در يکی از خيابانهای شهری شلوغ تنها جواهر فروشی شهر قرار داشت که با ويترين زيبايش نظر هر رهگذری را به خود جلب می کرد. درون يک قاب مخملی قرمز يک گردنبند به شکل قلب ديده می شد که بعد از سالها هنوز فروخته نشده بود و بيش از هر چيز ديگری به چشم ميامد. روزی رهگذری از کنار اين جواهرفروشی گذشت و تا چشمش به اين قلب افتاد ايستاد و خيره به آن نگاه کرد. لبخندی زد و وارد شد.
ـ ببخشيد آقا اين گردنبند که تو اون قاب مخملی قرمز هست چنده؟
ـ گرون نيست ولی فکر نکنم شما بتونين بخرينش.
ـ قيمتش برام مهم نيست ، من پسنديدمش و هر قدر هم که گرون باشه ، می خرمش.
ـ ببينين خانم ، بهتره خودتون با اون صحبت کنين. شايد شما همون مشتری باشين که اون سالهاست به انتظارش نشسته.
ـ يعنی چی؟ مگه گردنبند هم حرف میزنه و قدرت انتخاب داره؟
فروشنده بدون توجه به بهت زدگی خريدار ، گردنبند را به مشتری داد و گفت: بفرمائيد ، ببينين شما همون خريدار هستيد يا نه؟
خريدار خيره به قاب قرمز نگاه کرد. دلش می خواست همونجا اون رو به گردن بيندازه. آهی کشيد و گفت:
ـ سلام ، من مدتيه که به اين شهر اومدم و از همون روز اول که ديدمت تصميم گرفتم که يه روزی بخرمت و بندازم به گردنم. نظرت چيه؟
ـ شما نمی تونين من رو بخرين. من مدتهاست منتظر يه مشتری ديگه هستم. چند روز از آوردنم در اين فروشگاه نگذشته بود که اون رو ديدم. در يک غروب پائيزی که بارون ميومد برای اولين بار ديدمش. از اون روز تا بحال منتظرم و اون هر روز مياد پشت ويترين و من رو ميبينه ولی هنوز برای خريدنم مردد مونده.
ـ خوب شايد اون نخواد بخردت ، تا کی میخوای صبر کنی؟
ـ فکر نکنم زياد طول بکشه. چند روز پيش با عجله از کنارم گذشت و فقط نيم نگاهی به من انداخت. برق يه چيزی رو روی سينه اش ديدم. ولی متوجه نشدم که چی هست. شايد سرنوشت من هم مثل خيلی های ديگه باشه. مطمئن باش به محض اينکه ببينم گردنبند ديگه ای رو خريده ، با اولين مشتری که بياد سراغم ، ازاينجا ميرم. من هم ميشم مثل خيلی های ديگه که به اجبار تن به هر خريداری ميدن.
ـ خوب حالا تکليف من چيه؟
ـ صبر ، همين. ولی اين رو بدون که اگه روزی ببينم که من رو رها کرده و گردنبند ديگه ای خريده ، حتی اگه بهترين مشتری هم برام بياد و من رو بخره ، من تا ابد به يادش ميمونم و نمی تونم اونجوری که بايد به صاحبم زيبائی ببخشم.