:وبلاگهای مورد علاقه |
9.30.2003
٭ هنوز در مرخصی هستم. الان خونه يکی از دوستان قديمی هستم که بالغ بر ۲۰ سال از دوستيمون ميگذره. تنهائيم و باز هم با شنيدن موزيکهای قديمی ياد دوران گذشته افتاديم. الان به يکی از آلبوم های « کيتـارو » گوش ميدم که خاطرات جالبی رو برام تداعی ميکنه. دوستم در حال تمرين « تــار » هست و من رو با اين حس تنها گذاشته. خيلی دلم برای اون دوران تنگ شده. روزها که در شهر دنبال کارهای مختلف ميرم ، همشاگرديهای سابق رو ميبينم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در اولين روز ورودم به اينجا بارون باريد. چه بارون زيبائی. اين بارون و هوای سرد غروب ، پيش قراولان پائيز بودند. الان ديگه پائیز شروع شده و در کوههای اطراف شهرم آثار اون رو دارم ميبينم. خبرهای اميدوار کننده ای برای کارم رسيده و من در بيم و اميد هستم که بالاخره اين کار درست ميشه يا نه. حدود ۱۰ روز ديگه و شايد هم بيشتر از مرخصيم مونده و تا اين کار رو به يه جائی نرسونم که خيالم راحت بشه به محل کارم بر نمی گردم. 9.15.2003
٭ از چهارشنبه به مدت ۲۰ روز در مرخصی خواهم بود و بعد از گذشت چندين سال اولين باران پائيز و برگهای زرد و قرمز درختان رو در کوههای اطراف شهرم خواهم ديد. اميدهای زيادی به اين سفر دارم.
٭ دستهـايـش:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی پا به عرشه کشتی گذاشتم ، ديدم داره تور رو تعمير ميکنه. از ديدن هم بعد از يه سال کلی خوشحال شديم و احوالپرسی گرمی کرديم. دستهام توی دستهای مردونه و پنجه های قوی اون داشت له ميشد. چقدر زبر و خشن بود. به دستهاش نگاه کردم ، پينه های درشت خودنمائی ميکردند.
روز آخر از دستهای خودم و اون عکس گرفتم. هر وقت اين عکس رو ميبينم ، ياد همه اون زحمات و جوانمردی اونها ميفتم.
9.14.2003
٭ ـ اين چه زندگی هست که برای خودت درست کردی؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ـ نمی دونم ـ ببين اين زندگی نکبت اگه از يه زاويه ديگه به اون نگاه کنی ، جنبه های خوب هم می تونه داشته باشه. ـ نمی دونم ـ در چنين شرايط روحی که داری ، فقط خودت ميتونی به خودت کمک کنی. حرفهای من و ديگران رو که اصلا توجهی بهشون نمی کنی. بابا خفه ام کردی ، يه کم از اون قالب اشتباهی که برای خودت درست کردی بيا بيرون. ـ نمی دونم ـ ببين اين روندی که پيش گرفتی عاقبت اصلا خوشی برات نداره ها ، دير يا زود همه رو از خودت دور ميکنی. ـ نمی دونم هيچوقت به اين اندازه از واژه « نمـی دونـم » بدم نيومد. واقعا برام تعجب آور هست که ببينم يکی با علم به اينکه داره راه رو اشتباه ميره باز هم به رفتنش ادامه بده. اونقدر هم يکدنده و لجباز باشه که توجهی به حرفهای اطرافيان نداشته باشه. در واقع ميتونم بگم به نوعی از عذابی که به خودش ميده لذت ميبره به عبارت ديگه « خـودآزاری ». بيخوابيهای پياپی ، فکر و خيالهای واهی ، احساس مرگ داشتن و ... در برخورد با چنين افرادی ، اطرافيان به سه دسته تقسيم ميشن: ۱ـ بيخيال همه چی ميشه و اصلا کار به کار طرف نداره و ميگه: به من چه ، بگذار با خودش خوش باشه. ۲ـ نمی تونه بيخيال بشه و سعی ميکنه با حرف و راهنمائی بهش کمک کنه ، تا شايد از اين حالت بيرون بياد. ۳ـ نحوه برخورد خودش رو عوض ميکنه ، سرد ميشه ، بی تفاوت ميشه ، تا شايد طرف بفهمه که اين تغيير رفتار به خاطر اون و اعمالی هست که اون انجام ميده. در بين دوستانم دو نفر رو ميشناسم که به نوعی دچار خودآزاری هستند. يکی خيلی زود به اين اشتباه خودش پی برد و قبل از اينکه من با اون آشنا بشم ، برای هميشه از اون تفکرات واهی بيرون آمد. اما نفر دوم همچنان اصرار در اين امر داره. در برخورد با اون خودم رو در دسته دوم قرار دادم ، نتيجه نداد. در دسته سوم قرار دادم ، باز هم نتيجه نداد. حالا تصميم دارم برای هميشه در دسته اول قرار بگيرم. فکر کنم اينجوری بهتر باشه. نکته جالب اينجاست که يه وجه مشترک در اين دو نفر ديدم. دليل اين خودآزاری در اونها مطالعه کتابهائی بوده که به ظاهر بسيار جالب و بحث برانگيز هستند. اين دو دوست عزيز دقيقا نتايج منفی محتويات اون کتابها عايدشون شد. البته تقصيری هم ندارند. وقتی کسی بدون راهنمائی و فقط به تنهائی بخواد از چنين کتابهائی استفاده کنه ، نتيجه ای بهتر از اين هم نخواهد داشت. اين کتابها در عين حال که بسيار آموزنده هستند و باعث باز شدن ديد خواننده ميشن ، اگه بدون هدايت درست و آموزش اوليه خونده بشن چنين نتايجی به بار مياد. 9.11.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *« Team work »
از روزی که قدم به دانشگاه گذاشتم تا به حال ، هميشه شنيدم که در کارها بايد گروهی عمل کرد و در اين قـرن که همه چی به سرعت در حال پيشرفت هست تحقيقات و انجام کارهای علمی به صورت انفرادی تقريبا غير ممکن شده. هر چند که در حال حاضر در ايران نوابغی !!! داريم که به تنهائی کار چند محقق رو انجام ميدن و نتيجه اون هم چيزی هست که داريم ميبينيم. در دانشگاه چند تا از اساتيد تلاش زيادی داشتند که کار گروهی رو به ما ياد بدن. مثلا يادم هست که برای مطالعه اکوسيستم تالابهای اطراف شهری که در اون درس می خوندم يه تيم کامل دانشجوئی با مشاوره چند استاد ، کار بسيار جالب و قابل قبولی ارائه کردند و در نهايت کتابی منتشر کردند که الان تو کتابخونه دارمش. از شما چه پنهون من هم با همين ديد وارد کار شدم ولی با کمال تاسف ديدم اينجا همه می خوان « تک روی » کنند و استقبالی از پيشنهادهای من نشد.
9.09.2003
٭ مـاهـی بـدشـانـس:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه روز در يکی از ايستگاهها بعد از تموم شدن يک ساعت ترال کشی ، وقتی تور از آب به روی کشتی کشيده شد ، ديدم که حداقل ۴ تن صيد کرده و باز کردن تور روی عرشه و تفکيک ماهيان خيلی وقت گير ميشه. گفتم تور رو در « فيش تانک » خالی کنند. بعد از باز کردن « ساک تور » ديدم کمک آشپز کشتی که برای ديدن تور روی عرشه اومده بود يه ماهی رو که از ساک تور به بيرون پرت شده بود گرفته. اين ماهی قبلا با « قلاب » صيد شده بود ولی تونسته بود نخ قلاب رو پاره کنه و فرار کنه. غافل از اينکه يه تور بزرگ با دهانه ۴۸ در ۱۳ متر که فرار از اون محال بود در انتظارش هست. اينبار ديگه نميشد فرار کرد. وقتی از نزديک ماهی رو ديدم ، متوجه شدم که قلاب در معده اون گير کرده و به همين خاطر بوده که هنوز هم قلاب و هم نخ نايلونی اون جدا نشده بود. اين ماهی هم رفت کنار ماهيهای ديگه که بعد از کار روی اون ، فريز بشه و بياد تو سفره خريدارش. کمک آشپز کشتی تا چند روز حالش گرفته بود و هميشه در مورد اون ماهی حرف ميزد. جالب اينجاست که از همون روز به بعد نديدم که ماهی بخوره و هر وقت غذا ماهی داشتيم واسه خودش يه چيز ديگه می پخت. فکرش رو هم نمی کردم اينقدر احساساتی باشه.
يـک دوسـت:
9.08.2003
٭ آخـريـن شـب در دريــا ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ساعت ۱۱ شب شد و بعد از جمع کردن وسايل و لباسها رفتم پل فرماندهی. صدای يکنواخت موتور کشتی بود و امواج دريا که با شدت به بدنه کشتی برخورد ميکرد و گاهی هم صدای بيسيم. ماه تقريبا کامل شده بود و نورش از لای ابرها به سطح آب ميرسيد و اون منطقه رو روشن می کرد. چه منظره قشنگی. در اون تاريکی ، يه منطقه روشن شده بود و شعاع نور مهتاب که به اون ميتابيد ، منظره خاطره انگيزی ساخته بود. رفتم بيرون از کشتی و رو به باد ايستادم. مسير حرکت کشتی رو دنبال کردم. سرعت کشتی زياد بود و به شدت آب رو ميشکافت و به جلو ميرفت. فقط ۹ ساعت ديگه وقت داشتم تا از اين همه زيبائی لذت ببرم. چه زود گذشت و چه خوب هم تموم شد. احساس رضايت کامل رو در تموم وجودم حس ميکردم. خيلی خوشحال بودم که موفق شدم اين گشت رو با تموم مشکلاتی که داشت به خوبی تموم کنم. سيگاری روشن کردم و با ولع خاصی دودش رو بلعيدم. بعد از کمی مکث دود رو بيرون دادم. دود سرگردون و در مسير باد پراکنده شد. به خودم گفتم کاش همه دردها و غصه ها هم مثل همين دود و به اين سرعت از بين ميرفتند. خنده ام گرفت و به خودم گفتم: باز هم ژول ورنی فکر کردی پسر ، مگه يادت رفته که ... آهی کشيدم و نشستم و فقط تماشا کردم. چشمام دريا رو ميديد ولی فکرم جای ديگه ای بود. اينطور موقع ها همه چيز يادم مياد ، خاطرات تلخ و شيرين. يه بار ديگه همه چی رو مرور کردم. همه چی رو. قول و قرارهائی که با خودم گذاشته بودم. در آخر هم قبل از رفتن به کابينم به دريا نگاه کردم. به همون جائی که مهتاب قسمتی از اون رو روشن و به رنگ نقره ای در آورده بود ، با دريـا وداع کردم و گفتم: بهت قول ميدم اگه دفعه بعد در يه همچين شبی باز با هم تنها بوديم و باز هم من درد دل کردنم شروع شد ، هرگز از من نخواهی شنيد که باز هم زير قولم زدم. اين رو بهت قول میدم. اينبار به آرزوئی که در اولين سفر دريائی در من بوجود اومده بود رسيدم. ناوبری در يه غروب. يه روز تـور بدجوری آسيب ديد و کاپيتان جواد رفت تا درستش کنه. قبل از رفتن به من گفت: بشين پشت سکان ، سرعت ۸ نات ، جهت ۲۷۰ درجه ، حواست به رادار هم باشه. تک و تنها تو پل فرماندهی و رو به غروب ناوبری داشتم. باورم نميشد. هيچ منظره ای به اين زيبائی نديده بودم. خدا خدا ميکردم خورشيد به اين زودی غروب نکنه و من باز هم بتونم ببينمش. از اون روز به بعد هر روز کاپيتان جواد در همون ساعت سکان رو به من می داد و ميرفت به کابينش و هوا که تاريک ميشد ميومد و با خنده به من ميگفت: با خودت خلوت کردی؟ حال کردی يا نه؟ حرفهای جالبی برای اين سفرم دارم که به گمانم شنيدنش خالی از لطف نيست. در روزهای آينده حتما درباره اون خواهم نوشت. از درد دلهای ملوانها ، عکسی که از دستهای پينه بسته اونها گرفتم ، از تلاشی که برای داشتن يه زندگی آبرومند دارن ، از دلتنگيهایی که برای خانواده هاشون دارن و خيلی چيزهای ديگه. از زحمتی که دوست بسيار گرانقدر و عزيزم « اسم مستعار » در اين مدت متحمل شد و وبلاگم رو آپديت نگهداشت و همينطور دوستان خوبم که در اين مدت وبلاگم رو خوندن و برام نظراتشون رو نوشتند ، صميمانه تشکر ميکنم. 9.07.2003
٭ تا بحـال سنـگ روی يــخ شديـن !!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *نمی دونم چی شد که اين ضرب المثل بوجود اومد و چه داستانی داشت ولی هر چی که هست واقعا دست اون کسی که اون رو رواج داده درد نکنه. واقعا سنگ روی يخ يعنی چی؟ نمی دونم اگه سنگ روی يخ قرار بگيره چه اتفاقی ميفته. در تفکر عموم حکايت سنگ روی يخ شدن اين معنا رو پيدا کرده که طرف خودش رو سبک کرده و از ارزش و منزلت خودش کم کرده. بعبارتی خودش رو ضايع کرده. بعضی مواقع برخلاف ميل باطنی کارهائی ميکنم که بعدش ميشينم خودم رو سرزنش ميکنم که آخه پسر اين چه کاری بود که کردی؟ چرا خودت رو سبک کردی؟ يه چيزی ته دلت بهت ميگفت که نکن اين کارو. پس واسه چی خودت رو ضايع کردی؟ اونوقت هست که حسابی از خودم شاکی ميشم. کاری هم از دستم بر نمياد جز اينکه هر وقت يادش ميفتم حسابی خودم رو سرزنش کنم. چند وقت پيش با خودم يه قراری گذاشتم که متاسفانه نتونستم طاقت بيارم و قرارم رو يه طرفه فسخ کردم. اولش از خودم راضی بودم که خوب شد اينکار رو کردم. ولی اين حس رضايت خيلی زودگذر بود و فهميدم که اشتباه کردم و کاش اينکار رو نکرده بودم. با اين کار و زير پا گذاشتن حرفم و قرارم در واقع از اهميت اعمال و رفتارهای بعدی ، کم کردم و ارزششون رو زير سئوال بردم. بلـه ... سنـگ روی يــخ شدم. 9.02.2003
٭ سفرنامه ( دو )
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *از دو روز پیش منطقه ی صید رو عوض کردیم و الان در نزدیکی مرز آبی ایران و یکی از کشورهای همسایه هستیم . با سرعت ده گره ی دریائی ناوبری داشتیم و حدود ساعت دو صبح به منطقه ی مورد نظر رسیدیم . هوا کاملا تاریک بود و غیر از چراغهای کشتی هیچ نوری دیده نمی شد . وقتی به دریا و موجی که با حرکت کشتی به وجود می اومد نگاه کردم ، نور فسفری و درخشان زیبائی دیدم . این نور حاصل تحریک شدن پلانکتون های نورزا بود . جاتون خیلی خالی بود . حدود شش روز دیگه از کار ما مونده و عملیات ما تموم میشه . هرچند که احتمال داره با گشت تحقیقاتی مرکز دیگه ای که بلافاصله بعد از ما شروع میشه ، شرکت کنم و سفرم ادامه پیدا کنه . دیشب برای چند ملوان کشتی اتفاق ناگواری افتاد . موقع تورریزی در ساعت سه صبح افسر دوم کشتی ، یه اشتباه کوچک داشت که نزدیک بود به قمیت جان دو ملوان تموم بشه . به دلیل تلاطم زیاد کشتی ، تکانهای شدیدی داشتیم . در چنین مواقعی کاپیتان باید کشتی رو در مسیری قرار بده که موج کمترین اثر رو روی کشتی داشته باشه . در حالیکه وایر با سرعت در حال باز شدن بود ، یک موج بلند به طرف کشتی آمد . بعد از برخورد با کشتی باعث متمایل شدن کشتی به طرف راست شد . این موج چیز خاصی نبود ولی بعد از برگشت کشتی به حالت عادی موج منفی به وجود آمده سمت چپ کشتی رو خالی کرد و کشتی به شدت به طرف چپ متمایل شد . این انحراف باعث فرار کردن وایر شد . یه ستون آهنی زنگ زده رو شکست و به شدت به ساق پای چهار ملوان خورد . و اونها به شدت کف عرشه پهن شدند . شانس آوردن که زیاد صدمه ندیدند . امروز صبح خیلی دلگیر بود . هوا کاملا ابری و تا چشم کار می کنه ، آب دیده میشه . موج نداریم ولی موج مرده کشتی رو حسابی جابجا می کنه . این صبح ابری ، همراه با غمگین ترانه ای صبح در پل فرماندهی شنیدم باعث شد که یه کم حالم گرفت بشه . ولی خوب دیگه ...
|