-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

4.11.2003

٭ بچـه هـای طـلاق
در اوايل آشنائيمون که تازه به اين اداره اومده بودم ، برخوردمون فقط در ساعت اداری بود. تکنسين آزمايشگاه بود. از نظر اطلاعات عمومی فوق العاده هست و دليلش هم مطالعه شبانه روزی در روزنامه ها ، مجلات و کتب تاريخی هست. يکی از نکات برجسته اون حرف زدن بيش از حد بود که بعضی وقتها واقعا غير قابل تحملش می کرد. من حتی چند بار مجبور شدم از اتاقم بيرونش کنم و بگم: بابا ، پدرم در اومد ، سر درد گرفتم بس که حرف زدی. عزيز من يه کم هم به اون چونه و زبونت استراحت بده.
وقتی می ديد حرفش خريدار نداره و کسی حوصله شنيدن حرفهاش رو نداره ، ميرفت تو حياط و واسه خودش از در و ديوار حرف می زد. در يه نگاه اول هر کسی متوجه می شد که يه پسر بی دست و پا و بی عرضه هستش که قادر به انجام کاری اون هم به تنهائی نيست. در غذا پختن و کلا رسيدن به وضع ظاهری و تغذيه خودش بدجوری تنبل بود. ما هم که دوستش داشتيم ، از اين نظر ها خيلی هواش رو داشتيم.
يه کم که بيشتر با هم صميمی شديم ، داستان زندگيش رو برام گفت. تازه فهميدم که از درون داره داغون ميشه و دليل اين حرکات و بی انگيزه بودن برای زندگی رو فهميدم. از اون شب که برام از خودش تعريف کرد ، ديگه همه کارهاش برام معنی دار شده بود.
...
دو سال پيش تازه از ناتيلوس پياده شده بودم و وقتی اومدم خونه ديدم که نيست. از بچه ها پرسيدم: پسرم کجاست؟ گفتند: رفته قاطی مرغها بشه. باورم نمی شد. يعنی واقعيت داشت. يعنی منصور که حتی کسی يه حساب کوچيک هم روش نمی کرد می خواد ازدواج کنه؟ خيلی خوشحال شدم و تموم خستگی کار يه ماهه رو دريا از تنم رفت.
...
يه روز اون رو با همسرش در بازار ديدم. با لبخند سلام و احوالپرسی کرديم. وقتی داشت با همسرش از لای شمشادهای فضای سبز بازار عبور می کرد ، هنوز داشتم نگاهش می کردم. ياد حرفهاش افتادم. خيلی خوشحال بودم که می ديدم با اينکه در زمان مجردی و از وقتی خودش رو شناخته تا قبل از ازدواج دائم درگير دعوا و مرافه و نگرانی از وضعيت خونه بوده ، الان ديگه سرش به زندگی خودش گرمه و يه محرم داره که با اون درد دل کنه. وقتی از جريان خواستگاری و مراسم ازدواج سئوال کردم گفت: بابا گفته اگه مادرت باشه من خواستگاريت نميام. مامان هم گفته اگه بابات باشه من پامو اونجا نمیزارم. خلاصه با کلی مکافات تونست با پا در ميونی ريش سفيدهای فاميل ازدواج کنه. البته در اين مراسم نه زن باباش شرکت کرد نه شوهر جديد مامانش.
...
ديشب در جمع خانوادگی همکارهام ، مهمونش بوديم. وقتی خونه رو ديدم که با چه خون دل خوردنی خريده ، دکور با سليقه خونه که حاکی از خوش سليقه بودن همسرش بود ، پذيرائی گرم خودش و همسرش و صدای گريه پسر کوچولوش ، همه دست به دست هم داد که باز هم بغضم بگيره که با هر مکافاتی بود تو اون جمع جلوش رو گرفتم. اونقدر خوشحال بودم که نميشه توصيفش کرد.
موقع خداحافظی ، بوسيدمش و گفتم: منصور ، يادته قبلا بهم چی گفتی؟ سعی کن کمبودهای محبتی که داشتی رو اينجا جبران کنی. برای پسرت يه پدر خوب باش. مثل پدر خودت نباش. تموم اون کمبودهای عاطفی رو نگذار که پسرت احساس کنه. اينجا ديگه جولانگاه محبتت هست. عشقی که سالها با اون غريبه بودی رو تو نگاه همسرت وقتی بهت نگاه می کنه ، میبینم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home