٭ يـک آدم خـوش شـانـس ساعت هفت صبح بيدارت می کنن که بری اداره. با شکم گرسنه از ۵/۷ تا ۵/۲ پای کامپيوتر می شينی و کار می کنی و همش به اين فکر هستی که امروز ناهار ، همونی هست که خيلی دوست داری.
وقتی ميای خونه ميبينی رستوران تماس گرفته و گفته مواد اوليه نداشته و يه غذای ديگه فرستاده که اسمش هم حالت رو بهم می زنه. ميری سراغ نيمرو و تو دلت مرِغ رو دعا می کنی که اگه نبود و تخم نميگذاشت ، الان بايد نون با ماست می خوردی.
چشات حسابی خسته هست و بدجوری دلت می خواد که بخوابی ولی يادت ميفته که از برنامه عقبی و بايد تو خونه هم روی بيش از ۲۰۰۰۰ داده کار کنی.
وقتی داری آناليز داده ها رو انجام میدی صدای خروپف هم اتاقيت در مياد. بهش حسوديت ميشه و چند تا دری وری نثارش می کنی.
تا ساعت ۱۲ شب کار ميکنی ، از خستگی رو به موت ميشی ولی دلت نمياد که وبلاگ دوستات رو نخونی. وارد اينترنت ميشی ، تازه دو سه تا وبلاگ رو می خونی که برق قطع ميشه و ميمونی تو خماری.
يادت ميفته که صبح ساعت ۶ ميان دنبالت که بری ماموريت. تو رختخواب از اين پهلو به اون پهلو ، خلاصه هر کاری ميکنی از زور خستگی خوابت نميبره. حدود ساعت سه می خوابی. تازه لذت خواب داره تو تنت ميشينه که ساعت زنگ ميزنه و اعلام ميکنه که بايد پاشی و آماده بشی.
صبحانه نخورده ميری ماموريت. ۱۲۰ کيلومتر راه در يه جاده پر چاله چوله. اون هم با ماشينی که هر لحظه انتظارش ميره که ميل لنگش ببره يا گير بکسش بيفته و بی شباهت به ماشينهای اسقاطی جنگ جهانی دوم نيست. تازه زاپاس هم نداره و اگه پنچر کنه کارت ساخته است.
در حاليکه دل و روده ات از گرسنگی درد گرفته وارد سالن عمل آوری آبزيان ميشی و از بوی تعفن ماهيهای فاسد شده ديروز ، کم مونده غذای سه روز پيشت رو بالا بياری.
تو راه برگشت بنزين تموم ميکنی و تو جاده ای که هر ۲۰ دقيقه يه ماشين رد ميشه تو آفتاب و گرمای ۳۲ درجه قدم ميزنی و نمی دونی به کی بد و بيراه بگی.
يه چهار ليتری از يه ماشين عبوری ميگيری ولی اين هم کم مياد و باز تو ۳۰ کيلومتری برگشت به اداره باز هم بنزين تموم ميکنی و باز هم همون داستان قبلی.
ميای اداره ميری ترابری و تشکر ميکنی از ليمـوزينـی که برات فرستادن تا امروز رو با اون بری ماموريت. بعد می فهمی همکارت مشکل داشته و قرار شده بجای تو اون بره نمايشگاه کتاب و از اونجا هم يه سر بره ولايتش.
بر می گردی خونه ، می خوای بری تو اينترنت ميبينی نوسان برق ديشب باعث شده که مودم بسوزه. مثل مرغ سر بريده بال بال می زنی و از همکارت يه مودم قرض می گيری تا دوستات از تهران يه مودم برات بفرستند. با خودت عهد می بندی که هرطور شده يه UPS بخری تا اين دفعه بجای مودم ، کامپيوترت نسوزه.
...
اين يکی دو روزه خيلی به من خوش گذشت!!! می بينيد چه آدم خوش شانسی هستم!!!