:وبلاگهای مورد علاقه |
7.30.2003
٭ فـردوس يـک
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بالاخره امروز تونستم عکسهای کشتی رو آپلود کنم. البته اين رو هم بگم ، اون چيزی که می خواستم نتونستم آماده کنم. مبحث کشتی های صيادی و مخصوصا روشهای مختلف صيد خيلی مفصل و در عين حال تکنيکی و پيچيده هست و حداقل در دو ترم در دانشگاه تدريس ميشه. من هم زياد از اين مباحث اطلاعاتی ندارم و به همون مقدار می دونم که در کارم لازم هستش. هدفم از آماده کردن اين صفحات فقط آشنائی مختصر با اين کشتی و امکانات اون هست. اميدوارم لذت ببرين. 7.26.2003
٭ آنتــی حــال
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تمام بعد از ظهر نشستم و عکسهای کشتی رو در چند صفحه آماده کردم که امشب بگذارمش تو وبلاگ. ولی با کمال تاسف ديدم که سايتی که عکسها و مقالات رو اونجا ميگذارم کار نميکنه. من از سايت Sharemation استفاده ميکنم. اين سايت هر چند وقت يه بار از کار ميفته و حسابی کلافه ام کرده. کسی يه سايت بهتر سراغ داره که کمتر از کار بيفته؟ اونا رو روی Flash Disk کپی کردم که در مرخصی اگه فرصتی پيش اومد بگذارم در وبلاگ. هر چند که بعيد می دونم فرصتی برای اينکار پيش بياد. با اين وضع فيلترگذاری پيدا کردن يه اکانت خوب يه کم مشکله. ولی فکر کنم اونروز که برم پيش هشت پا امکانش فراهم بشه. دارم ميـام بالاخره روز موعود داره ميرسه و من تا چند ساعت ديگه از اينجا خلاص ميشم. نمی تونم بگم چه احساسی دارم. اينبار يه جورائی ، يه اضطراب ، يه هيجان خاصی دارم. قبلا هم در وبلاگم نوشتم که روز چهارم مرداد روز بزرگی برام هست. چهـار من به عدد چهار علاقه خاصی دارم. نمی دونم چرا. ولی خيلی دوسش دارم. از وقتی يادم مياد هميشه اين عدد برام خوش يمن بودش. اين دفعه هم خيلی جالبه. چهارم مرداد ميام ، چهار روز در تهران می مونم. چهار تا از دوستان وبلاگی رو ميبينم. چهار ... . رسمـا ... شـدم !!! از اول هفته که همکارام فهميدن که کاپيتان نمو قصد سفر به تهران و از اونجا مازندران رو داره ، روزی نبود که يه چيزی به من ندن که براشون ببرم. يکی کتاب و مقاله داده ، يکی سوغاتی برای فاميلش داده ، يکی کلی سفارش کرده که وقتی رفتم اداره يه سری پيگيريها رو براش انجام بدم. رياست محترم هم که روی همه رو سفيد کرد و دو کارتن چشم روشنی برای همکاران عزيزمون داد که سر راه برسونم به اداره. يه بار نشد که مسافرتم رو با دست خالی و فقط يه کيف انجام بدم. هميشه بايد کلی بار با خودم ببرم. وقتی همکارام چيزی به من میدن که براشون ببرم ، ياد اين مطلب ميفتم که انگاری ما در زندان هستيم. تو فيلمها هم همين رو نشون ميدن که وقتی يکی محکوميتش تموم ميشه و می خواد آزاد شه ، بقيه کلی نامه و خرت و پرت ميدن که به خانواده هاشون برسونه. اين شد که امشب سر ميز شام به بچه ها گفتم: آقايون عزيز توجه داشته باشين که اينجانب با اين همه بار و بنه رسما ... شدم. 7.24.2003
٭ چند وقت پيش يه شعر از «حميد مصدق» در وبلاگم گذاشته بودم که متاسفانه بدليل مشکلی که در بلاگ اسپات بود مجبور شدم پاکش کنم. اين مشکل کلا لينک دهی به وبلاگم رو خراب کرده بود و ديروز متوجه شدم که اين مشکل برطرف شده. بيشتر از هر چيزی کامنتهای قشنگی که دوستام گذاشته بودند باعث شد که دوباره اون رو اينجا بگذارم. جاش در وبلاگم خيلی خاليه.
اين شعر من رو ياد خيلی از خاطراتم ميندازه و هر وقت می خونمش به ياد ميارم که زمانی من همون درخت بودم و در آرزوی ابری که برام بارون رو به ارمغان بياره. اون ابر اون درخت رو به آتيش کشيد و رفت ولی آتيش همه اين درخت رو نسوزوند و جوونه ای کوچيک باقی موند. حالا اين جوونه داره به ابری نگاه ميکنه که از دور دست به طرفش مياد. در دلش آرزو ميکنه که اين ابر بشارت بارون رو داشته باشه.
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *![]() ديـدم در آن کـويـر درختـی غـريـب را محـروم از نـوازش يـک سنـگ رهـگـذر تنهـا نشستـه ای بـی بـرگ و بـار ، زيـر نفسهـای آفتـاب در التهـاب در انتظـار قطـره بـاران در آرزوی آب ابـری رسيـد چهـر درخـت از شعـف شکفـت دلشـاد گشـت و گفـت ای ابـر ، ای بشـارت بـاران آيـا دل سيـاه تـو از آه مـن بسـوخت؟ غـريـد تيـره ابـر بـرقـی جهيـد و چـوب درخـت کهـن بسـوخـت چـون آن درخـت سـوختـه ام در کويـر عمـر ای کـاش خـاکستـر وجـود مـرا بـا خـويـش مـی بـرد بـاد بـاد بيـابـانگـرد ديـدم کـه گـردبـاد هـم حتـی خـاکستـر وجـود مـرا بـا خـود نمـی بـرد « حميد مصدق » 7.22.2003
٭ مدتيه که حال و هوای وبلاگ نويسی و وبلاگ خونی رو از دست دادم که يکی از دلايلش فيلتر گذاری و دليل ديگه که بيشتر تاثير داشته ، تراکم زياد کارهام هست. اميدوارم قبل از مرخصی بتونم عکسهای کشتی رو که در ماموريت قبلی گرفتم رو آماده کنم و در وبلاگم بگذارم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *و اما بخونين داستان مرخصی گرفتنم رو: اول هفته بعد از هماهنگی با همکارام در دو مرکز ديگه و تعيين روز مشخص برای جمع شدن در تهران ، خدمت رياست محترم مرکز شرفياب شدم. ايشون در يه جلسه مهم تشريف داشتند و من لاجرم در دفترشون منتظر بودم تا اجازه ملاقات را صادر کنند. يه روزنامه برداشتم و با بی حوصلگی ورق زدم. يه چيز جالب در اون ديدم: « نتيجه تحقيق کارشناسان نشان داده است که تا قبل از ۳۰ سالگی و قبل از ازدواج افراد می توانند يه اثر ماندگار از خود بجا بگذارند و بعد از ازدواج احتمال موفقيت و برجا گذاشتن اثرات علمی و اختراعات کاهش پيدا ميکند. اين نتيجه با فرضيه آلبرت اينشتين که سالها قبل آن را بيان کرده بود کاملا مطابقت دارد. » خلاصه رياست محترم اجازه دادند که چشمانم به جمال چون ماه ايشون آشنا بشه. وقتی برگه ماموريت و مرخصی رو ديد ابروهاش درهم رفت و گفت: ـ شما بعد از اتمام ماموريت برگردين و مرخصی رو بگذارين واسه بعد. ـ جناب رئيس ، من از اول سال تا بحال مرخصی نرفتم ، از طرفی تمام شهريور دريا هستم و بعد از دريا بايد بشينم گزارش بنويسم و خودتون هم بهتر ميدونين که گزارش کارشناس قبلی که سال ۷۸ کار می کرده غلط از آب در اومده و من بايد اون گزارش رو هم دوباره روش کار کنم. ديگه کی ميتونم به مرخصی برم. ـ آخه الان اداره رو نگاه کن ، کسی نيست. همه رفتند و اينجا کاملا خالی شده ، شما هم که بری ديگه کی ميمونه. ـ اين رسم هر ساله اينجاست که در اين ايام آقايون متاهل لطف ميکنند و مرخصی ميرن و ما که مجرد هستيم بايد بمونيم. ... خلاصه چند بار ديدم تموم نقشه ها و برنامه هايی که برای مرخصيم داشتم داره خراب ميشه ولی با آرامش کامل و يه کم زبون بازی تونستم راضيش کنم. در حال حاضر اين حضرات در تعطيلات بسر می برند: معاونت تحقيقاتی ، معاونت مالی ـ اداری ، رؤسای دو بخش تحقيقاتی ، رئيس امور مالی ، رئيس طرح و برنامه ، رئيس امور اداری و چند تا کارشناس ديگه. بعد از اينکه از دفتر رئيس بيرون آمدم منشی گفت: مگه خبر نداری ، رئيس هم می خواد يه ماه بره مرخصی ، واسه همينه که نميگذاره تو بری. حالا دارم روز شماری ميکنم برای چهارم مرداد ، ديدن دوستای قديمی ، ديدن دوستان جديد ، هواخوری در کوههای مازندران ، شب نشينی با برادر و دوستان دبيرستانيم ، پيگيری کارهای انتقاليم و ... 7.21.2003
٭ دو خبــــر بــــد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بارها در صفحه حوادث روزنامه ايران و برخی روزنامه های ديگه اخباری از زورگيری ، کيف قاپی ، آدمکشی ، سرقت و ... مطالبی رو خونده بودم ولی هيچوقت فکرش رو هم نمی کردم که روزی اين اتفاقات برای يکی از دوستان خودم بيفته. ديشب به محض اينکه مسنجر رو باز کردم آفلاين هشت پا رو ديدم که دعوتم کرده بود برم وبلاگش رو بخونم. حدس زدم بازم يه متن خوب نوشته ولی وقتی وبلاگ رو ديدم از تعجب چشمام گرد شد و شوکه شدم. باورم نمی شد که برای يکی از دوستام ، اونم دوست بسيار عزيز و دوست داشتنيم چنين اتفاقی افتاده باشه. برين بخونين و ببينين که برای دوستمون چه اتفاقی افتاده. فقط همين رو بگم که بعد از اتمام خوندنش خدا رو شکر کردم که خودش سالمه و مشکل خاصی برای خودش پيش نيومد. دوستان من ، معذرت می خوام که نمی تونم اون چيزی رو که تو دلم گير کرده و داره من رو منفجر ميکنه ، اينجا بنويسم. باز هم به ناچار بايد خود سانسوری کنم. هر چند که هر خواننده ای ميتونه حدس بزنه که چه چيزی تو دلم مونده و قدرت بيانش رو ندارم. با عرض معذرت مجبور شدم که اين قسمت رو پاک کنم. 7.18.2003
٭ ديروز همکارام نگذاشتن که بازم بشينم پای کامپيوتر و به کارام برسم. گفتند: امروز ديگه کار تعطيله. هر چی بهشون گفتم که کلی کار مونده ولی قبول نکردند و گفتند که امروز فقط گردش و تفريح.
اينجا غروبها هوا نسبتا خنک ميشه. همراه يکی از همکارام سوار بر موتور آهسته آهسته تو خيابونها گشتی زدم. بعد ياد پاتوق جديدم افتادم که به تازگی کشفش کرده بودم. رفتيم اونجا. چه منظره جالبی. تموم شهر از اون بالا ديده ميشه و دريا چشم انداز فوق العاده زيبايی داره. با تاريک شدن هوا منظره دريا قشنگتر به نظر ميرسه. چند کشتی تجارتی که برای تخليه بار به اسکله اومده بودند با اون چراغهای روشن ، لنجهای صيادی که برای صيد شبانه عازم دريا بودند ، چراغهای چشمک زن قايق های صيادی که بعد از تور ريزی بايد تا صبح صبر می کردند و از همه جالبتر فانوس دريايی که با فواصل زمانی معين خاموش و روشن می شد. دلم می خواست که ساعتها بشينم و به دريا زل بزنم. نسيم ملايم و خنکی که به صورتم می خورد خستگی اين چند روز رو حسابی ازم گرفت. وقتی برگشتيم برنامه بعدی رو برام رو کردن که بايد همراه اونا می رفتم به يه پلاژ که از قرار معلوم اجرای زنده موسيقی داشت. جاتون خالی بساط قليون ، چای ، بوی دريا و صدای موجهای آرومش. سوژه صحبت ما هم شده بود ازدواج يکی از همکاران که من از اول تا آخر اين نشست دوستانه براش فاتحه می خوندم. غير از من و اين همکارم بقيه متاهل بودند و تشويقش می کردن که: بابا نترس ، زندگیت جهت پيدا ميکنه ، معنی دار ميشه ، تا کی می خوای همينجوری ول بگردی ، آرامش پيدا ميکنی و ... . من هم اين وسط تک مضراب ميزدم و هی بهش ميگفتم: فلانی ، خدا بيامرزدت ، پسر خوبی بودی. تو همين گير و دار فاتحه خونی من و تشويق همکارام ، صدای موزيک بلند شد. به محض شنيدن صدای خواننده گفتم: باز يکی با مامانش قهر کرده و خواننده شده. طرف داشت خودش رو ميکشت که صدای ابی رو تقليد کنه. حالا تصور کنين که اين آقا با صدای شبيه ابی My heart will go on از Celine Dion و يه ترانه هم از Emrah بخونه. خوب چيز تازه ای که نيست. وقتی آقای فتحعلی اويسی بخواد در تلويزيون و در يه سريال خنک يه ترانه بخونه و در اون صدای ويگن رو تقليد کنه ، ديگه چه انتظاری بايد از اين خواننده های گمنام داشت. به هر حال که شب خوبی بود و از همه دوستام تشکر کردم که چنين شبی رو برام تدارک ديدند. از شما چه پنهون وقتی برگشتم خونه و به کاغذها و فرمهای کليپس خورده ، نقشه ها و ميز مطالعه بهم ريخته و کاغذهای پراکنده شده در اطراف اتاقم نگاه کردم ، در دل گفتم: پسر به تو آرامش نيومده ، فردا باز هم روز از نو روزی از نو.
٭ از قرار معلوم يه سری از ISP ها فيلتر رو برداشتند و ديگه مثل سابق دوستان برای خوندن وبلاگها مشکل ندارن. ولی من که اينجا بازم فيلتر دارم و نمی تونم همه وبلاگها رو بخونم. دوست خوبم هشت پا يه روش تازه و صد در صد عملی رو به من پيشنهاد کرد که از روزی که ايميلش به دستم رسيد خدا رو شکر ديگه مشکلی ندارم. اگه هنوز هم از سرويسهای اينترنتی فيلتر دار استفاده می کنين توصيه می کنم که يه سر به وبلاگش بزنين و متن جديدش رو بخونين. البته راه حل رو اونجا ننوشته و اگه مايل باشين با ايميل براتون ميفرسته. خدا اين دوستان مسلط به اينترنت رو از ما نگيره.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *7.16.2003
٭ يه خودکشی واقعی. در سه شبانه روز گذشته فقط ۱۲ ساعت خوابيدم و باقی اين مدت پای کامپيوتر بودم. حالا بماند که اين خستگی چقدر از بازده کاريم کم کرد و حتی يه بار يه اشتباه در فرمول دهی در يکی از صفحات Excel باعث شد که تموم آناليزهام بهم بخوره و به رقم وحشتناک بالای ۵۰۰ هزار تن بيوماس (توده زنده) آبزيان منطقه برسم. اون روز رو هيچوقت يادم نميره که تا صبح بيدار بودم و وقتی در اداره در حالی که پای کامپيوتر چرت ميزدم يه دفعه چشمم به اين عدد خورد. خواب ، هوش ، حواس و خلاصه همه چی از سرم پريد. مثل مرغ سر بريده بال بال ميزدم و اصلا فکرم کار نمی کرد. سه ساعت تمام فکر کردم و اون صفحه رو مرور کردم ولی باز هم ديدم همه چی درسته. زنگ زدم برای يکی از همکارام و گفتم که جريان چيه. خنديد و گفت: کاپيتان قاطی کردی. بزار فردا برو سراغش. گفتم: نميشه ، خودت ميدونی که الان همه فکرم اونجاست و تا پيداش نکنم نمی تونم استراحت کنم. بهترين راهنماييش اين بود که بهم گفت: از اداره برو بيرون و يه دوری بزن و بعد برگرد و بشين کارهات رو مرور کن.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *همين کار رو کردم و تو اون گرما رفتم بيرون. نمی دونم ، شايد آفتاب که به سرم خورد تازه اون سلولها شروع به فعاليت کردن که به محض اينکه برگشتم در کمتر از ۵ دقيقه اشکال رو پيدا کردم. با اينکه ميدونستم حالا بايد همه کارها رو از نو شروع کنم ولی خوشحال بودم که بالاخره اشکال رو پيدا کردم. حالا چرا اينقدر عجله دارم. فقط و فقط برای روز چهارم مرداد که روز بزرگی برام هست. روزيه که تصوارتم برای چندمين بار محک می خوره. تصويری که در ذهنم نقش بسته با واقعيت برخورد ميکنه و خيلی دلم می خواد ببينم چقدر تصوراتم درست بوده. اگه رؤسای محترم اداره لطف کنن و اشکال تراشی نکنن برای اولين بار در اين هفت سال می خوام به مرخصی تابستانه برم. هر چند که برخلاف ساير همکارام نمی تونم مثلا يه ماه بمونم و بايد طی ده روز برگردم. همينش رو هم قبول دارم و دعا می کنم گير ندن و بزارن که برم. جالبه که براساس قانون ما می تونيم سالی دوماه به مرخصی بريم ولی امکان استفاده از اون رو به من نمی دن. يه خبر خوب و خوشحال کننده هم ديروز بهم رسيد و اون ارسال گزارش تحقيقاتيم به دفتر رياست جمهوری بود. نمی دونم اينبار آفتاب از کدوم طرف طلوع کرد که آقايون امانت داری کردن و ميگن که اصل گزارش رو به همراه اسم خودت فرستاديم. ولی من تا رونوشت نامه به دستم نرسه باور نمی کنم. باورش واقعا برام سخته. 7.13.2003
٭ بدون ترديد آروزی قلبی اکثر پرسنل شاغل در ادارات دولتی و غير دولتی در جنوب کشور ، بازگشت به زادگاه و ادامه کار در نزديکی خانواده هستش. افرادی که در جنوب فعال هستند رو ميشه به چند گروه تقسيم کرد:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *۱ـ گروهی براشون فرق نمی کنه که کجا خدمت می کنند. برای اين افراد هر جا که پول بيشتری عايدشون بشه بهتره و حاضرند سالها در همون جا باشند. در واقع حاضرند برای بدست آوردن درآمد بيشتر از خيلی چيزها چشم پوشی کنند. ۲ـ گروهی بدليل علاقه شخصی و احساس تعهدی که در قبال کشور دارند برای کار به جنوب میرن و به اين اميد هستند که روزی برگردند. برای اين افراد حتی اگه شغل ديگری هم در جای خوش آب و هوا پيدا بشه ، باز هم حاضر نيستند دست از کار مورد علاقه بردارند. ۳ـ گروهی از روی ناچاری و اجبار به جنوب ميان. در واقع وقتی در جاهای خوش آب و هوا و در تهران کار براشون پيدا نشه به جنوب ميان. اين افراد بهتره که اين کار رو نکنن. چون نه تنها جای افراد علاقمند ديگه رو اشغال می کنند ، بلکه رفته رفته تبديل به يه عنصر مخرب در اداره ميشن. ۴ـ اين گروه شبيه گروه دوم هستند ، با اين تفاوت که بعد از اينکه مدتی در جنوب کار کردند ، انتظار دارند که به زادگاه خودشون برگردند ولی با مشکل تازه ای روبرو ميشن و اون نداشتن پارتی و برش لازم برای نفوذ به سيستم های اداری در رده های بالا هست. اين افراد محکوم هستند که عليرغم ميل باطنی تا موقعی که معجزه بشه و بتونن برند در همونجا باقی بمونن. از اون لحظه که احساس ميکنند ديگه بايد برگردند و نمی تونند ، تبديل به يک تبعيدی ميشند و زندگی براشون خيلی سخت ميگذره. از روزی که پا به جنوب گذاشتم بيش از ۶ سال ميگذره و حالا دارم سال هفتم رو سپری می کنم. تموم همکارانم بدون استثنا مايل به انتقال به شمال يا تهران هستند. حقيقتش رو بخواين جائی که من هستم فقط برای ۵ سال کار خوبه و بعد از اين مدت افراد غير بومی دچار مشکلات روحی زيادی ميشن و اين در رفتارشون کاملا ديده ميشه. ديروز يکی از همکارانم با چشم گريون اومد دفتر کارم: ـ خانم ... چرا داری گريه ميکنی؟ اتفاقی افتاده؟ ـ باورم نميشه آقای ... ، بخدا باورم نميشه که ميتونم برم. ـ خدا رو شکر ، پس انتقالی شوهرتون درست شد؟ ـ بله ، همين الان بهم زنگ زد و گفت تا يه ماه ديگه بايد در محل کار جديدش در تهران باشه. خيلی خوشحال شدم که اين همکارم ميتونه برگرده پيش خانوادش. مخصوصا که دختر کوچولوش هم داره بزرگ ميشه و فقر فرهنگی و کمبود امکانات اينجا ميتونه اثر نامطلوبی در آينده اون داشته باشه. دو سه شب پيش مهمان اونها بودم و ديدم که شوهر ايشون هم بدجوری از موندن زياد در اينجا ناراحت هستش. خيلی خوشحالم که بعد از ۸ سال کار ميتونن برگردن تهران و در کنار خانواده خودشون زندگی خوشی رو داشته باشند. بعد از رفتن همکارم ، نتونستم به کارم ادامه بدم. تمرکزم بهم ريخته بود و فکرم کار نمی کرد. از دفتر کارم اومدم بيرون و رفتم کنار ديوار اداره و از اونجا دريا رو نگاه کردم که مثل هميشه آروم بود. در دل به خدا گفتم: ميشه يه روزی من هم اين خبر خوشحال کننده رو بشنوم و به خانواده ام خبر بدم که انتقاليم درست شده و دارم برمی گردم. ميدونم که دير يا زود نوبت من هم ميشه و هيچکس برای هميشه اينجا نمونده. من در اينجا خيلی چيزها ياد گرفتم که از همه مهمتر ياد گرفتن کار و پيدا کردن مهارت فردی در کارهای تحقيقاتی بود. تجربه زندگی در شرايط سخت و دور از خانواده ، تجربه تلخيه. ولی خوشحالم که اگه روزی برگردم با کوله باری از تجربه برمی گردم. نکته اينجاست که اين تجارب با ارزش به چه قيمتی خريداری شد؟ اين سئوال تموم ذهنم رو پر کرده. 7.11.2003
٭ ساعت ۵ صبح ، خسته از پای کامپيوتر بلند ميشی و می خوای بخوابی ولی يه حسی بهت ميگه که بايد يه تماس با يه دوست داشته باشی. به ساعت نگاه ميکنی. به خودت ميگی شايد خوابيده باشه و تماس تو ناراحتش کنه. می خوای بيخيال بشی ولی نميشه. بالاخره تصميمت رو ميگيری.
ـ سلام ، بد موقع تماس گرفتم ، نه؟ ـ نه اتفاقا خيلی خوب شد که تماس گرفتی. ( صدای نفس های تند تند ، يه نوع اضطراب ، صدای هق هق گريه ، ... ) ـ چيزی شده؟ چرا داری گريه ميکنی؟ ـ نمی دونم ، باور کن که نمی دونم. ـ مگه ميشه که ندونی. تمام سعی خودت رو ميکنی که آرومش کنی. شمرده شمرده شروع به صحبت ميکنی. ميبينی که داره آروم ميشه. خيلی خوشحال ميشی که تونستی تسکينی باشی برای دوستت. سپيده صبح رو ميبينی که داره دريا رو روشن ميکنه. اين دومين بار است که سپيدی صبح رو ميبينی. جوانی که در نزديکی خونه نگهبان ساختمان نيمه ساز هست رو ميبينی که در اون گرما در خيابون ، روی يه تخت شکسته خوابيده. به محض سپيد شدن هوا بيدار ميشه. بعد به نماز می ايسته. در دلت بهش حسوديت ميشه که چه قدر خالصانه رو به خدا کرده و در اين صبح قشنگ داره با خدای خودش راز و نياز ميکنه. به اين فکر ميکنی که چقدر غافل بودی و چه صبح هايی رو در زندگيت از دست دادی. صحبتت تموم ميشه. برميگردی. رو تخت دراز ميکشی و با افکار پريشون سعی ميکنی که بخوابی. همه چيز يه دفعه و با هم مياد تو ذهنت. صدای گريه ، اشکها ، اضطراب ، محتوای صحبتت ، آخرين حرفت قبل از خداحافظی ، لحظه شماری برای رفتن به زادگاهت ، دلتنگی برای دوستات ، اتفاقاتی که در يک ماه اخير برات افتاده ، سردرگمی و مبهم بودن آينده ، نماز جوانک همسايه ، پی بردن به اينکه چقدر از خدای خودت دور شدی ، يه احساس بی تفاوتی ناراحت کننده نسبت به يه نفر که اصلا فکرش رو هم نمی کردی که روزی اينقدر برات بی تفاوت بشه. نزديکی های ظهر با سروصدای بچه های خونه بيدار ميشی. به خودت ميای و وقايع صبح دوباره به ذهنت هجوم مياره. يه صدايی ميشنوی. آره ، خودشه ، صدای ضبط اتاق همکارته که داره به اين ترانه گوش ميده: قصه اينجوری شروع شد کـه تــو بــی قــراری مـن تـو رسيـدی ، منـو ديـدی مثـل خورشيـدی تابيـدی بـه تـن مـــــرده عشقـم ... ...
٭ از روزی که از ماموريت برگشتم متوجه شدم که اينترنت اينجا فيلتر گذاری شده و نميشه مثل سابق به راحتی وبلاگها رو ديد. تلاش زيادی کردم که بتونم راه حلی برای اين مشکل پيدا کنم و به لطف راهنمائی يکی از دوستان فعلا می تونم با کلی دردسر بعضی از وبلاگها رو ببينم. نمی دونم اين وضع تا کی ادامه داره. فکر کنم به همين خاطر فعاليت وبلاگی بيشتر دوستان کم شده. راستش خودم با اين وضع جديد رغبتی به ادامه وبلاگ نويسی در خودم نمی بينم و شايد ديگه اين وبلاگ رو تعطيل کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *7.09.2003
٭ غـــرور ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *قرار بود از شنبه تا چهارشنبه برای نوشتن يک گزارش در يکی از مراکز ديگه باشم ولی بدليل يک اشکال که چندان هم تازگی نداره و اون هم دير رسيدن فاکس بود ، اين سفر با دور روز تاخير انجام شد و مجبور شديم چهار روز کار رو در دو روز انجام بديم. حين کار رو داده ها متوجه دو اشکال در محاسبات خودم و همکارم شدم که از هر دوی ما بعيد بود که چنين اشتباه فاحشی رو داشته باشيم. موقع خداحافظی به همکارم گفتم: دوست من ، از من و تو واقعا بعيد بود که اين اشتباه رو داشته باشيم ولی خوب ، پيش اومد. شايد اين اشتباه باعث بشه که به خودمون مغرور نشيم و بفهميم که هنوز اول راهيم و بايد خيلی چيزها رو ياد بگيريم. خوشحالم که هر دوی ما اينقدر شهامت داشتيم که اعتراف کنيم اشتباه کرديم. گاهی اوقات اين غرور لعنتی نوعی غدبازی رو در ما بوجود مياره. گاهی يه چيزی ميگيم که حرف دلمون نيست. بعد از مدتی شرايطی پيش مياد که دقيقا خواسته قلبيمون هست ولی همون حرف مانع ميشه که نسبت به اون تمايل از خودمون نشون بديم. نتيجه ميشه از دست دادن موقعيتها. ميگن شانس يه بار در خونه آدم رو ميزنه. من ميگم شانس يا اقبال چند بار در خونمون رو ميزنه. اگه در رو به روش باز نکنيم ، ميره. برای هميشه ميره و ما ميمونيم با کوهی از حسرت. حسرت موقعيتهای طلايی که در زندگی برامون پيش اومد ولی بهش توجه نکرديم. اون هم فقط و فقط به خاطر غدبازی ، به خاطر پايبندی به حرفی که ناخواسته زديم و در صحت اون هم ترديد داريم. اين متن رو برای يکی از دوستام نوشتم که عليرغم داشتن محسنات بسيار ، متاسفانه در بعضی موارد خيلی غد و يه دنده هست. جالب اينجاست که خودشم می دونه که داره اشتباه ميکنه ، ولی باز هم در انجام و موندن در اين اشتباه اصرار داره. دوشب پيش با هم صحبت می کرديم. باز هم حرفی زد که هر شنونده ای با شنيدنش می فهميد که گوينده اين جملات کسی هست که غرور تموم وجودش رو پر کرده. واقعا متاسفم ، برای تو ، برای تو که خيلی خوبی ولی خودت قدر اين خوبيهات رو نمی دونی. چند بار نتيجه اين همه غد بازی رو ديدی ، بس نيست؟ تا کی می خوای اين روند باطل رو ادامه بدی؟ می دونم که اگه ساعتها بشينم برات حرف بزنم ، باز تو همونی که الان هستی. پس بهتره چيز ديگه ای نگم و خودم رو خسته نکنم و حوصله تو رو هم سر نبرم. اميدوارم روزی دست از اين غرور بيجا برداری. اميدوارم ، اميدوارم ، فقط همين. 7.05.2003
٭ واقعيـت تلــــخ
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ـ گزارشت رو ديدم. سال به سال ضعيفتر ميشه. چرا؟ خودتم ميدونی که اونجوری که بايد روش کار نشده. ـ من همينم ، از اين به بعد همين قدر رو هم نمی نويسم. گور باباشون ، خودم رو هلاک کنم برای کی؟ برای چی؟ مگه فرقی هم ميکنه؟ من زحمت بکشم يا نکشم وضعم همينه. اون آقا که تو اون اتاق نشسته و فقط برگه امضا ميکنه داره بالای يه ميليون حقوق ميگيره و «پشکل» هم بارش نيست. من بعد از ده سال کار هنوز دارم همون حقوق رو ميگيرم و ... رفتم سراغ اون آقا که ماهی يه ميليون حقوق ميگيره. ـ چرا نظارت رو پروژه ها انجام نميشه؟ ميشه لطف کنين از پشت ميز خوشگلتون بلند شين و برين ببينين همکاران دارن چيکار ميکنن؟ اين گزارش سر از تهران در بياره آبرو ريزی ميشه. ـ من گزارش رو خوندم اشکالی نداره. دستش درد نکنه ، زحمت کشيده. ـ آقای محترم با ۷ ماه نمونه برداری نميشه اون نتيجه رو گرفت. ضمنا اولين مرحله آناليز داده ها اشکال داره و بايد از آناليز واريانس دو طرفه و ... استفاده می شد. ( اينجا بود که يقين پيدا کردم واقعا اين آقا «پشکل» هم بارش نيست ). يه ماه بعد در تهران گزارش دفاع ميشه. داورها اين رو ميگن: ـ آقای ... دستتون درد نکنه زحمت کشيدين. فقط چند نکته رو ياد آوری ميکنم. اون شکل صفحه ۱۶ رو به صفحه ۱۴ منتقل کنين. نقطه ها رو بعد از پرانتز بزارين. ... (آرزو به دل موندم که يه نفر از محتوای پروژه و نتايجش اشکال علمی بگيره) چند ماه بعد در بخش اجرا بودم که بايد از اون پروژه برای سرمايه گذاری استفاده ميکردن و در واقع ازش راهکار مناسب می گرفتن. ولی انگار نه انگار همچين پروژه ای با اون هزينه وحشتناک ده ها ميليونی دو سال اجرا شده و الان بايد ازش بهره برداری بشه. ـ از گزارش چقدر استفاده کردين؟ خوب بود؟ راستی ميبينم که دارين همون کارای سابق رو انجام ميدين و اصلا به اون گزارش رجوع نکردين. ـ کلاس سطل زباله پائين مياد وگرنه همون روز مينداختمش اونجا. (بدترين توهين ممکن) اين تنها گوشه ای از واقعيت تلخ و بی انگيزه شدن در همکارام هست. مطلب بالا رو تا تونستم خلاصه نوشتم. « تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل » الان يه چيز تموم فکرم رو مشغول کرده. آيا بقول همکارم من هم روزی مثل اون ميشم؟ آيا روزی من هم انگيزه کاريم رو از دست ميدم؟ آيا روزی من هم يادم ميره که برای چی دارم کار ميکنم؟ اون همکار می تونست و نشون داده بود که چقدر با مسئوليت هست ولی بعد از مدتی کاملا بی انگيزه شد. چرا؟ چرا؟ چرا؟ 7.04.2003
٭ کاش می شد به مادر گفت:
مادرم ، ای عزيزترين عزيزم ، مرا به حال خود بگذار. ای مادر ، اين کسی که داری از جون براش مايه ميزاری و شب و روز به فکرش هستی و حالا که در دوران نقاهت يه عمل جراحی هست و ازش پرستاری می کنی و تصور می کنی که روزی مانند تنها دخترت که تنها خواهر من هست ، برات نقش دختر دومت را بازی خواهد کرد ، تصوری کاملا اشتباه هست. کاش می شد به مادر گفت: خودت مرا طوری تربيت کردی که همواره روی پای خودم بايستم و در تصميمی که برای زندگيم می گيرم ، استوار باشم و در اين راه تنها به خودم متکی باشم و تحت تاثير حرف کسی نباشم. حال بايد انتظار اين رو داشته باشی که در اين مورد خاص هم من همونی باشم که تا بحال بودم. کاش می شد به مادر گفت: مادرم ، اينقدر به ديگران نگو که در اين مورد با من حرف بزنن. حتی برادرم رو هم که می دونم بهتر از هر کس ديگه ای از اخلاقم خبر داره به سراغم فرستادی. صميمی ترين دوستم رو هم فرستادی. جوابم رو هم برات آوردند. پس من رو به حال خودم بگذار. مادر ، خودت بهتر می دونی که مخالفت کردن با تو برام خيلی سخته. هربار که اين موضوع پيش کشيده ميشه ، زود از خونه بيرون ميرم که بحث کش پيدا نکنه. خواهش می کنم ، من رو ببخش و بگذار در اين آرامش باشم. آرامشی که خيلی ها ميگن کاذبه ولی برای من با تمام کاذب بودنش شيرين هست. ـ سلام پسرم ، حالت خوبه؟ ـ سلام مامان ، خوبم مرسی ، شما چطوری؟ ـ من هم خوبم ولی دلم برات تنگ شده ، سعی کن بيايی ببينمت. ـ سعی ميکنم ولی خودت که بهتر می دونی ، الان کارهام شروع شده و نمی تونه نيمه کاره ولشون کنم. ـ باشه ، به هر حال سعی کن تا تابستون تموم نشده بيايی خونه. ببين پسرم ... امروز عمل داشته ، يه زنگ بزن و حالش رو بپرس. ـ باشه سعی می کنم. ـ سعی کن حتما زنگ بزنی. خوب نيست که خبرش رو نگيری. ... آخه مادرم ، خودت بهتر می دونی که زنگ زدن من اون آتيش رو از زير خاکستر بيرون مياره و اگه ... واقعا مقاومت کردن در برابر خواست بهترين فرد زندگی مشکله. ولی چاره ای نيست و بايد اينکار رو کرد.
٭ بالاخره موفق شدم که « پرسش و پاسخ » رو به اون مقاله اضافه کنم. يه سری از دوستان سئوالاتی در مورد عروس دريايی داشتند که الان در اون مقاله اضافه کردم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *7.03.2003
٭ رابطـه به جـای ضـابطـه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ـ سلام، آقای ... شما هستين؟ ـ بله ، بفرمايين. ـ من از دانشجوهای مهندس ... بودم و حدود يه سال هست که فارغ التحصيل شدم. علاقه زيادی به کار در اداره شما دارم که در ارتباط با رشته تحصيليم ميشه. ايشون گفتن بيام پيش شما که راهنمائيم کنين و اگه ميشه من اينجا مشغول بکار بشم. ـ مدرک شما چيه؟ ـ ليسانس شيلات دارم. بدجوری حالم گرفته شد. اين دوستم که اين خانم رو معرفی کرده بود هم دانشگاهیم بود و مدتی در دانشگاه تدريس می کرد. هر کاری کردم نتونستم بهش بگم که خانم محترم محاله که بتونين اينجا کار پيدا کنين. اول مقدمه چينی کردم و بعد بردمش دفتر معاون اداری که می دونستم در نهايت بيرحمی ، خيلی راحت حرفش رو ميزنه. ـ ببينين خانم ، ما فقط فوق ليسانس به بالا رو می خواهيم و متاسفانه اگه هم چنين افرادی به ما مراجعه کنن فقط می تونن بصورت پروژه ای با ما همکاری داشته باشن و از جذب و استخدام خبری نيست. ضمنا ... همينطور که معاون اداره حرف ميزد ، زير چشمی نگاش می کردم. با هر جمله چهره اش درهم ميشد و وقتی حرفهای معاون تموم شد چشاش رو ديدم که پر از اشک شده بود ولی با هر زحمتی بود جلوی سرازير شدنش رو گرفته بود. از دفتر اومديم بيرون و موقع خداحافظی کمی دلگرمی بهش دادم که با اداره در تماس باش شايد که اوضاع عوض شد و احتياج به نيرو پيدا کردن. با لبخند تلخی که نشون می داد فهميده که من برای دلخوش کردنش اين حرفها رو زدم ، تشکر کرد و رفت. رفتم دفتر معاون و هر چه از دهنم در اومد به رئيس اداره گفتم. گفتم: مگه اين خانم ... که الان تو بخش اکولوژی کار ميکنه ليسانس نيست؟ خوبه که خودتم خوب می دونی که حتی کار کردن با ميکروسکوپ رو نمی دونه. مگه يادت رفته که بجای « روغن ايمرسيون » چسب « انتالن » رو زد روی لام و عدسيهای ۱۰۰ سه تا ميکروسکوپ رو خراب کرد؟ يادت رفته که نمونه های جمع آوری شده پلانکتونی رو به جای آب ريخت تو دستشوئی. يادته که چقدر بچه ها برای نمونه برداری زحمت کشيدن. اون پروژه حالا با اين Miss data چه جوری مي خواد نتيجه بده. بهم گفت: اين خانم سفارش شده فلان مدير کل بوده و نامه داشته. اگه کارش رو درست نمی کرديم ، رئيس اداره تو دردسر ميفتاد و کارها خراب می شد. خدايا چی بگم. وزارت خونه محترم ما ، از سال ۷۸ تا بحال جذب نيرو رو ممنوع کرده که البته فقط شامل آدمهای عادی ميشه و نور چشمی های ليسانس ، حتی در تهران که فقط به مدارک دکترا احتياج دارن ، می تونن کار پيدا کنن. يعنی اين همه اجحاف در حق اين بندگان خدا بی جواب می مونه؟ ديروز يکی از بدترين روزهای سال ۸۲ برام بود که ببينم يه جوون که با کلی شوق رفته درس خونده و آمده که کار کنه ، کار ياد بگيره و ... حالا بايد با اين روحيه داغون بشينه خونه و تموم اون زحمات رو متروک نگهداره. مدتی خودم رو جای اون گذاشتم و خواستم ببينم اگه من جای اون بودم چه حالی پيدا می کردم. راستش رو بخواين تصورش هم ديوونه ام ميکنه.
|