٭ آخرين روز اقامتم در تهران با دو تا از دوستام يه سفر يه روزه به شمال داشتيم. خيلی خوش گذشت. سه نفر که از خيلی جهات مشترک بوديم و بقول معروف پای شوخی و خوشگذرانی هم بوديم. جاده کندوان رو انتخاب کرديم و در طول راه از هر دری صحبت کرديم. نکته قابل توجه برام کولـی های گردو فروش بودند که با سر و روی بـزک کرده در کنار جاده مغز گردو می فروختند. تا بحال يه کولی با موهای بلوند نديده بودم. وقتی از کنار يکی از اونها رد می شديم با دقت به صورتش نگاه کردم. موها بلوند و کاملا آرايش کرده بود. به دوستم گفتم: اينجا چه خبره؟ اين يارو که هر چه در مياره بايد خرج آرايشش کنه. جوابی داد که تازه دوزاريم افتاد جريان چيه. خوب ديگه اين هم يه راه نون در آوردنه.
کوههای سر سبز و شاليزارها رو می ديدم و به اين فکر می کردم که از فردا بايد کوههای لخت و زمينهای خشک رو ببينم. به خاطر آوردن اينکه تا مدتی از ديدن اين همه زيبائی محروم خواهم بود بدجوری ناراحتم می کرد. دائما به ساعت نگاه می کردم و پيش خودم می گفتم که فردا اين موقع من کجام و دارم چيکار می کنم. هر چند که کوير و کوههای عاری از درخت هم زيبائی خودشون رو دارند ولی خيلی زود خسته کننده ميشن و هيچوقت نمی تونن جای سر سبزی و شادابی رو بگيرن. کمی هم کنار ساحل نوشهر قدم زديم. يه سنگ سفيد کوچولو رو بعنوان يادگار اين سفر برداشتم.
...
مهماندار اعلام کرد که تا چند دقيقه ديگه فرود ميائيم. از پنجره به بيرون نگاه کردم. انگار تموم غمهای عالم رو ريخته بودند تو دلم. با نفرت خاصی به زير پام نگاه می کردم و احساس می کردم که دارم به قتلگاه ميرم. درهای هواپيما باز شد و وقتی از پله های هواپيما پائين می رفتم احساس کردم که چشمام نمناک شدند. يه نفس عميق کشيدم و سعی کردم که فکرم رو به جای ديگه ای مشغول کنم. چاره ای نيست بايد صبر کرد ، باز هم صبر ميکنم.
قبل از حرکت به طرف فرودگاه دو تا از همکارانم که در شمال مشغول هستند رو ديدم. چند سال می شد که همديگه رو نديده بوديم. اين ديدار سوژه ايميل امشبم برای دوستانی که آدرسشون در ليستم هست شد. توضيحش بمونه برای بعد.