها ارضاء کنن اونوقت احتمال بوجود آمدن اينجور مسائل پيش مياد. در برخورد با اين مسئله واکنشهای گوناگونی رو ميشه متصور شد. مثلا بعضی ها شايد بدون کوچکترين ترديد و معطلی همسرشون رو به قتل برسونن و عده ای ديگه هم متارکه رو بهترين راه بدونن. يه عده هم شايد از اين خطا بگذرن و زندگی عادی رو ادامه بدن. ولی هميشه اين قضيه يه گوشه در ذهنشون باقی بمونه و تا آخر عمر با اون درگير باشن. البته اين رو هم بگم که در ايران با توجه به سنت گرائی وحشتناکی که در نسل قديم و همچنين در بيشتر افراد نسل جديد شاهديم ، واکنشهای اول و دوم بيشتر ديده ميشه و کمتر اتفاق ميفته که کسی واکنش سوم رو نشون بده. اگه رابطه عاطفی يه زوج خيلی عالی باشه نه تنها اين مسائل پيش نمياد ، بلکه اگه هم پيش بياد با يه منطق خوب ميشه اين موضوع رو حل کرد. 2.11.2003
٭ مدتی است که اين وبلاگ سوت و کور مونده و خودم هم حسابی از اين قضيه ناراحتم. جالب اينجاست که وقتی کامپيوتر در دسترسم نيست کلی مطلب برای نوشتن تو ذهنم دارم ولی وقتی پای کامپيوتر ميشينم همه چی يادم ميره. بعد از اين تعطيلات بر می گردم به محل کارم و باز روز از نو و روزی از نو.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *برای سال نو بی تابی ميکنم. بيشتر دوستام اصلا از سالی که داره تموم ميشه راضی نبودن. امروز با يکيشون صحبت می کردم. به گفته خودش از روز اول سال ۸۱ تا بحال حتی يه روز خوش هم نداشته. برای اون ، خودم و بقيه دوستام آرزو ميکنم که سال آينده سال خوبی باشه و تموم ناکامی های امسال جبران بشه. مشکلات و دردسر برای ما همشه هست و بعد از رهائی از يکی ، وقتی جای زخم قبلی هنوز ترميم پيدا نکرده ، يه مشکل ديگه از يه جای ديگه سر در مياره و با وقاحت تموم به ما دهن کجی ميکنه. از قرار معلوم درگيری با مشکلات شده يکی از ارکان اصلی زندگی و گريزی از اون نيست. بعضی ها ميگن مشکلات شيرينی زندگی هست. حالا يکی نيست بگه اگر ما نخواهيم اين شيرينی رو داشته باشيم چيکار بايد بکنيم. 2.05.2003
٭ باز هم يه مرخصی ديگه و کلی درگيری برای موندن در کنار خانواده
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *باز هم تماس های پی در پی برای برگشتن به محل کار باز هم قدم زدن در کوچه خاطره ها و يادآوری روزگار خوش گذشته باز هم ... در شش ماه دوم امسال خودم رو با مرخصی خفه کردم و به هر جان کندنی بود تونستم از ذخيره مرخصی سال گذشته هم استفاده کنم. قبل از نوشتن اين مطلب باز هم از محل کارم با من تماس گرفتن و برای جلسه بعد از ظهر امروز کلی سوال کردن که چی بگيم و چه بکنيم. واقعا جای تاسف داره که نبودن يکی دو نفر در مرکز اينقدر اختلال در کارها بوجود بياره. نمی دونم ، شايد مقصر خودم هستم که اينقدر اونجا رو به خودم وابسته کردم که برای هر کاری به من رجوع می کنن. ايندفعه تصميم گرفتم که همه مشکلات رو هر چند که خيلی حاد هم هستن ، موقتا فراموش کنم و بشم همون کاپيتان نمو که بايد باشم. همون کاپيتانی که هميشه خندان بودش و در هر مجلسی که می رفت با شوخی ها و لودگی هاش خنده رو به لبهای دوستانش مينشوند. اين قضيه به وضوح در رفتارم مشخص شده و بيشتر دوستام به من ميگن که خيلی عوض شدی. ديشب با يکی از دوستام حرف می زدم. به من گفت که تو اين مدت اينقدر خوش و سرحال نديدمت. من هم گفتم که ماهيت اصلی من اين هست که الان می بينی. موندن در اون خراب شده من رو خيلی عوض کرده و اگه روزی برای هميشه به اينجا برگردم ، هميشه من رو به اين حال خواهی ديد. اميد دارم که زودتر اين اتفاق مهم بيفته و برگردم به جائی که به اون تعلق دارم. شايد زيادی غلو کنم ولی بايد بگم که برگشتنم برام حکم تولد دوباره رو داره. می دونم که هر جا که باشم مشکلات خاص خودش رو داره ولی اين بازگشت برام خيلی حياتی شده. به اميد اون روز ... 2.01.2003
٭ ساعت ۶:۳۰ صبح در بلوار همت با سرعت ۱۳۰ کيلومتر با يه پرايد مشکی در حال حرکت باشی و يه دفعه ببينی که جلو سياه شده و هيچی نمی بينی. بعد يه ضربه ناگهانی رو تو صورتت احساس کنی. چه حالی پيدا می کنی؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يکی از دوستام چند روز پيش اين اتفاق براش افتاد و با هر مکافاتی که بود ماشين رو کنترل کرد و وقتی پياده شد ديد که کاپوت از قسمت لولا کنده شده و به قفل فشار آورده و اونو کنده و خورده به شيشه جلو. تنها شانسی که آورد اين بود که شيشه نشکست. هميشه به ايمنی اين ماشينهائی که جديدا وارد بازار می شن شک داشتم و دارم. به دوستم هم هميشه می گفتم که اينقدر تند رانندگی نکن. مگه به خرجش می رفت. وقتی بهم گفت که اين اتفاق براش افتاده ، خدا رو شکر کردم که واسه خودش اتفاقی نيفتاد و اين حادثه تلفات جانی نداشت. جالبه که اينقدر تبليغ می کنن که از خودرو توليد داخل استفاده کنين و از خودرو های خارج انتقاد می کنن. يکی نيست بهشون بگه که معادل پولی که می گيرين خدمات هم بدين. پرايد يا هر ماشين ديگه ای که توليد داخل هست با اين قيمت سرسام آورش اصلا به صرفه نيست. اين پرايد اگه به يه سوم قيمتی که الان داره فروخته باشه باز هم گرونه. تنها چيزی که اصلا به اون اهميت داده نميشه ايمنی خودرو هست. يکی از همکارهام يه پرايد خريده بود که خودش اونو از کمپانی بيرون آورده بود. بعد از شش ماه بهم گفت: غير از موتور ، بدنه و شاسی بقيه وسايل ماشين رو عوض کردم و هر هفته ۳ روز ماشين تو تعميرگاه بودش. ايکاش يه کم هم بيشتر به اين مسائل پرداخته بشه و به امنيت و رفاه مردم هم اهميت داده بشه.
|