-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.30.2003

٭ يه توضيحی در مورد متن قبليم بايد بنويسم.
اون متن در واقع حاصل يکی دو شب صحبت کردن با همکارم بود. ديدم بدجوری رفته تو خودش و هر کاری کردم از اين حالت خارج نشد. با بچه ها بزن و برقص راه انداختيم. سر به سرش گذاشتيم. شـام مورد علاقش رو آماده کرديم. ولی باز هم تغيير نکرد. بالاخره بردمش بيرون و گفتم: تا به من نگی چی شده ، بر نمی گرديم خونه.
خلاصه درد دلش شروع شد و شروع کرد به تعريف کردن يه سری وقايع که در گذشته براش پيش اومده بود. ديدم در چند مورد با هم اشتراک داريم. راستش خودم تا به حال چندين بار اسير اين مرداب لعنتی شدم. ولی برخلاف اون هوس تاختن مجدد به سرم نزده و حالا حالا ها هم قصد اين کار رو ندارم. کارهای واجب تری دارم که در مسيرش هيچوقت مرداب ديده نميشه و بعد از رسيدن به مقصد و ديدن نتيجه کار ، يه احساس رضايت تموم وجودم رو پر ميکنه و برام از هر چيزی لذت بخش تر هستش.
بگذريم؛
اين دوست من حالا با خودش درگيری داره که باز هم خودش رو محک بزنه يا نه. من که هيچ چيزی برای گفتن نداشتم و اصلا هيچ توصيه ای هم بهش نکردم. اين تصميمی هست که بايد خودش بگيره و خودش هم پای بد يا خوبش بايسته.
نکته جالب برام کامنت يکی از دوستان بود که نوشته بود « شايد اون اسب سفيد ، يه روزی در گذشته اسير اين مرداب شده بود و يه اسب سياه اون رو به اين مرداب کشونده بوده ». دوست عزيز ، يه کم بيشتر به اين کامنتی که گذاشتی فکر کن. آيا درسته که کسی چون خودش روزی رودست خورده و در عشقش ناکام مونده ، بياد و احساس پاک و عاشقانه يه نفر ديگه رو به بازی بگيره؟ فقط به اين خاطر که گوشه ای از عقده های روحی خودش رو درمان کنه؟ آيا اين اسمش ، آدميت هست؟ اگه همه بخوان اينجوری باشن که ديگه بايد فاتحه هر چی عشق و احساس رو خوند. فکر کنم ساير دوستان هم با من موافق باشن. درسته؟؟؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home