٭ فريدون و سميرا ـ سلام ، خوبی؟ شماره رو از يکی از دوستام گرفتم. می خوام يه کم با هات حرف بزنم.
ـ سلام ، شما خوبين؟ خوشحال می شم ، بفرمائين.
ـ می دونی چيه من از دوست پسرم رو دست خوردم و الان در بدترين شرايط روحی هستم. منی که با يه احساس پاک با اون رفيق شده بودم هدفی جز يه دوستی پاک با اون نداشتم و انتظار داشتم که اون هم به اين رفاقت پايبند باشه ولی در نهايت بی رحمی ديدم که با اينکه با من رفيق هستش با دخترهای ديگه هم دوست هست و ...
ـ خوب ، اين مشکل تازه ای نيست و خيلی ها با اون درگير هستن. اشتباه از خود شما بودش که بدون اينکه شناخت درستی ازش داشته باشين يه رابطه احساسی عميق رو با اون شروع کردين.
ـ نه ، آخه خودش هميشه می گفت که غير از من نمی تونه به دختر ديگه ای فکر بکنه و يا ارتباط داشته باشه. من هم دقيقا همين حس رو نسبت به اون داشتم و دارم. ولی اين اواخر فهميدم و ديدم که خلاف ادعاش عمل کرده و وقتی از خودش پرسيدم در کمال بی شرمی به من گفت که با يه دختر ديگه رفيق شده. متوجه شده بودم که خوشش نمیاد من با يکی ديگه رفيق باشم و من هم بر طبق خواسته اون عمل کردم ولی اون به حرفش پايبند نبود.
ـ خوب بيشتر مردها اينجوری هستن و نمی خوان که دوست دخترشون با کس ديگه ای دوست باشه.
ـ ...
بعد از مدتی دوستی اين دو نفر به حدی رسيد که فهميدن با هم نقاط مشترک زيادی دارن و مخصوصا سميرا هم فهميد که فريدون از اينکه اون با کس ديگه ای دوست باشه و يا بهتر بگم دوستی صميمی داشته باشه متنفر هست. با اين شناخت متقابل و بيان نقطه نظرات هم ، اين دو مدتی دوست پسر و دوست دختر هم بودن و در نهايت نامزدی و عقدکنان.
من از نزديک شاهد نوع رفاقت اين دو نفر بودم و به نوعی از تصميم فريدون چندان راضی نبودم و حتی يه بار هم نگفتم که پسر يه کم بيشتر فکر کن. بعد از کمتر از يه سال فريدون غيب شد و بعد فهميدم که سميرا در خفا و موقعی که فريدون دانشگاه بود با همون دوست پسر سابقش رابطه برقرار کرده و خبر به گوش فريدون رسيد. باورش نمی شد و به شدت اين حرف رو تکذيب کرد و گفت: سميرا دقيقا می دونه که من چقدر به اينکار حساس هستم. اگه هم چيزی باشه حتما به من می گفت.
تا اينکه يه روز به صورت تصادفی و سر زده به شهر خودش رفت و طبق آدرسی که بهش داده بودن رفت سر قرار و ديد که سميرا با يه پسر ديگه در يه کافی شاپ مشغول حرف زدن هستن. بدون اينکه خودش رو نشون بده به منزل برگشت و فردای اونروز هر دو در دادگاه بودن. بدون اينکه سميرا بدونه که دليل اين اقدام فريدون چی بودش. بالاخره يه روزی فهميد که در اون روز شوم فريدون اين دو نفر رو ديده. بعد اظهار ندامت ، ولی بی فايده بود.
بدنبال اين ضربه روحی يه سال از فريدون خبری نبود و بعد هم که اومد ديگه اون پسر سرحال و بشاش قبلی نبود. شعر هائی که ميگفت و برامون می خوند به قدری دردناک بود که حتی يه بار اشک من هم در اومد و دونفری بيصدا اشک ريختيم. هميشه با خودش خلوت می کرد و حرف می زد. نمی دونم شايد داشت دنبال دليل کار سميرا ميگشت.