-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

6.28.2003

٭ ايـن سفـر هـم بـه پـايـان رسيـد...
صبح خيلی زود به لنگرگاه اومديم و پياده شدم. ايندفعه همونطور که انتظارش رو داشتم دريا حسابی موج داشت. هميشه در اين موقع سال دريای عمان متلاطم هست و اگه کسی به دريا عادت نداشته باشه حتما حالش بهم می خوره. روز اول که سوار شديم و از اسکله جدا شديم که بريم به محل مورد نظرمون ، همکارم که از تهران آمده بود همراهم بود. بگذريم که چه اعصابی ازم خورد کرد. جريانش مفصله و بعد تعريف می کنم.
اين شش روز جاتون خالی حسابی موج خوردم. جالب اينجاست که وقتی کشتی ۲۰ درجه از محور اصليش به طرفين ميخوابه ، هنر می خواد که آدم بتونه درست راه بره ، درست غذا بخوره و از همه مهمتر بتونه بره حموم. به قول ملوانها در چنين اوضاعی بايد بدويی دنبال آب که هی اينور اونور ميره. خوابيدن در اين موج عالمی داره. حس ميکنی تو گهواره خوابيدی و يکی داره آروم آروم تکونت ميده.
بيچاره آشپز کشتی که در اين شرايط بايد غذا بپزه. يه بار ظرف غذاش رو خوب مهار نکرده بود و با يه موج بلند که زير کشتی رو خالی کرد ، کشتی بدجوری به پهلوی چپش خوابيد و ديگ و قابلمه بود که يکی يکی از رو اجاق ميفتاد پايين.
من از سال ۱۳۷۷ تا بحال با اين کشتی در خليج فارس و دريای عمان برای پروژه های مختلف دريا رفتم و با همه بروبچه های اونجا حسابی رفيق شدم. برام جالب بود که هر بار که سوار می شدم می ديدم که کلی از ملوانها عوض شدند. اينبار وقتی برای ناهار رفتم سالن غذا خوری غم عجيبی تو دلم نشست. ياد مهندس اصلی (Chief engineer) کشتی افتادم که در پائيز سال گذشته فوت کرده بود. روزی نبود که به يادش نباشيم و از تکيه کلامهای اون استفاده نکنيم. يه شب با «مهيار» جانشين اون کار داشتم و اطلاعات فنی موتور خونه رو می خواستم بپرسم. رفتم کابين مهندس کشتی. وقتی وارد شدم ، بغضم گرفت. ياد جوکها و تخته بازی کردن اون افتادم. خدا بيامرزدش. مرد فوق العاده ای بود. رکورد دريا موندنش رو هنوز کسی نتونسته بشکونه. سه سال در کشتی بود و فقط دوبار پياده شد که بره واسه خودش سيگار بخره. يعنی تو اين سه سال به شهرش نرفت و در اون دوبار هم فقط چند ساعتی از کشتی دور بود.
ديروز هم يه جشن تولد کوچولو گرفتيم. خيلی باحال بود. تولد افسر دوم کشتی بود که هم اسم خودم هستش. آشپز هم سنگ تموم گذاشت ، کيک و شيرينی ، آب ميوه ، بستنی و ... خلاصه جاتون خالی خيلی خوش گذشت.
هر شب کلی با خودم خلوت کردم. تک و تنها ، رو سينه کشتی می نشستم و حسابی غرق افکار درهم برهم می شدم. سروسامون دادن به اين ذهن آشفته حسابی مشغولم کرده بود و چون کار خاصی در کشتی نداشتم که در طول روز خسته بشم ، شبها تا دير وقت رو عرشه می موندم. نتيجه اين شبها اين شد:
ـ خيلی از آرزوها بهتره که در همون حـد آرزو باقی بمونه و تلاش برای رسيدن بهشون اصلا فايده نداره. در واقع تلاش برای رسيدن به يه چيز محال جز تخريب روحيه و از دست دادن اعتماد به نفس ثمر ديگه ای نداره.
ـ دفعه بعد که احتمالا شهريور ماه هست و ۲۰ روز دريا می مونم ، بايد اون قيچی رو حسابی تيز کنم تا علاوه بر وابستگی ها ، چيزهای ديگه رو هم که آزارم ميده قطع کنم.
ـ وقتی با تموم وجود برای رسيدن به يه چيز تلاش ميکنی ولی به نتيجه نمی رسی و همه درها به روت بسته می مونه ، بايد صبر کنی ، شايد حکمتی در اين کار باشه و ازش غافلی.
ـ بهتره هر چند وقت يه بار تو آينه يه نگاهی به خودت بندازی. به موهای سفيد شده در اطراف شقيقه ، چين های زير چشمات و ... نگاهی بندازی. عمری رو که با اين سرعت داره ميگذره رو ببينی و بفهمی که بعد از اين همه سال هنوز نتونستی اونی باشی که می خوای.
ـ برای رجعت به خويشتن هيچوقت دير نيست. فقط يه کم صبر و مرارت کشيدن می خواد.
ـ حرمت اشکهات رو نگهدار و وقتی دلت ميگيره برو يه جائی که کسی نبيندت و اونجا زير لب با خودت حرف بزن و آروم آروم اشک بريز.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home