-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

7.11.2003

٭ ساعت ۵ صبح ، خسته از پای کامپيوتر بلند ميشی و می خوای بخوابی ولی يه حسی بهت ميگه که بايد يه تماس با يه دوست داشته باشی. به ساعت نگاه ميکنی. به خودت ميگی شايد خوابيده باشه و تماس تو ناراحتش کنه. می خوای بيخيال بشی ولی نميشه. بالاخره تصميمت رو ميگيری.

ـ سلام ، بد موقع تماس گرفتم ، نه؟
ـ نه اتفاقا خيلی خوب شد که تماس گرفتی.
( صدای نفس های تند تند ، يه نوع اضطراب ، صدای هق هق گريه ، ... )
ـ چيزی شده؟ چرا داری گريه ميکنی؟
ـ نمی دونم ، باور کن که نمی دونم.
ـ مگه ميشه که ندونی.

تمام سعی خودت رو ميکنی که آرومش کنی. شمرده شمرده شروع به صحبت ميکنی. ميبينی که داره آروم ميشه. خيلی خوشحال ميشی که تونستی تسکينی باشی برای دوستت.
سپيده صبح رو ميبينی که داره دريا رو روشن ميکنه. اين دومين بار است که سپيدی صبح رو ميبينی. جوانی که در نزديکی خونه نگهبان ساختمان نيمه ساز هست رو ميبينی که در اون گرما در خيابون ، روی يه تخت شکسته خوابيده. به محض سپيد شدن هوا بيدار ميشه. بعد به نماز می ايسته.
در دلت بهش حسوديت ميشه که چه قدر خالصانه رو به خدا کرده و در اين صبح قشنگ داره با خدای خودش راز و نياز ميکنه. به اين فکر ميکنی که چقدر غافل بودی و چه صبح هايی رو در زندگيت از دست دادی.

صحبتت تموم ميشه. برميگردی. رو تخت دراز ميکشی و با افکار پريشون سعی ميکنی که بخوابی. همه چيز يه دفعه و با هم مياد تو ذهنت. صدای گريه ، اشکها ، اضطراب ، محتوای صحبتت ، آخرين حرفت قبل از خداحافظی ، لحظه شماری برای رفتن به زادگاهت ، دلتنگی برای دوستات ، اتفاقاتی که در يک ماه اخير برات افتاده ، سردرگمی و مبهم بودن آينده ، نماز جوانک همسايه ، پی بردن به اينکه چقدر از خدای خودت دور شدی ، يه احساس بی تفاوتی ناراحت کننده نسبت به يه نفر که اصلا فکرش رو هم نمی کردی که روزی اينقدر برات بی تفاوت بشه.

نزديکی های ظهر با سروصدای بچه های خونه بيدار ميشی. به خودت ميای و وقايع صبح دوباره به ذهنت هجوم مياره. يه صدايی ميشنوی. آره ، خودشه ، صدای ضبط اتاق همکارته که داره به اين ترانه گوش ميده:
قصه اينجوری شروع شد
کـه تــو بــی قــراری مـن
تـو رسيـدی ، منـو ديـدی
مثـل خورشيـدی تابيـدی
بـه تـن مـــــرده عشقـم
...
...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home