٭ گاهی اوقات اتفاقات بسيار ساده پيش مياد که يادآوری کننده خيلی از چيزهاست. يه ساعت قبل از حرکت به طرف فرودگاه دو تا از همکارانم که در شمال کار می کردند وارد خونه شدند. چند سالی می شد که همديگه رو نديده بوديم. مخصوصا يکی رو حدود ۶ سال می شد که نديده بودم. من و اون در سال ۷۲ در اون مرکز روی يه پروژه کار می کرديم. البته من اون موقع دانشجو بودم و به درخواست خودم در تابستان بصورت رايگان براشون کار می کردم. در اون سال ما بيشتر رودخونه های مازندران رو نمونه برداری کرده بوديم و يکی از ايستگاههای ما در نزديکی زادگاه نيما يوشيج بود. تموم خاطرات ده سال گذشته برام تداعی شد. اين همکارم با ديدن من چنان شوکه شد که خودم هم تعجب کردم.
مات و مبهوت نگام کرد و گفت: خودتی؟ بابا چقدر تغيير کردی؟ چرا اينقدر پير شدی؟ موهات چرا ريخته؟ چين و چروک زير چشمات چيه؟ دستهات چرا ميلرزه؟ راستی هنوز هم مثل سابق عکاسی ميکنی؟ يادت مياد در بابلرود نزديک بود غرق بشی؟ يادت مياد برای برآورد « همآوری ماهی کپور » چند تا « تخمک » شمردی؟ يادت مياد گفته بودی هر روز که بيام اينجا بايد اسم علمی ۵ تا ماهی رو ياد بگيرم؟ يادت مياد چه عکسهای خوبی با مهندس ... برای پروژه گرفتيم؟ ...
خلاصه ، اون تعريف می کرد و من دونه دونه اون روزها رو به ياد مياوردم. کاش وقت بيشتری داشتم و بيشتر با هم می مونديم. موقع خداحافظی گفت: اميدوارم باز هم با هم و اينبار با تجربه ای که هر دومون در اين مدت بدست آورديم ، در کنار هم کار کنيم.
در طول پرواز فقط به حرفهای اون فکر می کردم. وقتی به خونه رسيدم ، رفتم جلوی آينه. راست ميگفت. رد پای گذر زمان رو بخوبی تو صورتم ديدم. ياد فروردين سال ۷۶ افتادم که تازه به اينجا اومده بودم. عکسهای اون موقع رو ديدم. يه نگاه به کتابخونه اتاقم انداختم و گزارشات و سوابق کاريم رو ديدم. چه زود گذشت و چه زود داغون شدم. يه CD از تهران آورده بودم که بهترين دوستم به من داده بود. يکی از پرخاطره ترين ترانه ها که مدتها دنبالش می گشتم رو پيدا کردم. همون ترانه رو برای بعضی از دوستام با ايميل فرستادم.
جـوونيـم بهـاری بــــود و بگذشـت
به ما يک اعتباری بـــود و بگذشت
ترنمهـای گـرم عاشقانـــه
لبـای جـويبـاری بــــود و بگذشـت
ميــون مـا و تـو يـک الفتـی بــــود
که اون هم روزگاری بود و بگذشت
بهار زندگانی رفت افسوس
ز کـف عمـر جوانـی رفت افسوس