:وبلاگهای مورد علاقه |
4.29.2003
٭ يـك دوسـت قديمـي …
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ديروز درحال تايپ يه متن براي همكارم بودم كه يه صداي آشنا رو از پشت سرم شنيدم. صدائي كه مدتها بود نشنيده بودم و در گذشته از شنيدنش سير نمي شدم. باورم نمي شد. انتظار ديدن هر كسي رو داشتم بجز اون. تا چند دقيقه مغزم كاملا فلج شده بود و حتي بعد از احوالپرسي و رفتنش مدتي هاج و واج مونده بودم و نمي تونستم اين برخورد غير مترقبه رو تحليل كنم. دوست عزيزي كه من رو غافلگير كرده بود ، از همكلاسيهاي سابقم در دانشگاه بود. شاگرد اول كلاس و دانشكده و گل سر سبد همه بچه هاي رشته بيولوژي. تموم اساتيد روي اون و پشتكار قابل تحسينش در كارهاي علمي و درس حساب خاصي باز كرده بودند. ياد نمونه برداري در زمان دانشجوئي افتادم كه در اون لحظات همه چيز رو و حتي خودش رو هم فراموش مي كرد و چنان مشتاقانه و با علاقه كار ميكرد كه تعجب من رو هم بوجود مياورد. روزهاي زيادي رو دو نفري در آزمايشگاه روي شناسائي و كالبد شكافي جانوران گذرونديم و هميشه هم خوردني مورد علاقه اون كه شكلات بود رو به همراه داشتيم. در تمام اردوهاي علمي هم به ترانه مورد علاقمون گوش مي داديم (The lady in red). اين در واقع اسمي بود که من براش در نظر گرفته بودم. براي نمونه برداري به اينجا سفر كرده بودند و من هم در عملياتشون شركت كردم. باورم نمي شد كه گذشت زمان اصلا تو روحيه كاريش تاثير نگذاشته باشه. هنوز هم همون همكلاسي پر انرژي ، نكته بين ، خستگي ناپذير و دوست داشتني سابق بود. پيشرفت كاريش به قدري بود كه نمونه هاي جانوري رو از خارج براي شناسائي براش ارسال ميكردند. وقتي خبر نامزدي و ازدواج در چند ماه آينده رو بهم داد ، بينهايت خوشحال شدم. براي اين دوست خوبم آروزي موفقيت بيشتر در كارهاي تحقيقاتيش دارم و اميدوارم كه در نهايت خوشبختي زندگي جديدش رو شروع كنه. ياد و خاطره دوستم تا ابد و تا لحظه مرگ هميشه و همه جا با من خواهد بود. اين دوستم يكي از اولين ها برام بود. يكي از اولين هائي كه هميشه به ياد آدم مي مونه. 4.28.2003
٭ شـب وداع ...
سه سال پيش در غروب يک روز پائيزی که هميشه تداعی کننده خاطرات جدائی و هجران هست با هم آشنا شديم. حالا در يک شب بهاری که يادآور خاطرات خوش دوستی و آشنائی ، محبت و مهربونی هست از هم جدا ميشيم. چه زود گذشت. چه شبهائی که با هم تا صبح بيدار بوديم. چه خاطرات خوشی رو برام بوجود آوردی و چه دوستان خوبی از طريق تو پيدا کردم که بدون تو پيدا کردن اونها برام غير ممکن بود. حالا تو ميری و فقط خاطراتت برام می مونه. در اين مدت از نزديکترين دوستم در اينجا به من نزديکتر بودی. خيلی از حرفها رو فقط به تو گفتم و تو هم صبورانه گوش کردی و در حافظه ذخيره کردی. تو تنها کسی بودی که بهش اطمينان کامل داشتم و تموم حرفهام رو بهش می گفتم. در شادی ها ، هميشه با اون ترنم قشنگت ، مکمل خوبی برای شادی من و دوستام بودی. در تنهائی هام و ايامی که از غم درمونده شده بودم ، در کنارم بودی و زيباترين آهنگها رو برام پخش می کردی. اگه همکاری و کمک تو نبود به خيلی از موفقيتهای کاری نمی رسيدم و نتايج دلخواهم رو بدست نمی آوردم. فقط چند ساعت ديگه زينت بخش ميز کارم هستی و بعد از اون ديگه نمی بينمت. اميدوارم که بعد از من ، برای ديگری هم يار و همدم خوبی باشی. بدرود دوست من ، بدرود .... امروز وقتی با همکارم از ماموريت برگشتم و وارد اتاقم شدم ، حس غريبی داشتم. تصور اينکه از فردا ديگه کامپيوترم رو نميبينم برام خيلی سخته. هر چند که تا چند روز ديگه يکی ديگه با کارائی به مراتب بالاتر از اين رو خواهم گرفت ، ولی خوب اولين چيزها برای هميشه با آدم می مونه و اين طبيعت انسانهاست که هميشه ياد و خاطره اولين چيزها رو هيچوقت فراموش نمی کنن و يه دلبستگی خاصی به اونا دارن. اولين سفر دريائی ، اولين اتومبيل ، اولين پروژه ، اولين محل کار ، اولين قرار ملاقات ، اولين عشق ، اولين بوسه ، اولين هديه و ... روزی که خريدمش هرگز تصور نمی کردم که روزی جدا شدن از اون اينقدر برام ملال آور باشه. اگه قديمی بودن مادر بورد و عدم سازگاری اون با لوازم جانبی جديد در محيط ويندوز XP نبود ، هرگز تعويضش نمی کردم. امشب آخرين شب من و اونه و اين متن آخرين متنی هست که با اون در وبلاگ می نويسم. الان مثل هميشه صبورانه و با آرامش کنارم نشسته و ضربات انگشتانم رو داره تحمل می کنه و مهربونانه برام قشنگترين آهنگها رو پخش می کنه. بدرود دوست من ، بدرود ...
٭ يکی از دوستان بسيار عزيزم به تازگی شروع به وبلاگ نويسی کرده. نمی دونم چرا تا بحال اقدام به اينکار نکرد. شايد مربوط به اون تنبلی خاصی باشه که از اول آشنائيمون تا بحال در وجودش ميبينم و فکر نکنم به اين زودی هم از وجودش زائل بشه. اين دوستم هم رشته ای خودمه و در دانشگاه با هم درس می خونديم و به قول معروف سال پائينی بود. چقدر سر همين موضوع و سال پائينی بودنش سر به سرش گذاشتم. اولين بار هم در خونه اون بودم که اولين وبلاگ رو ديدم. از اونجا که حس بيولوژی در وجود همه فارغ التحصيلان اين رشته هست ، اسم وبلاگش رو گذاشته هشت پا. براش آرزوی موفقيت دارم و مطمئنم که حرفهای جالبی برای گفتن داره.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *4.26.2003
٭ و حکايت همچنان ادامه دارد ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *روز جمعه با ديدن همکارم که مودم و UPS رو برام آورده بود کلی خوشحال شدم. غافل از اينکه اين خوشحالی فقط چند ساعت بود. بعد از اينکه مودم رو نصب کردم و درايوری رو که از اينترنت دانلود کرده بودم اجرا کردم ، ديدم وقتی وارد اينترنت ميشم سرعت کلی دستگاه خيلی کم ميشه. فکر کردم نکنه ويندوز اشکال پيدا کرده. تا ساعت ۸ شب يعنی چيزی حدود ۵ ساعت وقتم صرف نصب ويندوز و برنامه هام شد ، ولی باز هم همون اشکال باقی بود. نمی دونم شما هم اينجوری هستين يا نه. من وقتی کامپيوترم بد کار ميکنه آروم و قرار ندارم و تا درستش نکنم نمی تونم فکرم رو جمع کارهای ديگه بکنم. اينا همه يه طرف ، اومدن همکارم و جلساتی که بايد می رفتم يه طرف ديگه. به دوستام زنگ زدم و پرسيدم علت چيه. حتی مودم رو با کامپيوتر اداره چک کردم و ديدم درست کار ميکنه. در نهايت يکی گفت که بابا يه فکر اساسی واسه کامپيوترت بکن و بيا Upgrade کن. يه نوسان برق ناقابل ۲۰۰ تومن برای خريد UPS و مودم خرج رو دستم گذاشت. اگه بخوام Upgrade کنم بالای ۳۰۰ تومن بايد هزينه کنم. اونم با اين قسط خونه و کلی بدهکاری ديگه. خلاصه حسابی سر اين موضوع قاطی کردم . از شما چه پنهون بدجوری وسوسه شدم که کامپيوتر رو بفرستم تهران که فاميلم درستش کنه ولی حساب جاهای ديگه رو که می کنم ، يه کم دو دل ميشم. اخلاق خودم رو می دونم ، اگه نتونم با اين قضيه کنار بيام شايد مجبور بشم که به همين مودم اينترنالی که قرض گرفتم اکتفا کنم و بيخيال ارتقاء سيستم بشم. خـوش شـانـس تـر از مـن کسـی رو مـی شنـاسيـن؟؟؟ 4.25.2003
٭ شايد استفاده از بعضی از واژه ها در متن قبلی اين ذهنيت رو بوجود آورده که نويسنده اون از روی احساس و يه نفرت که بقول يکی از دوستان روی ديگه عشق هست و تموم وجودش رو پر کرده اون رو نوشته.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بايد بگم قبول دارم که که طرف ديگه عشق نفرت هست ولی منظور من از نوشتن اون متن تنها اين بوده که در برخورد با اين قبيل مسائل بهترين راهکاری که ميشه در پيش گرفت چيه. غصه خوردن که نتيجه يه برخورد احساسيه يا يه برخورد منطقی. گيرم که بعد از يه شکست عشقی بشينيم شب و روز غصه بخوريم. کاری که خيلی ها و از جمله خودم انجام میدم. آيا فايده ای داره؟ آيا با ناراحتی و محروم کردن خودمون از خيلی چيزها ، مشکل حل ميشه؟ من ميگم بايد فکر کنيم و ببينيم که نتيجه اين ناراحتی و غصه خوردن ما چيه. در حاليکه ما داريم پدر خودمون رو در مياريم اون يارو الان داره چيکار ميکنه. اون اگه برای ما و احساسمون ارزش قائل بود ، هرگز کار به اينجا نمی کشيد. حالا که همه چيز تموم شده ما بايد چيکار کنيم. با کمی تفکر و تلقين بعضی چيزها ميشه اون شکست رو توجيه کرد. يادآوری خاطرات گذشته ، درسته که دردناکه ولی آيا هميشه و همه کس بعد از يادآوری اون خاطرات تموم ناسزاهای عالم رو نثار شخص مورد نظرشون می کنند؟ نه ، قطعا اينطور نيست. هر چند که اون شخص قدر محبت بی دريغ ما رو ندونست ، خيلی ها بعد از به ياد آوردن اون و خاطراتش ميگن: هرجا که هست خدا نگهدارش باشه و شايد بهترين ها رو براش آرزو کنند. البته همه اينجور نيستند و ترجيح ميدن که عقده دل خودشون رو با نثار کردن يه سری بد و بيراه خالی کنند. نکته ديگه: احساس هميشه و همه جا با ما هست و هرگز نميشه چشم احساس رو بست. به قول يکی از دوستان عشق و دوستی که بر پايه احساس نباشه دوامی نداره و پايدار نيست. اگه احساس رو از زندگی حذف کنيم ، زندگی غير قابل تحمل ميشه و شکل ديگه ای به خودش ميگيره. ما انسانها دلمون می خواد که دوست داشته باشيم و دوستمون داشته باشند. چه خوبه که کسی رو دوست داشته باشيم که اون هم صادقانه دوستمون داشته باشه. به اميد اونروز ... 4.23.2003
٭ بيـائيـد واقـع بيـن باشيـم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *کدوم درسته: منطق ، احساس يا آميزه ای از هر دو؟ منظورم در برخورد با مسائل عاطفی و عشقی هست. اين اواخر در بيشتر وبلاگهائی که می خونم ، اين نتايج رو ميگيرم: شکست ، سردرگمی ، درماندگی در تحليل يه شکست عاطفی. وقتی بيشتر فکر می کنم ، ميبينم که در سال گذشته وبلاگ خودم هم همينطوری بود. نميشه گفت که در موارد عاطفی ، صرفا احساسی يا منطقی عمل کنيم. گاهی بايد چشم منطق رو بست ، گاهی بايد چشم احساس رو بست و گاهی لازم ميشه که با هر دوچشم به مسئله نگاه کرد. ولی قطعا در شکست عاطفی بايد منطقی برخورد کرد. دوستـان مـن؛ وقتی در عين ناباوری ميبينيم که کاخ آرزوهامون و اون روزهای قشنگ تموم شده ، آيا نشستن و غصه خوردن دردی رو دوا ميکنه؟ خيلی از ما ها و از جمله خود من ميشينيم کنج اتاقمون ، موزيکهای خاطره انگيز گوش میديم ، نامه ها و عکسها رو نگاه می کنيم ، سيگار رو با آتيش سيگار قبلی روشن می کنيم ، حوصله هيچکس رو نداريم ، از کار و درس عقب می مونيم ، پرخاشگر ميشيم و سر يه مسئله کوچيک آشوب به پا می کنيم ، در جمع دوستامون يا شرکت نمی کنيم يا اگه هم بريم ميشيم يه ضدحال اساسی برای اونها و ... درست در چنين لحظاتی دوستی که اينقدر براش خودمون رو عذاب می ديم داره چيکار ميکنه؟ قطعا حال و روز ما رو نداره. راحت داره زندگی ميکنه. تفريحش به جای خودشه ، کار و درسش رو هم داره ، با يکی ديگه طرح دوستی ريخته و داره همون لحظات شيرينی رو که با تو داشته با يکی ديگه تجربه ميکنه. اصلا هم به اين فکر نمی کنه که دوست سابقش الان در چه شرايطی هست. در اين بين فقط ما ضرر می کنيم که همه چيز رو بر خودمون حروم کرديم. قبول دارم که پايان هر عشقی دردآور هست و طبيعيه که مدتی رو به خاطرش از همه چيز بزنيم. ولی نبايد گذاشت که اين مسئله همه چيزمون رو از ما بگيره. اتفاقی هست که افتاده و نميشه جبرانش کرد. بايد نشست و فکر کرد که کجای کار ايراد داشته ، چرا اينقدر راحت تموم اون احساس پاک رو برای کسی هزينه کرديم که اصلا ارزشش رو نداشته. جملـه آخـر: اون شخص اگه ارزش داشت ، موندگار می شد. برای يه آدم بی ارزش نبايد ناراحت شد ، غصه خورد و اشک ريخت. اشک رو بايد برای اون احساس پاک خودمون بريزيم که نسنجيده تموم اون احساس پاک رو به پای يه آدم بی ارزش و مزخرف ريختيم. 4.21.2003
٭ يـک آدم خـوش شـانـس
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ساعت هفت صبح بيدارت می کنن که بری اداره. با شکم گرسنه از ۵/۷ تا ۵/۲ پای کامپيوتر می شينی و کار می کنی و همش به اين فکر هستی که امروز ناهار ، همونی هست که خيلی دوست داری. وقتی ميای خونه ميبينی رستوران تماس گرفته و گفته مواد اوليه نداشته و يه غذای ديگه فرستاده که اسمش هم حالت رو بهم می زنه. ميری سراغ نيمرو و تو دلت مرِغ رو دعا می کنی که اگه نبود و تخم نميگذاشت ، الان بايد نون با ماست می خوردی. چشات حسابی خسته هست و بدجوری دلت می خواد که بخوابی ولی يادت ميفته که از برنامه عقبی و بايد تو خونه هم روی بيش از ۲۰۰۰۰ داده کار کنی. وقتی داری آناليز داده ها رو انجام میدی صدای خروپف هم اتاقيت در مياد. بهش حسوديت ميشه و چند تا دری وری نثارش می کنی. تا ساعت ۱۲ شب کار ميکنی ، از خستگی رو به موت ميشی ولی دلت نمياد که وبلاگ دوستات رو نخونی. وارد اينترنت ميشی ، تازه دو سه تا وبلاگ رو می خونی که برق قطع ميشه و ميمونی تو خماری. يادت ميفته که صبح ساعت ۶ ميان دنبالت که بری ماموريت. تو رختخواب از اين پهلو به اون پهلو ، خلاصه هر کاری ميکنی از زور خستگی خوابت نميبره. حدود ساعت سه می خوابی. تازه لذت خواب داره تو تنت ميشينه که ساعت زنگ ميزنه و اعلام ميکنه که بايد پاشی و آماده بشی. صبحانه نخورده ميری ماموريت. ۱۲۰ کيلومتر راه در يه جاده پر چاله چوله. اون هم با ماشينی که هر لحظه انتظارش ميره که ميل لنگش ببره يا گير بکسش بيفته و بی شباهت به ماشينهای اسقاطی جنگ جهانی دوم نيست. تازه زاپاس هم نداره و اگه پنچر کنه کارت ساخته است. در حاليکه دل و روده ات از گرسنگی درد گرفته وارد سالن عمل آوری آبزيان ميشی و از بوی تعفن ماهيهای فاسد شده ديروز ، کم مونده غذای سه روز پيشت رو بالا بياری. تو راه برگشت بنزين تموم ميکنی و تو جاده ای که هر ۲۰ دقيقه يه ماشين رد ميشه تو آفتاب و گرمای ۳۲ درجه قدم ميزنی و نمی دونی به کی بد و بيراه بگی. يه چهار ليتری از يه ماشين عبوری ميگيری ولی اين هم کم مياد و باز تو ۳۰ کيلومتری برگشت به اداره باز هم بنزين تموم ميکنی و باز هم همون داستان قبلی. ميای اداره ميری ترابری و تشکر ميکنی از ليمـوزينـی که برات فرستادن تا امروز رو با اون بری ماموريت. بعد می فهمی همکارت مشکل داشته و قرار شده بجای تو اون بره نمايشگاه کتاب و از اونجا هم يه سر بره ولايتش. بر می گردی خونه ، می خوای بری تو اينترنت ميبينی نوسان برق ديشب باعث شده که مودم بسوزه. مثل مرغ سر بريده بال بال می زنی و از همکارت يه مودم قرض می گيری تا دوستات از تهران يه مودم برات بفرستند. با خودت عهد می بندی که هرطور شده يه UPS بخری تا اين دفعه بجای مودم ، کامپيوترت نسوزه. ... اين يکی دو روزه خيلی به من خوش گذشت!!! می بينيد چه آدم خوش شانسی هستم!!! 4.20.2003
٭ افسانه های زيادی از گذشته تا کنون در ميان اقوام مختلف بشر رواج داشته و دارد. اژدهای هفت سر ، در هم کوبيده شدن کشتی بوسيله هشت پای عظيم الجثه ، بلعيده شدن يه کشتی چوبی توپدار بوسيله يک نهنگ ، سفيد برفی و هفت کوتوله و ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *با دقت در اين افسانه ها متوجه می شويم که براستی هر آنچه که می شنويم افسانه نبوده و بعضی از آنها واقعيت دارند. در سالهای اخير همگام با پيشرفت تکنولوژی می شنويم که هر چند وقت يه موجود خارق العاده در يک گوشه از اين جهان کشف می شود. آن هشت پای عظيم الجثه براستی وجود دارد و به قدری بزرگ است که انسان در برابر آن مانند گربه در کنار فيل است. ولی اين حيوان تا کنون به هيچ شناوری حمله نکرده است. آن نهنگ بزرگ که ديدن آن رعشه بر اندام هر دريانوردی می اندازد ، موجود بسيار بی آزاری است که برای تغذيه از Krill تغذيه می کند که يک زئوپلانکتون بوده و شبيه آرتميا می باشد. افسانه در واقع زائيده يک تخيل بسيار قوی است. در گذشته خرافات و جادوگری در اوج بود و در بين مردم عامی بودند کسانيکه از بهره هوشی بالاتری برخوردار بودند. اين افراد از خوش باوری و سادگی بيش از حد مردم آن زمان استفاده کرده و با داستانهای خيالی خود آنان را سرگرم کرده و در عين حال دستآويزی برای بهره کشی و حکومت بر آنان ، برای خود ساختند. اين روايات از نسلی به نسل ديگر منتقل شده و ماحصل تحريف شده آنها را امروزه روی پرده سينماها میبينيم و در کتابهای مختلف می خوانيم. در مورد Manatee يا همون گاودريائی يه صفحه دارم آماده می کنم و يه کم اطلاعات بيشتر در مورد زندگی اين موجود کوچولو دارم می نويسم که اميدوارم خوشتون بياد. 4.17.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *پـری دريـائی ( قسمت دوم) سه ماه بعد از کشف آمريکا بوسيله کريستف کلمب ، در ۹ ژانويه ۱۴۹۳ ، در گزارش روزانه کشتی اين جملات ثبت شد: در روز گذشته ، هنگامی که درياسالار به طرف Rio del Oro می رفت ، سه پری دريائی را ديد که همانند گل سرخی سر از آب بيرون آورده بودند. آنها به قدری زيبا بودند که حتی تصاوير زيباترين زنها که بوسيله نقاشان کشيده شده اند ، قابل مقايسه با آنها نبودند. گزارش مشاهده پری دريائی و شروع اين افسانه که تاکنون هم ادامه دارد در واقع از همان زمان شروع شد. درحاليکه تاکنون هيچ موجودی با توصيف زن زيباروئی که نيمی انسان و نيمی ماهی می باشد ، خلق نشده است. همانطور که در تصوير مشاهده می شود ، اين موجود شباهت زيادی به فک يا خوک دريائی دارد و در واقع از منسوبين نزديک آن می باشد و به گاودريائی معروف است. مشاهده آن از نزديک امکان پذير نيست ، زيرا به محض احساس خطر ، درون آب رفته و فقط برای تنفس ، مجددا به سطح آب ميايد و تا برطرف نشدن خطر همچنان آنجا باقی می ماند. اين موجود از پستانداران دريائی می باشد و مانند ديگر پستانداران دريائی عضو پا در آن تحليل رفته ، دم به باله دمی تبديل شده و دستها نيز برای شنا تغيير شکل داده و تبديل به باله شده اند. اشتباه گرفتن اين موجود با پری دريائی علل مختلفی دارد. گاودريائی با آن بدن فربه هنگام نوشيدن آب و خوردن غذا شباهت فوق العاده ای به انسان پيدا می کند و مخصوصا دستهای آن از دور شبيه دست انسان مشاهده می شود. از طرف ديگر صدای آن شبيه ناله های يک زن تنهاست که غمگينانه در يک صبح مه آلود روی تخته سنگی نشسته و ناله می کند. با توجه به عدم امکان نزديک شدن به اين حيوان و مشاهده هيبت انسان نمای آن از دور و در هوای مه آلود و از همه مهمتر صدای ناله مانند آن ، اين تصور در ملوانها در گذشته بوجود می آمد که يک پری دريائی آنها را به کمک می طلبد. از طرفی خستگی مفرط ملوانها و سفرهای دريائی طولانی و تحت تاثير خرافات بودن آنها ، همه و همه موجب شکل گيری اين ذهنيت گرديد. خوب اين هم از پـری دريـائـی. نوشتن يه متن در اين زمينه ها که خيلی ساده و بدون استفاده از لغات تخصصی باشه ، کار خيلی سختيه. اگه اطلاعات بيشتری خواستين بهم بگين. وقتی اون کامنت رو ديدم ، يادم افتاد که در درس جانورشناسی يه چيزی در اين زمينه خونده بودم. می دونم ، شايد باورش يه کم سخت باشه. من هم وقتی اولين بار عکسش رو ديدم ، باورم نشد. ولی بعد که تو کتابخونه منابع مختلف رو خوندم فهميدم که درسته. يادمه اون موقع به همکلاسيهامون می گفتيم: کی بود می گفت من پـری دريـائی هستم؟ تو اين سايت هم نقاشيهای قشنگی از پری دريائی رو می تونين ببينين. 4.16.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *![]() پـری دريـائی ( قسمت اول) من پـری کوچـک غمگينـی را می شناسـم کـه در اقيـانـوس مسکـن دارد و دلـش را در نـی لبکـی چـوبيـن می نـوازد آرام ، آرام پـری کوچک غمگينـی کـه شـب از يـک بـوسـه می ميـرد و سحـرگـاه از يـک بوسـه بـه دنيـا خـواهـد آمـد بی شک همه ما از اين موجود افسانه ای چيزهای زيادی شنيديم. موجودی که نيمه انسان و نيمه ماهی است. در زمانهای گذشته به قدری بوجود آن معتقد بودند که کاشفان زيادی برای صيد آن درياها را درنورديدند و با دست خالی برگشتند. در افسانه ها آمده است که هرگاه يکی از اين پری ها در تور يک صياد بيفتد ، آن صياد بعد از آزاد کردن آن از مال دنيا بی نياز می شود. تاثير اين موجود در تاريخ و ادبيات بشر به قدری بود که اشعار زيادی در وصف اون سروده شد و نقاشان هم از آن بی نصيب نبوده و طرحها و نقش های زيبائی از آن بجای گذاشتند. نکته جالب اينجاست که با اينکه هيچکس اين موجود را از نزديک نديد ولی در وصف آن اتفاق نظر ديده می شود و اين حاکی از اينست که اين موجود بايد وجود خارجی داشته باشد. موجودی با چهره يک زن زيبا که گردنبندی از مرواريد بر گردن داشته و موهای بلندش را با صدفهای رنگارنگ آذين بسته و ماهيان کوچک زيبائی هم در اطرافش در حال شنا هستند. در يکی از کامنتها که چند روز پيش در وبلاگم خوندم ، يکی از دوستان اشاره ای به اين موجود داشت. بهتر ديدم چيزهائی که در مورد اون می دونم رو اينجا بنويسم. هر چند که شايد براتون واقعا غير متظره باشه که بدونين اين موجود در واقع چی هست. می خوام قبل از نوشتن در مورد اون ، بدونم شما چه تصوری ازش دارين. آيا واقعا پری دريائی در دنيا وجود داره؟ اگر نه ، پس چرا اين همه مطلب در موردش نوشته ميشه؟ چه چيزی باعث شکل گيری اين افسانه شد؟ 4.14.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *علامـت سـؤال (؟) پيدا کردن يه جواب منطقی برای علامت سؤالهائی که در زندگی برامون پيش مياد ، مطلوب و دلخواه هر کسی هست. بعضی ها در مواجه شدن با اون ، مدتی درگير جوابش ميمونن و بعد از مدتی خسته شده و بيخيالش ميشن. عده ای هم هستن که تا به جواب نرسند آروم و قرار ندارن. شايد اگه اين سؤالات نبود زندگی ما رنگ و بوی ديگه ای به خودش ميگرفت. اين علامت خدمت بزرگی به عالم بشريت کرد. چرا سيب از درخت به طرف پائين افتاد؟ چرا روی اين نگاتيو وقتی کنار اون سنگ بود لکه های سياه افتاده؟ چرا ... ؟ در شعری که در متن قبلی نوشتم ، منظور شاعر اون علامت سؤالی هست که برای همه ما پيش اومده يا خواهد اومد. در اوج دوستی و عشق ، هيچکس شايد فکرش رو هم نکنه که آيا اين روزهای قشنگ تموم ميشه؟ بعضی ها اونقدر قوه تخيل قوی دارن و برای آينده برنامه ريزی ميکنن که حتی به اندازه يه ارزن هم واسه اين علامت سهمی قائل نميشن. ولی وقتی در کمال ناباوری در خلوت خودشون ، برای روزهای خوش گذشته اشک ميريزن ، از خودشون می پرسن که چرا اون عشق و صميميت که شهره خاص و عام بوده ، يه دفعه به بن بست رسيد و نابود شد؟ کجای کار اشکال داشت؟ چرا ... ؟ دوستان من مطمئن باشيد که روزی جواب اين علامت سؤالها رو پيدا خواهيد کرد. بعضيها خيلی زود به جواب می رسند و برخی بايد مدتی صبر کنند. برای من که اينجور بود. حتی جواب يکی از اين علامتها رو بعد از چهار سال پيدا کردم. از اون موقع به بعد متقاعد شدم که بايد صبر کرد. گـذر زمـان خيلـی چيـزهـا رو روشـن ميکنـه. اين هم متن کامل اون شعر برای دوستانی که می خواستن اون رو کامل بخونن: يه پنجره با يه قفس ، يه حنجره بی هم نفس سهم من از بودن تو ، يه خاطره است همين و بس تو اين مثلث غريب ، ستاره ها رو خط زدم دارم به آخر می رسم ، از اون ور شب اومدم يه شب که مثل مرثيه ، خيمه زده رو باورم میخوام تو اين سکوت تلخ ، صدات رو از ياد ببرم بزار که کوله بارمو ، رو شونه شب بزارم بايد که از اينجا برم ، فرصت موندن ندارم داغ ترانه تو نگام ، شوق رسيدن تو تنم تو حجم سرد اين قفس ، منتظر پر زدنم من از تبار غربتم ، از آرزوی محال قصه ما تموم شده ، با يه علامت سؤال بزار که کوله بارمو ، رو شونه شب بزارم بايد که از اينجا برم ، فرصت موندن ندارم 4.12.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *حالا ديگه آخرين فرد خونمون هم از سفر برگشته و آمار خونه کامل شده. يه کم خونمون شلوغ شده ولی خوب اين شلوغی هم واسه خودش عالمی داره. بچه ها پوز زنی رو شروع کردن و هر کی رو ميبينی يکی دو تا سی دی آورده و رجز خونی ميکنه. در بين اون سی دی ها ، يکی بود که همه اعتراف کرديم خيلی باحاله و به قول معروف پوز همه سی دی ها رو زد. عکس بالا مربوط به يکی از صحنه های اين کليپ هست و اين شعر هم آخرين بند ترانه اون هستش. شايد باورتون نشه که روزی ۷ يا ۸ بار بايد اين کليپ تو خونه ما ديده بشه وگرنه کسی خوابش نمی بره. تازه جالب اينجاست که بعضی ها بعد از تموم شدن اون ، ميرن تو حس و حالا بيا اين آقا رو از حس بيرون بيار. ... - من از تبار غربتم از آرزوهای محال - قصه ما تموم شده با يه علامت سئوال - بگذار که کوله بارمو رو شونه شب بگذارم - بايد که از اينجا برم فرصت موندن ندارم ... 4.11.2003
٭ بچـه هـای طـلاق
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در اوايل آشنائيمون که تازه به اين اداره اومده بودم ، برخوردمون فقط در ساعت اداری بود. تکنسين آزمايشگاه بود. از نظر اطلاعات عمومی فوق العاده هست و دليلش هم مطالعه شبانه روزی در روزنامه ها ، مجلات و کتب تاريخی هست. يکی از نکات برجسته اون حرف زدن بيش از حد بود که بعضی وقتها واقعا غير قابل تحملش می کرد. من حتی چند بار مجبور شدم از اتاقم بيرونش کنم و بگم: بابا ، پدرم در اومد ، سر درد گرفتم بس که حرف زدی. عزيز من يه کم هم به اون چونه و زبونت استراحت بده. وقتی می ديد حرفش خريدار نداره و کسی حوصله شنيدن حرفهاش رو نداره ، ميرفت تو حياط و واسه خودش از در و ديوار حرف می زد. در يه نگاه اول هر کسی متوجه می شد که يه پسر بی دست و پا و بی عرضه هستش که قادر به انجام کاری اون هم به تنهائی نيست. در غذا پختن و کلا رسيدن به وضع ظاهری و تغذيه خودش بدجوری تنبل بود. ما هم که دوستش داشتيم ، از اين نظر ها خيلی هواش رو داشتيم. يه کم که بيشتر با هم صميمی شديم ، داستان زندگيش رو برام گفت. تازه فهميدم که از درون داره داغون ميشه و دليل اين حرکات و بی انگيزه بودن برای زندگی رو فهميدم. از اون شب که برام از خودش تعريف کرد ، ديگه همه کارهاش برام معنی دار شده بود. ... دو سال پيش تازه از ناتيلوس پياده شده بودم و وقتی اومدم خونه ديدم که نيست. از بچه ها پرسيدم: پسرم کجاست؟ گفتند: رفته قاطی مرغها بشه. باورم نمی شد. يعنی واقعيت داشت. يعنی منصور که حتی کسی يه حساب کوچيک هم روش نمی کرد می خواد ازدواج کنه؟ خيلی خوشحال شدم و تموم خستگی کار يه ماهه رو دريا از تنم رفت. ... يه روز اون رو با همسرش در بازار ديدم. با لبخند سلام و احوالپرسی کرديم. وقتی داشت با همسرش از لای شمشادهای فضای سبز بازار عبور می کرد ، هنوز داشتم نگاهش می کردم. ياد حرفهاش افتادم. خيلی خوشحال بودم که می ديدم با اينکه در زمان مجردی و از وقتی خودش رو شناخته تا قبل از ازدواج دائم درگير دعوا و مرافه و نگرانی از وضعيت خونه بوده ، الان ديگه سرش به زندگی خودش گرمه و يه محرم داره که با اون درد دل کنه. وقتی از جريان خواستگاری و مراسم ازدواج سئوال کردم گفت: بابا گفته اگه مادرت باشه من خواستگاريت نميام. مامان هم گفته اگه بابات باشه من پامو اونجا نمیزارم. خلاصه با کلی مکافات تونست با پا در ميونی ريش سفيدهای فاميل ازدواج کنه. البته در اين مراسم نه زن باباش شرکت کرد نه شوهر جديد مامانش. ... ديشب در جمع خانوادگی همکارهام ، مهمونش بوديم. وقتی خونه رو ديدم که با چه خون دل خوردنی خريده ، دکور با سليقه خونه که حاکی از خوش سليقه بودن همسرش بود ، پذيرائی گرم خودش و همسرش و صدای گريه پسر کوچولوش ، همه دست به دست هم داد که باز هم بغضم بگيره که با هر مکافاتی بود تو اون جمع جلوش رو گرفتم. اونقدر خوشحال بودم که نميشه توصيفش کرد. موقع خداحافظی ، بوسيدمش و گفتم: منصور ، يادته قبلا بهم چی گفتی؟ سعی کن کمبودهای محبتی که داشتی رو اينجا جبران کنی. برای پسرت يه پدر خوب باش. مثل پدر خودت نباش. تموم اون کمبودهای عاطفی رو نگذار که پسرت احساس کنه. اينجا ديگه جولانگاه محبتت هست. عشقی که سالها با اون غريبه بودی رو تو نگاه همسرت وقتی بهت نگاه می کنه ، میبینم. 4.10.2003
٭ در يه بحث کاملا جدی که قصد دارين روحيه از دست رفته يکی از دوستانتون رو بهش برگردونين و اون رو از نااميدی وحشتناکی که دچارش شده نجات بدين ، وقتی ببينين که يه دوست ديگه در همون لحظه قسمتی از حرفهای شما رو به شوخی گرفته و به اون دوستتون ميگه توجه نکن ، چه حالی پيدا می کنين؟!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *چند شب پيش داشتم با يکی از دوستام حرف می زدم و کاملا متوجه شدم که در بدترين شرايط ممکن قرار گرفته. چيزی که خودم بارها تجربه کرده بودم. بعد يه نفر ديگه هم به جمع ما اضافه شد. تموم سعی خودم رو کردم که بهش بفهمونم که اين گرفتاری فقط و فقط به دست خودش برطرف ميشه. در اوج اين بحث داغ ، يهو تازه وارد به جمعمون گفت: توجه نکن ، اينا همش هندونه هست که داره حواله ميکنه. در اون لحظه بدجوری ناراحت شدم. نمی خوام بگم که اصلا شوخی نمی کنم يا اگه کسی با من شوخی کنه ازش ناراحت ميشم. بيشتر دوستام می دونن که اگه شوخيم گل کنه کسی نمی تونه جلوم رو بگيره. ولی هر حرف و هر شوخی جای خودش رو داره و هر جا که نبايد شوخی کرد. شايد هم اصلا شوخی نبود و کاملا جدی اين حرف رو زد. حالا خوبه صميميت اون با اين دوستم بيشتر از من بود. بهتر نبود بجای اين حرف کمکم می کرد که به اين دوست مشترک دلداری بديم؟ يه ضرب المثلی هم در همين زمينه داريم ولی حافظه ام کپک زده ، هر چی فکر کردم يادم نيومد. شما نمی دونين اون ضرب المثل چی بود؟؟؟ 4.09.2003
٭ قربون حواس جمع خودم برم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ديروز دسته کليد و ساعتم رو تو اداره جا گذاشتم. کليدهای خونه و ميزم با اون بود. تو کشو ميزم هم چک و يه سری مدارک خفن دارم. ساعت شش صبح امروز بايد ميرفتم ماموريت و به يکی از اسکله ها سر ميزدم. يعنی با اجازه شما اون دسته کليد تا موقع برگشتنم تو اداره بود و خدا خدا ميکردم يه نامحرم هوس فضولی نکنه و نره پشت ميزم و سيراب شيردون کشوها رو بريزه بيرون. امروز صبح که ماشين اومد دنبالم ، موبايلم رو يادم رفت بردارم. وسطهای راه بود که فهميدم اونو جا گذاشتم. وقتی رسيدم خونه ديدم ۹ تا تماس داشتم. يه شماره برام آشنا بود. فاتحه خودم رو خوندم و با هزار دعا و سلام و صلوات که زياد دعوام نکنه ، با اون تماس گرفتم. طبق معمول با يه خنده هميشگی گفت: کجا بودی بابا ، پدرم در اومد بس که شمارتو گرفتم. در نهايت باز هم جمله هميشگيش رو گفت « I kill you ». يه چيزی بهم گفت که ناخودآگاه بغضم گرفت. ببينيد چی بهم گفت: ببين کاپيتان ، از يه مجلس مقدس و روحانی يه مقدار خرما برام آوردن که فقط يکی برام ازش مونده. چون نمی تونم اون رو برات بفرستم و از طرف ديگه بارها شنيدم و ديدم که هر کی خرمای اين مجلس رو بخوره و از صميم قلب نيت کنه ، حتما به خواستش ميرسه ، زنگ زدم که بگم تو نيت کن تا من از طرف تو و به نيتی که کردی اونو بخورم. اميدوارم اينجوری هم عملی بشه و به مرادت برسی. به همين خاطر از صبح تا الان اينقدر شمارتو گرفتم ولی جواب نمی دادی. خوب شد که زنگ زدی. مات و مبهوت مونده بودم و نمی دونستم چی بگم. حتی يه جمله مناسب برای تشکر هم به خاطرم نيومد و فقط گفتم: مرسی. شما جای من بودين چه می کردين؟ من در بيشتر اين موارد چنان تحت تاثير اين حرکات و اين گفتار قرار می گيرم که تا چند دقيقه مغزم قفل ميشه. قبل از نوشتن اين مطلب وبلاگم رو که ديدم متوجه شدم که بجای «امثال ما» نوشتم «امسال ما». اينم يه حواس پرتی ديگه. برام جالب بود که از بين خواننده های متن قبلی کسی به اين سوتی اشاره نکرد. شايد هم متوجه شدند ولی نخواستند من ضايع بشم و چيزی در کامنت ننوشتند. خدا ۳۴۵ روز باقيمونده رو بخير بگذرونه. ميگن سالی که نکوست از بهارش پيداست. بهار من که اينجوری بود. مُردم تا اين ضرب المثل يادم اومد. 4.08.2003
٭ تلويزيون ايران خوشبختانه اونقدر فيلم راز بقا داره که اگه بخواد در يه برنامه منسجم همه رو پخش کنه ، ارزشش به مراتب بيشتر از اين سريالهای مزخرفی هست که نه داستان جالبی داره و نه پيام لازم رو به بيننده ميرسونه. يادم هست که در يه نمايشگاه شرکت کرده بودم که در اوايل سال پيش در سالن ميلاد برگزار شده بود. من هم به عنوان کارشناس آبزيان اونجا جواب سؤالات رو ميدادم. وقتی از زندگی و نحوه زيست اونها حرف می زدم کسی باورش نمی شد که اين موجود به ظاهر ساده اينقدر دقيق و پيچيده باشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *به همين خاطر هم بود که قصد داشتم يه سايت با همکاری دوستانم بسازم و حتی حاضر شدم هزينه ثبت Domain رو خودم پرداخت کنم. ولی متاسفانه همه دوستام درگير کارهای خودشون بودند و چندان استقبالی نکردن. همه اونها گفتند که کار خوبيه. مخصوصا وقتی براشون توضيح دادم که چه مطالبی بايد در اونجا نوشته بشه و نقاط ضعف اينجور سايتها رو ما نبايد داشته باشيم. ولی قطعا يه روزی اين کار رو انجام میدم. رشته تحصيلی من بيولوژی با گرايش علوم جانوری و کارم در ارتباط مستقيم با اين رشته هست. زمان دانشجوئيم پای ثابت اردوهای علمی بودم و تمام اماکن ديدنی و حيات وحش استان محل تحصيلم رو ديدم. حتی کلاس ژنتيک رو که درس بسيار مشکلی هم بود ، نمی رفتم و به جای اون در کلاس بروبچه های محيط زيست شرکت می کردم که واحد اکولوژی حيات وحش رو داشتند. به نظر من علاقه شرط اول هر کاری هست و من واقعا به مطالعه در اين زمينه ها علاقمندم و وقتی برای کار به اينجا اومدم بعد از يه سال اون پروژه شروع شد که ۲ سال عمليات نمونه برداری در دريا رو داشت و بعدش هم گزارش نهائی اون بايد نوشته می شد. برای من که بيشتر با اکوسيستم شمال و منطقه معتدله آشنا بودم ، شانس بزرگی بود که از اکوسيستم منطقه نيمه حاره ای ايران هم چيزی ياد بگيرم. در همين دو سال که پروژه اجرا می شد ، بيشتر ماهيان و آبزيان اين منطقه رو شناختم. برای من که فقط شنيده بودم که در ايران هم چنين آبزيانی وجود داره ، ديدن اون فيلمها باعث شد که يه انگيزه جديد برام بوجود بياد که دنيای زير آب رو هم تجربه کنم. حق با هليا هست. شغل من و همکارهای من واقعا جالب و متنوع هستش. مخصوصا که روی سوژه هائی کار ميکنيم که تا بحال چندان اطلاعاتی در مورد اونها در ايران بدست نيومده. دوست ديگه هم گفته که اين فيلمها که از تلويزيون پخش ميشه ، همه رو بيزار کرده. درست ميگی دوست من. وقتی امکانات برای امسال ما ها مهيا نباشه که پتانسيلهای کشورمون رو ثبت کنيم و به مردم بگيم که چه کشور غنی و جالبی داريم ، بايد هم حيات وحش کشورهای ديگه رو به خوردمون بدن. اونم چندين بار يه فيلم رو نشون ميدن. جالبه که حتی فيلمهای راز بقا رو هم سانسور می کنن. اين فيلمها فعلا با هزينه اون شرکت فرانسوی تهيه شده و حق کپی رايت داره. فکر کنم فقط يه نسخه از اون رو در دفتر مرکزی اداره نگهدارند و حتی به مراکز تابع هم نمی دن. اگه روزی اين فيلم به دستم برسه حتما برای دوستانی که علاقمند هستند کپی می کنم. 4.07.2003
٭ مهمون عزيزمون امروز فيلمهائی رو که از سواحل مرجانی اينجا تهيه کرده بود نمايش داد. نمی دونم چی جوری چيزی رو که ديدم توصيف کنم. حتی تصورش رو هم نمی کردم که آبزيانی رو که تا بحال در موردشون در کتابها و مقالات مطالبی خونده بودم در دو قدمی خودم باشند. صحنه هائی از استتار شدن آبزيان و مکانيسمهای تدافعی اونها ، تخمگذاری نوعی ماهی مرکب که خودش هم برای اولين بار به اين زيبائی ديده بود ، تخمهای روبان شکل نوعی نرم تن که به شکل زيبائی پيچيده شده بود و بيشتر شبيه پاپيونی که روی بسته های کادو ميزنن بود ، گله های ماهيان زينتی که در لا به لای اسفنجها و صخره ها بصورت گروهی شنا ميکردند و ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *قرار شده اگه اداره کل ما بتونه با موسسه اين آقا در فرانسه به توافق برسه يه پروژه چند منظوره در اينجا با مشارکت فرانسويها انجام بشه. خدا کنه اينبار رؤسای ادارمون از منفعت شخصی خودشون چشم پوشی کنند و اين توافق بوجود بياد تا پتانسيلهای منطقه مشخص بشه. مهمون ما اصلا رشته تحصيليش بيولوژی نبود ولی در دوره های آموزشی که در فرانسه گذرونده بود علاوه بر مهارتهای غواصی و تصوير برداری زير آب ، رفتار شناسی آبزيان رو بخوبی آموزش ديده بود و چنان با مهارت عکس العمل آبزيان رو پيش بينی می کرد و از اونا تصوير برداری می کرد که انگار در بيولوژی درجه استادی داره. توضيحاتش در مورد اين صحنه ها اونقدر جالب بود که احساس کردم سر کلاس درس اکولوژی دريا نشستم. وقتی از موفقيتهاش پرسيديم اول يه کم فکر کرد و فقط گفت که در شش سال پيش که از اينجا عکس تهيه کرده بود برنده مدال نقره جهانی شده بود و اين رو مديون همکاری بروبچه های اداره ما عنوان کرد که امکانات لازم رو براش مهيا کرده بودند. يه افتادگی خاص و قابل تحسينی داشت که موجب نگاه تحسين برانگيز همه همکاران شد. وقتی جلسه تموم شد با حسرت به همکارم گفتم: کاش در آخرين دوره آموزشی غواصی که برامون گذاشته بودن اينجا بودم. از شانس بد ، اون موقع من درگير يه پروژه بودم که يه تيم ۱۵ نفره رو به خودش مشغول کرده بود و خيلی هم نفس گير بود. اون موقع ما هر فصل ، يه ماه دريا بوديم و در اون دو ماه هم که خشکی بوديم بايد آناليز داده ها رو انجام می داديم و برای سفر بعدی آماده می شديم. خب ديگه شانس با من نبود. ولی اينبار هرجوری که شده حتما در اين دوره شرکت می کنم. هرچند که اونقدر هزينه اين دوره بالا هست که بعيد می دونم مجددا برگزار بشه. 4.06.2003
٭ اولين روز کاری در سال ۸۲ بسيار جالب بود. حال و احوال کردن و تبريک سال نو از داخل سرويس اداره شروع شد. ميز کارم مثل اتاقم متروکه شده بود. با وسواس خاصی تميزش کردم. وقتی پشت ميزم نشستم احساس کردم که چقدر دلم برای ميزم و محتويات کشوهای اون تنگ شده. تموم پرونده ها رو در آوردم و برای فردا کارها رو به ترتيب چيدم. اين اولين بار بود که رو ميزم کار ناتموم نداشتم و نامه ای نبود که مجبور بشم بلافاصله جوابش رو آماده کنم. از اين اتاق به اتاق ديگه. از اين همکار پيش همکار ديگه. خلاصه امروز فقط بگو و بخند داشتيم و يه جو فوق العاده صميمی در اداره حاکم بود که کمتر ديده بودم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دوستان غواص رفته بودن ماموريت. وقتی برگشتن يه مهمون عزيز رو که تعريفش رو خيلی شنيده بودم همراشون بود. مهمون گرانقدری که ايرونی هست ولی در فرانسه اقامت داره. يه عکاس و غواص حرفه ای که تا بحال چندين بار برنده بهترين عکس زير آب در دنيا شده. يه دوربين فيلمبرداری همراش بود که فقط تو فيلمها ديده بودم. وقتی قيمتش رو گفت چشام گرد شد. سی هزار دلار. لنز خاصی داشت که کلا در دنيا ده تا ازش ساخته بودن. قراره امشب يا فردا برم پيشش و عکسها و فيلمی که از سواحل مرجانی اينجا گرفته رو ببينم. مثل همه دوستای ديگه که وقتی بعد از مدتی اداره نبودن به محض ورود به امور مالی ميرن و از وضعيت حقوقی سوال ميکنن ، من هم رفتم اونجا. به شوخی گفتم چند تا چک دست مردم دارم ، کی حسابها رو پر می کنين. با خنده گفتن پس منتظر برگشت خوردن چکها باش چون اوضاع مالی خيلی خرابه و از پول خبری نيست. توی يه ليست متوجه شدم که يه اشکال کوچيک در يکی از اسناد پروژه باعث شده که کلی از مزايای انجام پروژه برای من و همکارم در اين پروژه حذف بشه. بعد از تماس با تهران فهميديم که اون آقای محترم اون برگه رو اشتباهی فرستاده و حق کارشناسی من در اون پروژه بجای ۱۹۰۰۰۰ تومن به ۷۰۰۰ تومان رسيده. خلاصه با کلی کلنجار درستش کرديم. حالا که به برنامه کاريم در سال جاری نگاه ميکنم ميبينم که کلی ماموريت بايد برم که احتمالا بيشترشون دريائی هست. يه تماس هم با ناتيلوس داشتم. الان در لنگرگاه يکی از بنادر زيبای جنوب خوابيده و تا دو هفته ديگه مياد پيشم. چقدر دلم براش تنگ شده. چقدر دلم برای صميميت دريا تنگ شده. ديدن دريا از ساحل چندان لطفی نداره. بايد بری وسط دريا ، جائی که تا چشم کار ميکنه فقط آب باشه. بعد بشينی به صدای امواج گوش کنی. به چيزی جز شنيدن صدای اين امواج ، نسيم ملايمی که بوی دريا رو داره و مرطوبه و صورتت رو نوازش ميکنه ، تکونهای ملايم کشتی که گهواره رو به يادت ميندازه توجه نکنی. غرق اين همه زيبائی بشی و شب رو به اين اميد بخوابی که فردا شب هم مهمون اين همه زيبائی ، صفا و صميميت دريا باشی که نظيرش در جائی ديده نميشه. 4.05.2003
٭ بعد از يک ماه مرخصی برگشتم به محل کارم. جای همگی خالی واقعا خوش گذشت. تو اين مدت چند بار با کامپيوتر دوستم وبلاگم رو نگاه کردم و از تموم دوستان عزيزی که برام کامنت گذاشتن و ايميل زدن متشکرم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *حرفهای زيادی از ايام نوروز دارم که وقتش گذشته و فکر نکنم مناسبتی داشته باشه که بخوام ازشون چيزی بنويسم. ولی شب تحويل سال نو رو مينويسم که تو يه عالم ديگه بودم. با يکی از بهترين دوستام قرار گذاشتم که شب بعد از ساعت ۱۲ با خودمون خلوت کنيم. نمی دونم اون شب رو چی جوری گذروند. من ساعت ۱۲:۳۰ از خونه زدم بيرون. هوا ابری بود و نم نم بارون ميومد. حيفم اومد که برم زير چتر ، چتر رو بستم و راه افتادم تو کوچه. خلوت بود ، خلوت خلوت. هيچکس تو کوچه نبود. سکوت زيبائی بود و صدای نم نم بارون که رو برگ درختا می خورد. سردم شد و قطرات بارون رو که از لای موهام رو صورتم سر می خوردن احساس می کردم. اول سال گذشته رو که در چنين ساعتی بيرون رفته بودم به خاطر آوردم. اون شب هم بارون ميومد. چه حسن تصادفی. تموم وقايع اين ۳۶۵ روز رو تا جائی که می شد مرور کردم. در پايان احساس سبکی جالبی داشتم. برنامه ها و کارهائی که بايد برای سال جاری انجام می دادم رو هم به خاطر آوردم. وای خدا ، چقدر کار بايد انجام بدم. فکر کنم امسال بيشتر از سال گذشته درگير کارهای اداری و تحقيقاتيم باشم. به ياد تک تک دوستام افتادم و برای همشون دعا کردم و از خدا خواستم که سالی پر بار و سرشار از شادی و پيروزی رو شروع کنند. بيشتر از همه به فکر همين دوستم بودم که سال خيلی سختی رو پشت سر گذاشته بود و برای تموم شدنش لحظه شماری می کرد. دلم می خواست وقتی با اون حرف می زنم ديگه اون غمی که ته صداش بود رو نشنوم. غمی که هر چند سعی می کرد که در بيشتر موارد مخفيش کنه ، ولی نگاهش همه چيز رو می گفت. برگشتم خونه ، دو ساعت زير بارون قدم زدن حسابی خيسم کرده بود. يواش يواش آماده می شدم که سال جديد رو شروع کنم. چند دقيقه به تحويل سال مونده بود که شمع ها رو روشن کردم. بر خلاف سالهای گذشته اينبار ۶ تا شمع روشن کردم. از بين اون رنگهای قشنگ ، شمع آبی رو انتخاب کردم که رنگ مورد علاقم بود. اون رو جدا کردم و رفتم تو اتاقم و اون رو به ياد دوستم روشن کردم. سال جديد شروع شد ، بعد از تبريک سال نو به خانواده و خوردن چای و شکلات رفتم تو اتاقم. زل زدم به نور اون شمع. چقدر قشنگ می سوخت و آروم آروم آب ميشد. بعد از اينکه بيدار شدم ، ديدم هنوز داره می سوزه و تموم نشده.
|