٭
شمـارش معکـوس ...
سفر ديگری در پيش است و بی قراری من شروع شده. اينروزها دائما در حال تدارک اين سفر هستم. حس عجيبی دارم ، انگار برای بار اول هست که می خوام به دريا برم. مثل بچه ای شدم که می خواد اولين مسافرت زندگيش رو بره و شب و روز به اون فکر ميکنه و برای روزهائی که قراره در سفر باشه ، نقشه ميکشه.
امروز برای رفع خستگی در محوطه اداره کمی قدم زدم. دريا در ۱۰۰ متری ديوار اداره هست و من از دور شاهد موج های ملايمی بودم که نقشهای قشنگی رو می ساختند. ماهيگيران محلی با قايقهای کوچيکشون مشغول صيد بودند. بچه های پا برهنه و لخت در ساحل بازيگوشی می کردند و گاهی تنی به آب می زدند. من تنها بودم و در حسرت اين همه زيبائی. با صدای يکنواخت تلفن به خودم اومدم.
ـ سلام کاپيتان ، چطوری؟
ـ سلام کاپيتان جواد عزيز. بد نيستم. کی ميائی؟
ـ جمعه اونجام ، درحال سوختگيری و تکميل پرويژن هستيم. کی ميتونی ملحق بشی؟
ـ اگه دست خودم بود همون جمعه ميومدم ، يه مهمون دارم که يکشنبه ميرسه. غروب همون روز ميائيم.
ـ کابينت رو دادم تميز کنن ، همون کابين هميشگی. خوبه؟
ـ عاليه ، خلوتگاه من رو هم بگو خالی کنند ، دفعه قبل پر از تور و بويه بود.
ـ باشه ، چراغ لنگر رو هم عوض کرديم. ايندفعه که بری اونجا محيطش حسابی رومانتيک شده.
ـ مرسی. خودت رو آماده کن برای ناوبری دو نفره تا صبح. دلم برای سکان کشتی حسابی تنگ شده.
امروز ، رفتنم قطعی شد. يکشنبه غروب ، برای بيش از يه هفته ميرم دريا. خيلی دلم می خواد که مثل سفر دريائی قبليم باز هم از اون موبايل گرام ها مخابره کنم که تو وبلاگم بگذارند ولی ممکنه اينبار از اينکار صرفنظر کنم. می خوام اين مدت از همه چيز و همه کس جدا بشم. می خوام دلم رو بدم به وسعت و پاکی دريا ، شايد شرم گناهی رو که در خودم احساس می کنم ، پاک بشه. اينبار برای سيب سرخی که مدتها دارمش ولی هنوز تصميمی براش نگرفتم ، وقت بيشتری خواهم گذاشت. هر چند که ندائی در درونم بهم ميگه «
هرگز مالک اون نخواهی شد ».