٭ چند وقت پيش يه شعر از «حميد مصدق» در وبلاگم گذاشته بودم که متاسفانه بدليل مشکلی که در بلاگ اسپات بود مجبور شدم پاکش کنم. اين مشکل کلا لينک دهی به وبلاگم رو خراب کرده بود و ديروز متوجه شدم که اين مشکل برطرف شده. بيشتر از هر چيزی کامنتهای قشنگی که دوستام گذاشته بودند باعث شد که دوباره اون رو اينجا بگذارم. جاش در وبلاگم خيلی خاليه.
اين شعر من رو ياد خيلی از خاطراتم ميندازه و هر وقت می خونمش به ياد ميارم که زمانی من همون درخت بودم و در آرزوی ابری که برام بارون رو به ارمغان بياره. اون ابر اون درخت رو به آتيش کشيد و رفت ولی آتيش همه اين درخت رو نسوزوند و جوونه ای کوچيک باقی موند. حالا اين جوونه داره به ابری نگاه ميکنه که از دور دست به طرفش مياد. در دلش آرزو ميکنه که اين ابر بشارت بارون رو داشته باشه.