٭ بعد از يه روز خسته کننده که کلی پياده روی کردی و ديگه رمقی برای راه رفتن نداری ، مجبور ميشی که يه مسير رو به خاطر يه طرفه بودن خيابون پياده طی کنی. می خوای از عرض خيابون رد بشی ولی خيلی شلوغه و مجبور ميشی که يه کم صبر کنی تا خيابون خلوت بشه. ناخودآگاه توجهت به يه ماشين جلب ميشی که مثل بقيه ماشينها داره از خيابون رد ميشه. يه حسی مجبورت ميکنه که کليد کنی به اين ماشين.
چه جالب ...
راننده برات آشناست. شخصی که بغل دست راننده نشسته خيلی برات آشناست. بلافاصله به ساعتت نگاه می کنی. يه لبخند می زنی و از عرض خيابون رد ميشی. دليل ديگه ای برای اثبات فرضيه ای که هميشه مطرح می کردی پيدا کردی و مهمتر از همه اينکه جواب يه علامت سئوال ديگه رو هم پيدا کردی.
به راهت ادامه ميدی و به طرف خونه ميری و شاد و خرسندی که يه نکته مبهم ديگه برات روشن شده.