-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.28.2003

٭ چــــــرا؟؟؟
در گذشته های دور اسب سياهی در يک دشت پهناور به همراه ساير اسبها روزهای خوشی را سپری می کرد. بتدريج که بزرگ شد ، ديد که بعضی از دوستانش با ديدن اسب سفيدی که در دور دست ايستاده و شاهد بازيگوشی آنهاست ، از گروه جدا شده و به سوی او می روند. چيزی نگذشت که ديگر اثری از آن گله بزرگ باقی نماند و همه يک به يک رفتند.
روزی يکی از آنها را ديد و پرسيد: شما را چه می شود؟ چرا می رويد و ديگر باز نمی گرديد؟ جواب شنيد که تو از اسب بودن تنها نامش را به همراه داری. چرا تو هم چنين نمی کنی و با اسب سفيد نمی تازی. گفت: وقت تاختن من نرسيده است. مدتی گذشت و شنيد که دوستانش گفتند: تاختن تو ديدنی است ، وقتی به تاختن بيفتی ديگر کسی جلودارت نخواهد بود.
آن دشت را با تمام خاطراتش ترک کرد. به دشت سرسبز و با صفای ديگری رسيد. از همان روز اول اسب سفيدی را ديد که او را به خود ميطلبد. اعتنا نکرد. مدتی گذشت و هر روز اين بی اعتنائی را در برابر درخواست اسب سفيد نشان داد. در يک شب مهتابی ، بر فراز تپه ای که مشرف به آن دشت بود با خود انديشيد که نکند وقت تاختن او نيز فرا رسيده است. با اين انديشه خوابيد و از فردا به سوی اسب سفيد دويد. وقتی به او رسيد ، انگار به مراد دلش رسيد. روزها از پی هم می گذشتند و او غرق اين بازيها و تاختن به همراه آن اسب بود و به تنها چيزی که فکر نمی کرد مسيرش بود.
يک روز شوم ، سرمست و شاد ، به همراه او قدم می زد. ناگه خود را در مرداب ديد. مرداب بيرحمانه او را می بلعيد و تقلا برای نجات فايده ای نداشت. با آخرين رمقی که برايش مانده بود گفت: کمکم کن. ولی پاسخی نشنيد. نگاهش کرد. اسب سفيد با چشمانی دريده و لبخند پيروزمندانه به او می نگريد. در جواب درخواست کمک او گفت: ای ابله ، تو اولين اسبی نيستی که در اين مرداب گرفتار شدی و آخرين نيز نخواهی بود. خودت به فکر نجات خودت باش. قهقهه ای زد و رفت.
با هر زحمتی که بود خود را نجات داد. در حاليکه کثافات مرداب را از تن می زدود به خود گفت: ديگر در اين مرداب گرفتار نخواهم شد. غافل از اينکه اين تازه شروع ماجرا بود. بعد از آن بار ديگر و بارهای ديگر اسير آن مرداب شد. ترس عجيبی بر او مستولی شد. ديگر اعتمادش را از دست داده بود. حال با خود می انديشد:
تشنه ام ، آب در يک قدميست ، جرأت نوشيدن ندارم.
گرسنه ام ، غذا در يک قدميست ، جرأت خوردن ندارم.
از مرداب نجات يافتم ، بستانی زيبا ميبينم ، جرأت وارد شدن به آن را ندارم.
در پاهايم ميل تاختن موج می زند ، اسب سفيدی ميبينم که مانند من بارها اسير اين مرداب شده است و او نيز ميل به تاختن دارد ، جرأت تاختن و همراهی با او را ندارم.
براستــــــی چـــــــــرا ؟؟؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home