٭ قربون حواس جمع خودم برم.
ديروز دسته کليد و ساعتم رو تو اداره جا گذاشتم. کليدهای خونه و ميزم با اون بود. تو کشو ميزم هم چک و يه سری مدارک خفن دارم. ساعت شش صبح امروز بايد ميرفتم ماموريت و به يکی از اسکله ها سر ميزدم. يعنی با اجازه شما اون دسته کليد تا موقع برگشتنم تو اداره بود و خدا خدا ميکردم يه نامحرم هوس فضولی نکنه و نره پشت ميزم و سيراب شيردون کشوها رو بريزه بيرون.
امروز صبح که ماشين اومد دنبالم ، موبايلم رو يادم رفت بردارم. وسطهای راه بود که فهميدم اونو جا گذاشتم. وقتی رسيدم خونه ديدم ۹ تا تماس داشتم. يه شماره برام آشنا بود. فاتحه خودم رو خوندم و با هزار دعا و سلام و صلوات که زياد دعوام نکنه ، با اون تماس گرفتم. طبق معمول با يه خنده هميشگی گفت: کجا بودی بابا ، پدرم در اومد بس که شمارتو گرفتم. در نهايت باز هم جمله هميشگيش رو گفت « I kill you ». يه چيزی بهم گفت که ناخودآگاه بغضم گرفت. ببينيد چی بهم گفت:
ببين کاپيتان ، از يه مجلس مقدس و روحانی يه مقدار خرما برام آوردن که فقط يکی برام ازش مونده. چون نمی تونم اون رو برات بفرستم و از طرف ديگه بارها شنيدم و ديدم که هر کی خرمای اين مجلس رو بخوره و از صميم قلب نيت کنه ، حتما به خواستش ميرسه ، زنگ زدم که بگم تو نيت کن تا من از طرف تو و به نيتی که کردی اونو بخورم. اميدوارم اينجوری هم عملی بشه و به مرادت برسی. به همين خاطر از صبح تا الان اينقدر شمارتو گرفتم ولی جواب نمی دادی. خوب شد که زنگ زدی.
مات و مبهوت مونده بودم و نمی دونستم چی بگم. حتی يه جمله مناسب برای تشکر هم به خاطرم نيومد و فقط گفتم: مرسی. شما جای من بودين چه می کردين؟ من در بيشتر اين موارد چنان تحت تاثير اين حرکات و اين گفتار قرار می گيرم که تا چند دقيقه مغزم قفل ميشه.
قبل از نوشتن اين مطلب وبلاگم رو که ديدم متوجه شدم که بجای «امثال ما» نوشتم «امسال ما». اينم يه حواس پرتی ديگه. برام جالب بود که از بين خواننده های متن قبلی کسی به اين سوتی اشاره نکرد. شايد هم متوجه شدند ولی نخواستند من ضايع بشم و چيزی در کامنت ننوشتند.
خدا ۳۴۵ روز باقيمونده رو بخير بگذرونه. ميگن سالی که نکوست از بهارش پيداست. بهار من که اينجوری بود. مُردم تا اين ضرب المثل يادم اومد.