ـ سلام ، بـابـی خونه هست؟
ـ نه.
ـ اين پسر کجاست؟ آرزو به دل موندم يه بار زنگ بزنم خان داداشت خونه باشه.
ـ رفته کار رو تموم کنه.
ـ کـار؟ کدوم کـار؟
ـ مگه خبر نداری ، امشب با مامان و بابا و فک و فاميل رفتن خونه شيـرين.
ـ تـو رو خدا راست ميگی؟ وای که چقدر خوشحالم کردی. بهش بگو کاپيتان منتظر تماست هست. هر وقت اومد حتی اگه ساعت سه صبح هم بود بگو با من تماس بگيره.
مکالمه بالا مربوط به چند شب پيش هست. اين دوستم که من بـابـی صداش می کنم ، از دوستان دوره دانشگاهم هست و بعد از گذشت چند سال از فارغ التحصيليمون ، هنوز هم همديگه رو می بينيم و يه رابطه عاطفی خاصی بين ما برقراره.
يادمه چند سال پيش که برای يه ماموريت در تهران بودم ، شب رو با هم بوديم و طبق معمول سرمون با اينترنت گرم بود. تو يکی از « چت رومها » گير داد به « شيرين » و يه کم سر به سرش گذاشت. اين کار برای من و اون خيلی ساده و پيش پا افتاده بود و هر دوی ما به قدر کافی تو چت روم از اينکارها کرده بوديم.
مدتی گذشت و بعد از شش ماه من مجددا رفتم تهران و باز هم همديگه رو ديديم. برخلاف انتظارم ديگه چت نمی کرد و فقط ايميل می خوند و سرچ می گرفت. وقتی سراغ شيرين رو ازش گرفتم گفت: همديگه رو ديديم و فعلا با هم دوستيم. می دونستم اونقدر خـام نيست که به اين دوستيهای مجازی دل خوش کنه و وابستگی پيدا کنه.
دو سال پيش شب چهارشنبه سوری يه پارتی کوچولو تو خونه بچه ها داشتيم و چند تا از دوستان قديمی هم از شهرستان اومده بودند و حسابی خوش گذشت. اونجا فهميدم که قضيه شيرين جدی شده و بـابـی يه فکرهائی تو سرش داره. تا اينکه اين بار آخر که برای يه قرار کاری همديگه رو ديديم گفت: کاپيتان موبايلت رو بده واسه خانومم زنگ بزنم. خندم گرفت. يه کم ايستاديم تا شيرين اومد. مثل سابق خوش صحبت و خندون.
...
خلاصه که الان خيلی خوشحالم. حتما همه شما در مراسم ازدواج دوستان نزديکتون شرکت کردين. شرکت در چنين مراسمی يه حال و هوای خاصی داره. وقتی دوستت رو در اون شرايط ميبينی ، ياد تموم خاطرات گذشته ميفتی و گاهی باورت نميشه که اين همون دوست شيطون گذشته هست که داره وارد مرحله جديدی از زندگيش ميشه.
بيـائيـد همگی بـرای خوشبختـی و شـروع يـک زنـدگـی خـوب و سعادتمنـد بـرای ايـن زوج جـوان دعا کنيـم.