٭
پـــــوچــــی
توی يک جنگل ، که پر از درختان سر به فلک کشيده بود ، عقابی زندگی می کرد که در شکار و بدام انداختن حيوانات مهارت خاصی داشت. آوازه شکار کردن اون به جنگلهای ديگه هم رسيده بود و همه می دونستند که اگر در تير رس اون قرار بگيرن نجات پيدا کردنشون محاله.
مدتی گذشت و حيوانات اون جنگل ديدند که ديگه اين عقاب شکار نميکنه و ديگه مثل قديما اون چابکی قبلی رو نداره. يک روز خرگوشی که بی خبر از همه جا در کنار رودخانه در حال بازی و دويدن بود به دام اين عقاب افتاد. خرگوش تا متوجه خطر شد ، درد شديدی رو در پشت خودش احساس کرد و ديد که چنگالهای عقاب بيرحمانه پوست ظريفش رو پاره کرده و خون موهای سفيد قشنگش رو قرمز کرده. در حاليکه از ترس ميلرزيد پرسيد:
ـ شنيده بودم تو ديگه شکار نمی کنی. چی شد که امروز از بد اقبالی ، من به دامت افتادم؟
ـ نترس ، نمی خوام بکشمت. فقط خواستم ببينم هنوز عقاب هستم يا نه.
عقاب اين رو گفت و چنگالهاش رو از پشت خرگوش درآورد. خرگوش نفس راحتی کشيد و خواست که هر چه زودتر فرار کنه. ولی يه سئوال که برای همه اهالی جنگل بوجود اومده بود رو به خاطر آورد. دل به دريا زد و پرسيد:
ـ راستی ، چی شده که ديگه مثل سابق نيستی؟ همه ميگن تو قديما در شکار بی نظير بودی و هيچکس از چنگال تو جون سالم بدر نبرده. همه تو اين فکر هستند که دليل اينکار تو رو بدونن.
ـ من در قديم ، عاشق شکار بودم و وقتی حيوونی رو به دام می انداختم ، لذت پيروزی و کاميابی همه وجودم رو پر می کرد. وقتی می ديدم در اينکار هميشه موفق هستم ، برام بسيار لذتبخش بود. مدتيه که ديگه اون لذت در وجود من گم شده. ديگه مثل سابق وقتی شکار می کنم لذت نمی برم.
ـ آخه چرا ؟ پيروز شدن هميشه لذت بخشه. مگه نه؟
ـ درسته ، لذت بخشه. ولی من وقتی چيزی رو که می خوام بدست ميارم ، غم بزرگی تو دلم ميشينه. وقتی به هدفم می رسم ميبينم که چقدر اين هدف پوچ و بی مايه بوده و من عمری رو به خاطر اون هدر دادم.
بلـه دوستان ، شايد برای همه ما پيش اومده باشه که برای بدست آوردن يه چيز از تموم وجودمون مايه بزاريم و برای رسيدن به هدفمون از هيچ کاری مضايقه نکنيم. ولی بارها اتفاق افتاده که وقتی به هدفمون رسيديم ، ميبينيم که اون چيز يا اون فرد يا ... اصلا ارزش اين همه وقت گذاشتن و عمری رو هدر دادن نداشته. دليلش فقط يه چيز می تونه باشه.
به نظر من عدم آگاهی از اون هدف می تونه اين عاقبت رو به همراه داشته باشه. وقتی کورکورانه و تنها از روی يه سری نيروهای درونی که خوب جهت دار نشدند ، دست به کاری می زنيم آيا بايد انتظار سرانجامی غير از اينرو داشته باشيم؟؟؟