-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.30.2003

٭ آخـر هفتـه !!!
آخر هفته پيش دو روز تلفن نصف شهر قطع بود. آخر اين هفته دو روز اينترنت تموم شهر قطع شد. خدا به خير بگذرونه آخر هفته آينده رو. فکر کنم اينبار نوبت برق باشه که واسه دو روز قطع بشه. الان هم که اينترنت مثلا درست شده ، با کلی مکافات تونستم اين متن رو تو وبلاگ بزارم. از خير ديدن بلاگ دوستان و چک کردن ايميلهام هم گذشتم. بهتره گزارشم رو بنويسم که وقت زيادی برام نمونده.
راستی موقع کوتاه کردن ناخن ها مواظب باشين که به سرنوشت من دچار نشين. يکی از ناخنها رو به قدری کوتاه کردم که الان اون انگشتم کاملا از کار افتاده و از شانس بد همون انگشتی هست که برای تايپ بيشترين کاربرد رو داره.


٭ يه توضيحی در مورد متن قبليم بايد بنويسم.
اون متن در واقع حاصل يکی دو شب صحبت کردن با همکارم بود. ديدم بدجوری رفته تو خودش و هر کاری کردم از اين حالت خارج نشد. با بچه ها بزن و برقص راه انداختيم. سر به سرش گذاشتيم. شـام مورد علاقش رو آماده کرديم. ولی باز هم تغيير نکرد. بالاخره بردمش بيرون و گفتم: تا به من نگی چی شده ، بر نمی گرديم خونه.
خلاصه درد دلش شروع شد و شروع کرد به تعريف کردن يه سری وقايع که در گذشته براش پيش اومده بود. ديدم در چند مورد با هم اشتراک داريم. راستش خودم تا به حال چندين بار اسير اين مرداب لعنتی شدم. ولی برخلاف اون هوس تاختن مجدد به سرم نزده و حالا حالا ها هم قصد اين کار رو ندارم. کارهای واجب تری دارم که در مسيرش هيچوقت مرداب ديده نميشه و بعد از رسيدن به مقصد و ديدن نتيجه کار ، يه احساس رضايت تموم وجودم رو پر ميکنه و برام از هر چيزی لذت بخش تر هستش.
بگذريم؛
اين دوست من حالا با خودش درگيری داره که باز هم خودش رو محک بزنه يا نه. من که هيچ چيزی برای گفتن نداشتم و اصلا هيچ توصيه ای هم بهش نکردم. اين تصميمی هست که بايد خودش بگيره و خودش هم پای بد يا خوبش بايسته.
نکته جالب برام کامنت يکی از دوستان بود که نوشته بود « شايد اون اسب سفيد ، يه روزی در گذشته اسير اين مرداب شده بود و يه اسب سياه اون رو به اين مرداب کشونده بوده ». دوست عزيز ، يه کم بيشتر به اين کامنتی که گذاشتی فکر کن. آيا درسته که کسی چون خودش روزی رودست خورده و در عشقش ناکام مونده ، بياد و احساس پاک و عاشقانه يه نفر ديگه رو به بازی بگيره؟ فقط به اين خاطر که گوشه ای از عقده های روحی خودش رو درمان کنه؟ آيا اين اسمش ، آدميت هست؟ اگه همه بخوان اينجوری باشن که ديگه بايد فاتحه هر چی عشق و احساس رو خوند. فکر کنم ساير دوستان هم با من موافق باشن. درسته؟؟؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.28.2003

٭ چــــــرا؟؟؟
در گذشته های دور اسب سياهی در يک دشت پهناور به همراه ساير اسبها روزهای خوشی را سپری می کرد. بتدريج که بزرگ شد ، ديد که بعضی از دوستانش با ديدن اسب سفيدی که در دور دست ايستاده و شاهد بازيگوشی آنهاست ، از گروه جدا شده و به سوی او می روند. چيزی نگذشت که ديگر اثری از آن گله بزرگ باقی نماند و همه يک به يک رفتند.
روزی يکی از آنها را ديد و پرسيد: شما را چه می شود؟ چرا می رويد و ديگر باز نمی گرديد؟ جواب شنيد که تو از اسب بودن تنها نامش را به همراه داری. چرا تو هم چنين نمی کنی و با اسب سفيد نمی تازی. گفت: وقت تاختن من نرسيده است. مدتی گذشت و شنيد که دوستانش گفتند: تاختن تو ديدنی است ، وقتی به تاختن بيفتی ديگر کسی جلودارت نخواهد بود.
آن دشت را با تمام خاطراتش ترک کرد. به دشت سرسبز و با صفای ديگری رسيد. از همان روز اول اسب سفيدی را ديد که او را به خود ميطلبد. اعتنا نکرد. مدتی گذشت و هر روز اين بی اعتنائی را در برابر درخواست اسب سفيد نشان داد. در يک شب مهتابی ، بر فراز تپه ای که مشرف به آن دشت بود با خود انديشيد که نکند وقت تاختن او نيز فرا رسيده است. با اين انديشه خوابيد و از فردا به سوی اسب سفيد دويد. وقتی به او رسيد ، انگار به مراد دلش رسيد. روزها از پی هم می گذشتند و او غرق اين بازيها و تاختن به همراه آن اسب بود و به تنها چيزی که فکر نمی کرد مسيرش بود.
يک روز شوم ، سرمست و شاد ، به همراه او قدم می زد. ناگه خود را در مرداب ديد. مرداب بيرحمانه او را می بلعيد و تقلا برای نجات فايده ای نداشت. با آخرين رمقی که برايش مانده بود گفت: کمکم کن. ولی پاسخی نشنيد. نگاهش کرد. اسب سفيد با چشمانی دريده و لبخند پيروزمندانه به او می نگريد. در جواب درخواست کمک او گفت: ای ابله ، تو اولين اسبی نيستی که در اين مرداب گرفتار شدی و آخرين نيز نخواهی بود. خودت به فکر نجات خودت باش. قهقهه ای زد و رفت.
با هر زحمتی که بود خود را نجات داد. در حاليکه کثافات مرداب را از تن می زدود به خود گفت: ديگر در اين مرداب گرفتار نخواهم شد. غافل از اينکه اين تازه شروع ماجرا بود. بعد از آن بار ديگر و بارهای ديگر اسير آن مرداب شد. ترس عجيبی بر او مستولی شد. ديگر اعتمادش را از دست داده بود. حال با خود می انديشد:
تشنه ام ، آب در يک قدميست ، جرأت نوشيدن ندارم.
گرسنه ام ، غذا در يک قدميست ، جرأت خوردن ندارم.
از مرداب نجات يافتم ، بستانی زيبا ميبينم ، جرأت وارد شدن به آن را ندارم.
در پاهايم ميل تاختن موج می زند ، اسب سفيدی ميبينم که مانند من بارها اسير اين مرداب شده است و او نيز ميل به تاختن دارد ، جرأت تاختن و همراهی با او را ندارم.
براستــــــی چـــــــــرا ؟؟؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.27.2003

٭ مقـالـه کـوتـاهـی در مـورد پـری دريائـی:
بالاخره موفق شدم اون صفحه رو در مورد پـری دريائـی آماده کنم. اگه خوندينش ، لطفا نظرتون رو در مورد طراحی ، انتخاب رنگ و از همه مهمتر محتوای اون برام بنويسين. راهنمای بسيار خوبی برای نوشتن مقالات بعدی خواهد بود.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.25.2003

٭ گوشه ای از مشکلات موجود در گشتهای تحقيقاتی که در راستای پروژه های ابلاغ شده به مرکز ما وجود داره رو در متن قبلی نوشتم. اين مشکلات شايد کمتر از ۲۰ درصد مشکلات کاری ما باشه و در بين تمام مراکز تحقيقاتی ، همه همکارانم با اون مواجه هستند. در برخورد با اين مسائل افراد موضعگيريهای مختلفی دارند. بعضيها کم ميارن و واسه هميشه تبديل به يه عنصر بی تفاوت ميشند و بعضيها هم عليرغم اين مشکلات باز هم به کارشون ادامه ميدن. در اين موضعگيريها فقط يک چيز نقش اساسی رو بازی ميکنه و اون هم عشق و علاقه به کار و ارضاء روحيه کاری افراد هست.
ابروکمون در کامنتش اشاره کرده بود که شغل من ، شايد برای خودم جذاب نباشه ولی برای ديگران که از بيرون بهش نگاه می کنند جذابيت خاصی داره. در جواب بايد بگم که علاقه به کار و احساس مسئوليت در قبال تعهدی که برای من و يکسری از همکارانم بوجود اومده باعث شده که همچنان به کارمون ادامه بديم. در بدترين شرايط ممکن و در بد آب و هوا ترين نقطه ايران ما داريم کارمون رو انجام ميديم. اگه به جنبه های مادی و چيزای ديگه نگاهی بندازيم ، موندن و درگير شدن با مسائل ريز و درشت ، کار بيهوده ای به نظر ميرسه. همه فکر می کنند که ما با توجه به اين مشکلات بايد حقوقی نجومی بگيريم ، ولی واقعيت اينه که وقتی رقم حقوق رو ميگيم ، طرف بهمون ميگه شما ديوونه ايد.
برای من و امثال من ، کار و لذتی که از به ثمر رسيدن تحقيقاتمون برامون حاصل ميشه به مراتب ارزشمندتر از خيلی چيزای ديگه هست. شايد به همين خاطر و علاقه بيش از حد من به کارهام باشه که کمتر به زندگی خصوصی و جنبه های مختلف اون پرداختم. من کارم رو حتی اگه در شرايطی به مراتب بدتر از حالا قرار بگيرم باز هم دوست دارم ، چون به هدفم ايمان دارم.


در مورد عروس دريائی که کرونا اشاره کرده بود که مگه هيچ راه حلی براش پيدا نشده بايد بگم که حتی برجسته ترين کارشناسان آمريکا و اروپا هم نتونستند با اون تکنولوژی راه حلی براش پيدا کنند. در عکس بالا وضعيت يکی از تورها رو ميبينيد که حاوی بالغ بر ۱۰ تن عروس دريائی بود و در اواخر تابستان ۸۱ در يکی از گشتهای پروژه خودم ديده شد. اين تور در مدت کمتر از نيم ساعت بالای ده تن عروس دريائی صيد کرد. وضعيت منطقه ای در دريای عمان و خليج فارس به شدت بحرانی شده و متاسفانه امکانات بيشتر در اختيار من و ديگران نيست که مطالعاتمون رو در اين مورد تکميل کنيم. نمی دونم بحث در اينجور موارد چقدر برای خواننده های بلاگم جذاب هست ولی سعی دارم که به زودی يه مطلب در اين مورد بنويسم و اينجا بهش لينک بدم. شايد علاقمندانی باشند که ازش استفاده کند. در حال حاضر در حال نوشتن يه مقاله در همين مورد هستم که به زودی در يکی از نشريات علمی داخلی چاپ ميشه.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.24.2003

٭ همانطور که احتمالا می دونين در دريا و در شرايطی که يه گروه ۳۰ نفره در يه محيط کاملا بسته و کوچيک با هم مدتی رو زندگی می کنند ، رعايت مسائل بهداشتی واقعا مهمه و نقش بسيار اساسی رو بازی ميکنه. در سفر دريائی اخيرم که با اون کشتی انجام شد اين نکات رو ديدم که واقعا برام تعجب آور و تاسف بار بود.
سرويس بهداشتی رو شايد يه ماه يه بار تميز می کردند. پنجره حمام شکسته بود و يه بار که حموم رفتم ، دريا طوفانی بود و از پنجره موج دريا وارد کشتی می شد.
سيستم تهويه مطبوع مرکزی نداشتند و اگه کولرها رو خاموش می کرديم تموم اتاق بوی نم می گرفت و آدم رو کلافه می کرد. درصد رطوبت به قدری بالا می رفت که قطرات آب رو روی در و ديوار می شد ديد. در اين شرايط کل وسايل نم کشيده و خراب می شد و از همه بدتر محيط برای رشد و تکثير سوسکها ، ساس و کنه های لابه لای رختخواب مهيا بود. همين قدر بگم که هر شب تا صبح خودم رو می خاروندم و وسط خواب و بيداری احساس می کردم که يه سوسک موذی داره روی دست يا صورتم راه می ره.
وضعيت تغذيه که واقعا بد بود. چه حالی پيدا می کنی وقتی با اشتهای زياد بری تو سالن غذاخوری و يه غذای بيمزه برات بيارن و حين غذا خوردن ، تو ظرف غذا يه چيزائی هم ببينی که از خير خوردنش بگذری.
قبلا هم گفتم ، کشتی فاقد رادار بود و در شب ناوبری با اون حماقت محض بود. با اين توصيف ناخدای کشتی نمی دونم با چه جرأتی شبها ناوبری می کرد. بهش نمی گم کاپيتان چون کاپيتان بودن واسش خيلی زوده. سيستم مخابراتی خوبی هم نداشت و جز يه بی سيم معمولی با برد کوتاه ، ديگه هيچ وسيله ارتباطی نداشت. اين ناخدای محترم با سابقه چندين ساله ای که داشت متاسفانه خيلی ناشی بود و از روش صيد کردنش معلوم بود که خيلی چيزها رو هنوز بلد نيست. اين شناور موقع بالا کشيدن تور نبايد بالانسش بهم بريزه. چند بار شاهد بودم که کشتی کاملا به پهلو خوابيد. اگه شرايط دريا يه کم طوفانی باشه امکان غرق شدن کشتی به بالای ۷۰ درصد ميرسه. قايق نجاتهای مدرن که در بيشتر شناورها وجود داره رو داشت ولی دوسال از تاريخ مصرفش گذشته بود و هنوز عوضش نکرده بودند.
خيلی چيزهای ديگه هم هست که ترجيح میدم ننويسم. نکته جالب اينجاست که ملوانها و مخصوصا ناخدای کشتی وقتی می ديدند من هر شب با موبايل و يه تيکه کاغذ رو عرشه دارم راه می رم و حرف می زنم ، تصور می کردند که احتمالا من بازرس هستم و دارم گزارش روزانه رو مخابره می کنم. به همين خاطر از روز دوم سفر يه موضع گيری خاصی نسبت به من داشتند و کاملا محسوس بود که در حرف زدن در مورد شناورشون خيلی احتياط می کنند که يه وقت سـوتـی ندن.
خوب اين هم از آنروی سکه. اينم بگم که سفرهای دريائی قبليم که با ناتيلوس انجام شد ، خيلی عالی بود و هيچ کدوم از نکات منفی بالا رو نداشت. يه بار عکسش رو اينجا گذاشتم. ديدينش؟
تو متن بعدی جواب سوال کرونا و ابروکمون رو که برام کامنت گذاشتند میدم.

راستی باز هم گلی به گوشه جمال اين مخابراتيهای عزيز با قطع کردن ۴۸ ساعت تلفن نصف شهر.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.22.2003

٭ در گشت تحقيقاتی گذشته ، عکسهائی برای پروژه گرفتم و اين چند تا عکس رو هم به قصد گذاشتن در وبلاگ گرفتم. کاش وقت می شد و همون موقع که برگشتم اونا رو تو وبلاگ می گذاشتم. ولی نشد و بلافاصله به يه ماموريت ديگه رفتم. در متن بعدی هم می خوام اونروی سکه رو در مورد اين گشت بنويسم. آخه اين گشت با اون کشتی فکستنی گفتنيهائی داره که نشون ميده کارهای ما که از بيرون خيلی جذاب به نظر ميرسه ، هميشه خطرات و مشکلات خاصی هم داره.


اينجا محل مخابره موبايل گرام ها بود. دقيقا دماغه کشتی و زير چراغ لنگر هستش. يه روز به اسم مستعار گفتم که دقيقا جائي ايستادم که ديکاپريو و وينسلت ايستاده بودند. بهم گفت راستش رو بگو تنهائی يا ... ؟ خندم گرفت و گفتم: نه تنها نيستم ، يه ملوان با يه هيکل نتراشيده رو آوردم و کمرش رو گرفتم.


يه منظره از غروب که دريا کاملا آروم بود. يادمه چند ساعت بعد از غروب همينطور زل زده بودم به افق و اگه برای شام صدام نميکردن ، معلوم نبود تا کی اونجا مينشستم.


يه منظره غروب ديگه که اينبار دريا يواش يواش داشت طوفانی ميشد. اين عکس رو همون موقعی گرفتم که در متن اونروز نوشتم که موج داره مياد روی عرشه و حسابی داشتم خيس می شدم.


اين هم پرستو های دريائی که منتظر بودند تا ما ماهيان اضافی رو بريزيم به دريا که شکمشون خالی نمونه.


محتويات تور رو بعد از خالی شدن روی عرشه اينجا می تونين ببينين. بعد از تخليه تور کار ما شروع می شد که توضيحش مفصله و حالشو ندارم بنويسم. اون لکه های قهوه ای هم که ميبينين همون عروس دريائی محترم هست که حسابی دک و پوز صيادها رو پياده کرده.


اين هم جناب هشت پا. بيچاره زير فشار ماهيها که توی تور بودند خفه شد و مرد. اين نمونه خيلی کوچيک بود. يادمه که سال ۷۸ تو يه گشت ، يه هشت پای خيلی بزرگ توی تور افتاد که زنده مونده بود. وقتی خواستيم بگيريمش و تو فرمالين فيکسش کنيم با بادکشهائی که تو بازوهاش داشت چنان به عرشه چسبيده بود که نتونستيم جداش کنيم. يه مقدار فرمالين روش ريختم که تحريک بشه و بازوهاش رو شل کنه. تو اين جدا کردن هم چند تا بازوهاش قطع شد.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.19.2003

٭ دمای هوا ۳۴ درجه ، رطوبت نسبی هوا ۹۵ درصد. يه جهنم واقعی.
نفهميدم چی جوری رسيدم خونه ، فقط همين قدر ميدونم که وقتی رسيدم کل لباسهام از عرق خيس شده بودند. به قول يکی از بچه ها ما هر وقت بخوايم بريم سونا ، کافيه بريم تو حياط وايسيم. خوب ديگه اينجا يه سونای مجانی و خدادادی داريم.
...
يکی از بچه ها گفت: کاپيتان برو يه آبی به صورتت بزن بيا برات يه سفارشی دارم که فکر کنم کف کنی وقتی ببينی چيه.
...
نفسی تازه کردم و گفتم: خوب ببينم اين سورپريزت چيه.
خدا بگم چيکارش کنه. يه نوار از سيمين غانم رو آورده بود. با چه کيفيت توپی. بدجنس ترانه من از اون آسمون آبی می خوام رو آماده کرده بود که بشنويم. چند تا دری وری بارش کردم و گفتم: واقعا خوشحالم کردی با اين نوار.
اين ترانه منو ميبره به سالهای گذشته. اون موقع که دانشگاه بودم ، يه گل اقاقيا داشتيم که درست جلوی در ورودی کتابخونه کاشته بودنش. يادش بخير. اون روزها روی نيمکتی که همون نزديکيها بود می نشستم و اين ترانه رو با خودم زمزمه می کردم. منتظر بودم و بی قراری می کردم. از کتابخونه بيرون ميومد و از کنار اون گل می گذشت و به طرف خوابگاه می رفت و پشت شمشادها ناپديد می شد. من می موندم و ...

٭ بعد از يه روز خسته کننده که کلی پياده روی کردی و ديگه رمقی برای راه رفتن نداری ، مجبور ميشی که يه مسير رو به خاطر يه طرفه بودن خيابون پياده طی کنی. می خوای از عرض خيابون رد بشی ولی خيلی شلوغه و مجبور ميشی که يه کم صبر کنی تا خيابون خلوت بشه. ناخودآگاه توجهت به يه ماشين جلب ميشی که مثل بقيه ماشينها داره از خيابون رد ميشه. يه حسی مجبورت ميکنه که کليد کنی به اين ماشين.
چه جالب ...
راننده برات آشناست. شخصی که بغل دست راننده نشسته خيلی برات آشناست. بلافاصله به ساعتت نگاه می کنی. يه لبخند می زنی و از عرض خيابون رد ميشی. دليل ديگه ای برای اثبات فرضيه ای که هميشه مطرح می کردی پيدا کردی و مهمتر از همه اينکه جواب يه علامت سئوال ديگه رو هم پيدا کردی.
به راهت ادامه ميدی و به طرف خونه ميری و شاد و خرسندی که يه نکته مبهم ديگه برات روشن شده.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.16.2003

٭ ساعت ۱۲ شب شد. باز هم هوس کرد که بره بيرون. سوار موتور شد و آهسته آهسته تو خيابون ها حرکت کرد. هوای خنک بهاری ، بوی شکوفه های درختان نارنج و زمزمه آوازی که زير لب داشت ، لحظات به ياد موندنی رو براش بوجود آورد. يه ساعت گذشت و يکدفعه خودش رو در محله قديمی که خونه داشتند ديد. سر کوچه ايستاد ، موتور رو خاموش کرد ، سيگاری روشن کرد.
روی ديوارها دنبال يادگاريهائی که با بچه ها نوشته بودند گشت ولی اثری ازشون نبود و همه پاک شده بودند. چقدر اين کوچه خلوت شده ، ديگه اون بچه ها نيستند. هنوز هم سروصدای خودش و دوستانش رو موقع بازی در اون کوچه می شنيد. هنوز اون تير چراغ که تخته بسکتبال رو بهش چسبونده بودند ، اونجا بود. چقدر زود گذشت.
يکی از بچه ها برای فوق دکترا رفته بود انگلستان ، يکی ديگه واسه هميشه رفته بود آلمان پيش برادرهاش ، يکی ديگه برای دکترا رفته بود انگلستان ، خواهر يکی از بچه ها هم بعد از ازدواج رفته بود ايتاليا و سالهاست که ايران نيومده ، يکی ديگه هم سر از رومانی در آورده. اونائی هم که ايران موندن همه يه گوشه ايران رفتند و اين کوچه با همه صميميتی که بين بچه هاش بود ، حالا سوت و کور مونده.
غم عجيبی تموم وجودش رو پر کرده بود. سوار موتور شد و از کنار خونه تک تک دوستاش گذشت و در نهايت به انتهای کوچه که رسيد ، خونه سابق خودشون رو ديد. آهی کشيد و به راهش ادامه داد.
حالا ديگه نم نم بارون هم شروع شده بود. چه لذتی داره که در يه شب بهاری ، آهسته آهسته از خيابونها و کوچه ها عبور کنی ، باد خنک و نم نم بارون صورتت رو نوازش بده و در اين حال از بوی شکوفه های نارنج مست بشی.
اون شب با همه اين زيبائی ها تموم شد. قبل از خواب به اين فکر ميکرد که هفت سال از اينهمه نعمت و زيبائی محروم شده و معلوم نيست که اين محروميت تا کی ادامه داره.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.13.2003

٭ تو اين دوره زمونه تنها چيزي كه اصلا اهميت نداره وقت مردم هست. نمي دونم چطور شد كه اينبار پرواز تاخير نداشت. سر ظهر تو اون گرماي طاقت فرسا رسيدم فرودگاه. با عجله كارت پرواز رو گرفتم و رفتم سالن انتظار. كولرهاي اونجا خراب بود و همه از گرما كلافه شده بودند. وقتي از دور هواپيما رو ديدم همون جا واسه خودم يه فاتحه خوندم. در خطوط پروازي از هواپيماهائي استفاده ميشه كه هم سن خودم هستند. هواپيما توپولف بود. واي خدا ، حتي كنار درهاي خروج اضطراري هم صندلي گذاشتند كه بر خلاف قانون هواپيمائي هست. خلاصه كنم كه با كلي صلوات و دعا كردن پرواز شروع شد و خدا رو شكر بدون مشكل به مهرآباد رسيد.
من از روزي كه با اينجور هواپيماها سفر ميكنم هميشه پلاكي كه در سربازي بهم دادند رو با خودم ميبرم. به هر حال براي شناخته شدن از بين اون همه استخون سوخته و داغون شده كاربرد داره.
هميشه اين سوال برام بود كه چرا بعضي از دوستاني كه مدتي با اونها چت ميكردم يهو غيبشون ميزنه و ديگه خبري ازشون نيست. تصورات مختلفي ميشه از اين غيبت داشت. مثلا ازدواج كرده يا ديگه واسه هميشه با مسنجرها خداحافظي كرده و يا اينكه خدائي نكرده از زحمت زندگي در اين دنياي نكبتي راحت شده. يه روز به همون دوستم گفتم كه اگه ديدي چند روزي ازم خبري نشد يه آگهي ترحيم بزار تو وبلاگم. خوبه كه كليد وبلاگ دست يه نفر ديگه هم باشه كه اگه اتفاقي افتاد بشه خبرش رو نوشت.
بگذريم ؛
ديروز تموم مراكز عمده فروش لوازم كامپيوتر رو وجب به وجب گشتم كه شايد بتونم مودم مورد نظرم رو پيدا كنم. من دنبال يه مودم Creative DE5625 ميگشتم. به هرجا كه ميرفتم طرف ميگفت: ديگه مودم هاي سريال پورت منسوخ شده ، همه از USB استفاده ميكنند. وقتي ميگفتم كه USB يا حتي ساير سريال پورتها با خط تلفنم سازگاري نداره و دائما قطع ميشه ، ده دوازده تا علامت سوال رو ميديدم كه دور سر طرف دارند مي چرخند. چه ميشه كرد ، تو اين قرن كه همه جا دارند با حداكثر امكانات از خدمات اينترنتي استفاده ميكنند ، ما بايد بگرديم يه مودم پيدا كنيم كه با خط تلفنمون سازگار باشه.
اين قضيه تا كي مي خواد ادامه داشته باشه خدا ميدونه. يه روز يه جائي خوندم كه مخابرات مي خواد سيستم وايرلس رو راه بندازه كه از ترافيك خطوط تلفن شهري كم كنه. اي بابا ، شما همين فيبر نوري رو راه بندازين ، وايرلس پيشكش. از يه طرف ميان ابرو رو بگيرن ، ميزنن چشم رو هم كور ميكنن. خدمات موبايل رو بالا ميبرند و پشت هم خط هاي جديد رو ميفروشند كه به نظر ميرسه بيلان كاري خوبي دارند ، از طرف ديگه واسه شماره گيري بايد كلي كلنجار بري و موقع حركت از يه خيابون به خيابون ديگه كه ميرسي تماس قطع ميشه.
چه قدر غر زدم اينبار. بيخيال ، ديگه اينجوري زندگي كردن واسه ما عادت شده. مگه نه؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.11.2003

٭ حالا میخوام جواب بعضی از کامنتها رو اینجا بدم.
گوشه گیر عزیز ، مرسی از لینکی که به وبلاگم دادی.
حق داری عزیزم ، شعر فریدون مشیری یه چیز دیگه هست. مخصوصا شعر کوچه که هر وقت با خودم زمزمه میکنمش دنیائی از خاطرات برام زنده میشه.

Sphinx ، متاسفانه ایمیل شما رو نگرفتم. برای ساخت وبلاگ هم اگه کمکی لازم داشتین بهم بگین.

هشت پا جون ، یه عکس ازت تو دریا گرفتم. ولی حیف که مرده بودی. به زودی اون رو تو وبلاگ میگذارم.
نه عزیزم ، ویسکی تموم نکردیم ، چائی خشکمون تموم شد مجبور شدیم بیائیم خشکی.

من با اسم مستعار عزیز ، اون کشتی تنها چیز قابل اطمینانش همین سکان هست. اونو واسه تو بیارم ، اونوقت این کشتی دیگه اسمش کشتی نمیشه که.
نمیدونستم این تلفن چی اینقدر شیطونه ، یادم باشه واسه سفرهای بعدی عوضش کنم.
راست میگی ، شعر خیلی قشنگیه. دست کسی که اونو تو وبلاگ گذاشت درد نکنه.

رکسانا جان ، خوشبختانه هیچوقت حتی در شرایط بسیار طوفانی دریازده نشدم. نمی دونم چرا اینجوری هستم. حتی در یه سفر حال چند تا از ملوانهای کهنه کار بهم خورد ولی من اصلا احساس دریازدگی نداشتم.

خانم مهندس ، ماهی شوریده با توجه به شکل بدنش و داشتن دندانهای نیش قوی و همچنین داشتن خارهای آبششی کوتاه ، رژیم غذائی گوشت خواری داره. این ماهی مثل خیلی از ماهیهای دیگه تخم گذار هست و جنس نر و ماده از هم جدا هستند. من تا به حال در آبهای جنوبی با ماهی بچه زا برخورد نداشتم. اون ماهیان کوچیکی که شما دیدین در واقع در معده شوریده بودند. اگر این ماهی با روش ترال صید شده باشه بدلیل ترس و استرسی که هنگام بالا کشیدن تور بهش وارد میشه ، ماهیان دیگه رو که همراه خودش در تور هستند میخوره. هیچ مشکلی هم پیش نمیاد ، نگران نباشین.
ضمنا ، اگه کسی در مورد یه رشته چیزی ندونه دلیل بر بی سوادی طرف نیست. هر کسی در یه رشته ای یه چیزائی میدونه و چیزهائی هم که نمی دونه میپرسه. باز هم اگه سئوالی داشتین ، بپرسین. اگه بلد بودم حتما جواب میدم.



٭ سلام بر همگی.
بالاخره این ماموریت ده روزه تموم شد و امروز به محل کارم برگشتم. وقتی رسیدم خونه دیدم بلیط و برگه ماموریت روز دوشنبه رو میزم هست. یعنی اینکه « کاپیتان ، هنوز عرقت خشک نشده باید به یه ماموریت دیگه بری ».
کامپیوترم رو هم دیدم که بغل تختخوابم گذاشته بودنش. چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم که Case رو عوض نکردن و همون قبلی هستش. آخه بدجوری بهش عادت کردم و تصور اینکه از این به بعد باید با Case های سری 4 که اصلا هم قشنگ نیستن کار کنم ، حالم گرفته می شد. از شما چه پنهون سرعتش عالیه. وقتی برای اولین بار آنلاین شدم که ببینم تو این مدت تو وبلاگم چی گذشته دیدم یه مشکل قدیمی بازم شروع شده. اینجائی که من هستم به مرحمت مخابراتیهای عزیز وضع خطوط تلفن افتضاحه. مودم جدیدم با این خط سازگاری نداره و در کمتر از یه دقیقه DC میشه. با هر مکافاتی بود کامنتها رو خوندم. فکر کنم باز هم تست کردن مودمهای مختلف رو باید شروع کنم تا ببینم کدوم با این خط تــــوپ من سازگاری داره.
از اظهار محبت همه دوستانی که در این مدت برام کامنت گذاشتند ممنونم. راستشو بخواین این سفر اونجورهام که فکر میکنین لذت بخش نبود. وقتی از این ماموریت جدید برگردم عکسهایی که اونجا گرفتم رو تو وبلاگ میگذارم و روی دیگه سکـه رو هم براتون مینویسم.
اون دوستی که زحمت نوشتن موبایل گرام ها رو بعهده داشت من: با اسم مستعار بود. چه مکافاتی داشتیم واسه دو کلمه حرف زدن. اون شعر بسیار زیبا رو هم به سلیقه خودش انتخاب کرد و در وبلاگم گذاشت.
یادمه یه شب وقتی خونه هشت پا بودم بهش زنگ زدم و اونجا بود که برای اولین بار این شعر رو برام خوند. از اون روز قول داده بود که اون رو برام بنویسه. ولی خوب یادش رفته بود. در آخرین تماسم از کشتی بهش گفتم: جون هر کی دوست داری این شعر رو بگذار تو وبلاگت. غافل از اینکه اونو در وبلاگ خودم گذاشت.
دوست عزیزم ، مرسی از این همه زحمتی که تو این مدت کشیدی. هر چند که گاهی شیطنت هم کردی و برای متنهایی که خودت نوشتی کامنت هم گذاشتی.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.09.2003

٭ دیروز قبل از ظهر به بندر رسیدیم و سفر دریائی تموم شد .
بعد از چند ساعت با اتوبوس سفر چهارده ساعته ای داشتم و حالا بعد از یکی دو روز اقامت اجباری شنبه به محل کارم برمی گردم . به احتمال زیاد دوشنبه یک ماموریت یک هفته ای به تهران خواهم داشت و بعد از بازگشت مجدداً یک سفر دریائی دیگه رو شروع می کنم .
امسال تراکم کاریم خیلی زود شروع شد . و تا چند ماه این ماموریت ها و سفرهای پشت سرهم ادامه داره . شاید بهتر بود به جای " کاپیتان نمو" اسم وبلاگم رو میذاشتم " مارکوپولو " . دیشب یکی از زیباترین صحنه های ممکن رو دریا دیدم . در فاصله بین دو نیمه بازی فوتبال با ملوان ها و همکارهام روی عرشه جمع شدیم و در مورد بازی بحث می کردیم که یک دفعه چشمم به آب افتاد . نور پرژکتور کشتی باعث شد که گله های بزرگی از ماهی ساردین دور تا دور کشتی جمع بشن . تا به حال این قدر ماهی ساردین یک جا ندیده بودم . صحنه ای فوق العاده زیبا بود . بعضی از اونها از آب بیرون می پریدند . متوجه شدم که در بعضی مواقع یک حفره در وسط این گله به وجود میاد و همگی به اطراف پراکنده میشن کمی که دقت کردم یه ماهی شکارچی رو دیدم که از این فرصت استفاده کرده بود و ... ساردینها هم سیستم دفاعی خاص خودشون رو اجرا می کردن و ... خلاصه که این صحنه ای که من دیدم یک کلاس رفتار شناسی جانوری حسابی بود .
و از همه مهمتر شکار یک لحظه استثنائی بسیار زیبا .





* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.07.2003

٭ میدونم همه شما دوستهای خوبم شعر کوچه فریدون مشیری رو شاید بارها و بارها شنیده یا خونده باشین .
یه روز ، شعری که نمی دونم شاعرش کیه از یک دوست به دستم رسید که در جواب اون شعر کوچه سروده شده . متن اون شعر قشنگ اینه :
بی تو طوفان زده دشت جنوبم ،
صید افتاده به خونم .
تو چه سان می گذری ،
از حال درونم .
بی من از شهر سفر کردی و رفتی ،
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی .
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم ،
تا خم کوچه به دنبال تو گردید نگاهم .
تو ندیدی ،
نگهت هیچ نیفتاده به راهی که گذشتی .
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم .
گویا زلزله آمد ،
گویا خانه فرو ریخت سر من .
بی تو ، من در همه شهر غریبم .
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی .
برنخیزد دگر از مرغک پَر بسته نوائی .
بی تو ، من زنده نمانم ،
بی تو ، من هیچ ندارم .
بی تو ، من در همه شهر غریبم .




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.05.2003

٭ شماره معکوس ایستگاهها شروع شد .
به دلیل سنگینی بیش از حد تورها ، زمان نمونه برداری رو به نصف رسوندیم که تورها آسیب نبینن . به همین دلیل تعداد بیشتری از ایستگاهها رو در هر روز نمونه برداری می کنیم . امروز دریا کمی طوفانی شده و رنگ آب که تا دیروز ، فیروزه ای بود به رنگ سبز دراومده . الان در منطقه ای هستیم که به کشتارگاه شناورهای صیادی معروف شده و دلیلش هم تغییرات ناگهانی جوی و طوفانی شدن دریاست .
به گفته ملوان ها ، لنچ های صیادی زیادی در منطقه گرفتار شده و غرق شدند . کشتی ما فاقد هرگونه ایمنی کافیه و در صورت بروز طوفان باید سریع منطقه رو ترک کنیم . جالب ِ که بدونید کشتی ما رادار نداره و هنوز تعمیرش نکردن . رادار در شب چشم کاپیتان هست و بدون وجود رادار ، ناوبری در شب دیوانگی محض است . این کشتی حتی " اس اس بی " هم نداره و بُـرد بی سیم معمولی اون هم چندان زیاد نیست . واقعاً متعجبم که چطور به این کشتی مجوز تردد در دریا رو دادن چه برسه به مجوز صیادی .
( یادداشت تلفن چی : اینجا دیگه تلفن برای چند ساعتی قطع شد و دوباره میریم تا دنباله داستان رو براتون به نقل مستقیم از کاپیتان نمو بر فراز عرشه ناوبر بدون رادار و بی سیم و اس اس براتون بنویسم )
اینجا دیگه داره حسابی طوفانی میشه و روی عرشه مدام در حال خیس شدنه و روی شیشه عینکم هم که پُـر از لکه های نمک . جالبه که دیدن منظره خورشید توی این وضعیت ، خیلی تماشائیه البته اگه تلاطم امواج اجازه بدن که یه دل سیر این منظره رو تماشا کنی ...
خوب من دیگه بهتره برم تا بیشتر از این خیس نشدم .
پس تا بعد ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.04.2003

٭ دومین روز از سفر دریائی رو به پایان است .
در دو مایلی ساحل در حال صید هستیم . هدف از انجام این گشت تحقیقاتی بررسی صید و پراکنش نوعی عروس دریائی ست که به تازگی در آبهای جنوب شدیداً افزایش پیدا کرده و صید و صیادی منطقه رو با یک بحران جدی روبرو کرده .
این کشتی 26 سال از ساختنش می گذره . ایتالیائی ست و از نظر امکانات رفاهی و ناوبری با شناورهائی که قبلاً با آنها به دریا رفتم اصلاً قابل مقایسه نیست . سیستمی کاملاً ساده و قدیمی داره که هیچ تغییری در اون به وجود نیاوردن . اگه مشکلی پیش نیاد یک روز زودتر یعنی چهارشنبه گشت تموم میشه و به ساحل برمی گردیم . هرچند تا شنبه باید صبر کنم که روز پرواز به محل اقامتم هست .
امروز قرار بود که کامپیوترم از تهران فرستاده بشه و یکی از دوستام بره فرودگاه و اون و بیاره . از شما چه پنهون که بدجوری دلم برای کیبوردم تنگ شده . خیلی زودتر دلم میخواد برگردم و سیستم جدیدم رو ببینم . ولی چاره ای نیست باید تا روز شنبه صبر کنم .
در این روزها از دوستهای همیشگی م خبری نبود . در منطقه خودم که کار می کردم همیشه دلفین ها دور و بر کشتی بودن و تمام مدت همراهمون بودن که احساس تنهائی نکنیم . برخلاف منطقه خودم که همیشه کاکائی ها با سر و صدای زیاد روی کشتی می نشستن و منتظر بودن که ما ، ماهی های اضافی رو توی دریا بریزیم . چه صفائی داشت . گرچه اینجا پرستوهای دریایی رو می بینم .
امروز در سالن غداخوری وقت نهار ، دو پرنده کوچیک رو دیدم که با اضطراب زیاد در حال پرواز بودن و دنبال راه خروج می گشتن . ملوان ها با لذت به اونها نگاه می کردن . کلی باهاشون حرف زدم تا بتونم راضی شون کنم پنجره ها رو باز کنن تا پرنده ها بتوونن خارج بشن . نمی دونم چطور بعضی ها با دیدن یک پرنده یا هر جانور دیگه ای در قفس و یا در اسارت لذت می برند . این سوالیه که همیشه از خودم می پرسم .
خوب دوستهای خوبم باز هم در پایان این بخش از سفرنامه ، یک بار دیگه جای همگی تون رو در پهنه این وسعت دریائی زیر این وسعت آسمونی خالی می کنم .




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.02.2003

٭ سفر دریائی
یکی از اهداف سفر همکارم به اینجا هماهنگی برای انجام چند سفر دریائی بود .
از روز سه شنبه 13 اردیبهشت به مدت 5 روز یه گشت دریائی رو شروع می کنم . این سفر دریائی خیلی برام جالبه . چون در شرایطی کاملا متفاوت با سفرهای قبلی انجام میشه .
عملیات نمونه برداری در منطقه ای انجام میشه که سالها آرزوی کار کردن در اون رو داشتم . شناور تحقیقاتی این بار " ناتیلوس " نیست . با یک کشتی خیلی کوچکتر از اون به دریا میرم . این اولین سفر دریائی من در سال جدید هستش .
باز هم فرصت دیگه ای مهیا شد که کاپیتان با سنگ صبور همیشگی اش خلوت کنه . شبها بیاد روی عرشه و به صدای آرامش بخش امواج گوش کنه . چشم به آسمون پر ستاره بدوزه و ناگفته هائی رو که همیشه در دل داره به دریا بگه . باز هم فرصتی پیش اومد که در شبهای تنهائیش همه چیز رو فراموش کنه . همه اون پستی و بلندیهای روزگار ، شکستها و کامیابیهای زندگی و حتی خودش رو . شبهای دیگه بهترین لحظات زندگی منه . و تا به حال چیزی رو که بتونه جای اون رو برام پُـر کنه پیدا نکردم .
در این سفر تصمیم گرفته ام هر وقت امکان تماس برام مهیا شد متنی رو برای دوستم بخونم تا در وبلاگم بذاره . برام خیلی جالبه که از سفر برگردم و نظرات دوستانم رو بخونم . دوستان من ، هر شب ساعت 11 که ساعت همیشگی آنلاین شدنم هست ، میرم روی عرشه و رو به باد می ایستم برای همه شما بهترین ها رو آرزو می کنم و در دل میگم :
" جای همه تون خالی ... "



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home