-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.16.2003

٭ ساعت ۱۲ شب شد. باز هم هوس کرد که بره بيرون. سوار موتور شد و آهسته آهسته تو خيابون ها حرکت کرد. هوای خنک بهاری ، بوی شکوفه های درختان نارنج و زمزمه آوازی که زير لب داشت ، لحظات به ياد موندنی رو براش بوجود آورد. يه ساعت گذشت و يکدفعه خودش رو در محله قديمی که خونه داشتند ديد. سر کوچه ايستاد ، موتور رو خاموش کرد ، سيگاری روشن کرد.
روی ديوارها دنبال يادگاريهائی که با بچه ها نوشته بودند گشت ولی اثری ازشون نبود و همه پاک شده بودند. چقدر اين کوچه خلوت شده ، ديگه اون بچه ها نيستند. هنوز هم سروصدای خودش و دوستانش رو موقع بازی در اون کوچه می شنيد. هنوز اون تير چراغ که تخته بسکتبال رو بهش چسبونده بودند ، اونجا بود. چقدر زود گذشت.
يکی از بچه ها برای فوق دکترا رفته بود انگلستان ، يکی ديگه واسه هميشه رفته بود آلمان پيش برادرهاش ، يکی ديگه برای دکترا رفته بود انگلستان ، خواهر يکی از بچه ها هم بعد از ازدواج رفته بود ايتاليا و سالهاست که ايران نيومده ، يکی ديگه هم سر از رومانی در آورده. اونائی هم که ايران موندن همه يه گوشه ايران رفتند و اين کوچه با همه صميميتی که بين بچه هاش بود ، حالا سوت و کور مونده.
غم عجيبی تموم وجودش رو پر کرده بود. سوار موتور شد و از کنار خونه تک تک دوستاش گذشت و در نهايت به انتهای کوچه که رسيد ، خونه سابق خودشون رو ديد. آهی کشيد و به راهش ادامه داد.
حالا ديگه نم نم بارون هم شروع شده بود. چه لذتی داره که در يه شب بهاری ، آهسته آهسته از خيابونها و کوچه ها عبور کنی ، باد خنک و نم نم بارون صورتت رو نوازش بده و در اين حال از بوی شکوفه های نارنج مست بشی.
اون شب با همه اين زيبائی ها تموم شد. قبل از خواب به اين فکر ميکرد که هفت سال از اينهمه نعمت و زيبائی محروم شده و معلوم نيست که اين محروميت تا کی ادامه داره.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home