-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

9.08.2003

٭ آخـريـن شـب در دريــا ...
ساعت ۱۱ شب شد و بعد از جمع کردن وسايل و لباسها رفتم پل فرماندهی. صدای يکنواخت موتور کشتی بود و امواج دريا که با شدت به بدنه کشتی برخورد ميکرد و گاهی هم صدای بيسيم. ماه تقريبا کامل شده بود و نورش از لای ابرها به سطح آب ميرسيد و اون منطقه رو روشن می کرد. چه منظره قشنگی. در اون تاريکی ، يه منطقه روشن شده بود و شعاع نور مهتاب که به اون ميتابيد ، منظره خاطره انگيزی ساخته بود. رفتم بيرون از کشتی و رو به باد ايستادم. مسير حرکت کشتی رو دنبال کردم. سرعت کشتی زياد بود و به شدت آب رو ميشکافت و به جلو ميرفت. فقط ۹ ساعت ديگه وقت داشتم تا از اين همه زيبائی لذت ببرم. چه زود گذشت و چه خوب هم تموم شد. احساس رضايت کامل رو در تموم وجودم حس ميکردم. خيلی خوشحال بودم که موفق شدم اين گشت رو با تموم مشکلاتی که داشت به خوبی تموم کنم.
سيگاری روشن کردم و با ولع خاصی دودش رو بلعيدم. بعد از کمی مکث دود رو بيرون دادم. دود سرگردون و در مسير باد پراکنده شد. به خودم گفتم کاش همه دردها و غصه ها هم مثل همين دود و به اين سرعت از بين ميرفتند. خنده ام گرفت و به خودم گفتم: باز هم ژول ورنی فکر کردی پسر ، مگه يادت رفته که ...
آهی کشيدم و نشستم و فقط تماشا کردم. چشمام دريا رو ميديد ولی فکرم جای ديگه ای بود. اينطور موقع ها همه چيز يادم مياد ، خاطرات تلخ و شيرين. يه بار ديگه همه چی رو مرور کردم. همه چی رو. قول و قرارهائی که با خودم گذاشته بودم. در آخر هم قبل از رفتن به کابينم به دريا نگاه کردم. به همون جائی که مهتاب قسمتی از اون رو روشن و به رنگ نقره ای در آورده بود ، با دريـا وداع کردم و گفتم: بهت قول ميدم اگه دفعه بعد در يه همچين شبی باز با هم تنها بوديم و باز هم من درد دل کردنم شروع شد ، هرگز از من نخواهی شنيد که باز هم زير قولم زدم. اين رو بهت قول میدم.

اينبار به آرزوئی که در اولين سفر دريائی در من بوجود اومده بود رسيدم. ناوبری در يه غروب. يه روز تـور بدجوری آسيب ديد و کاپيتان جواد رفت تا درستش کنه. قبل از رفتن به من گفت: بشين پشت سکان ، سرعت ۸ نات ، جهت ۲۷۰ درجه ، حواست به رادار هم باشه.
تک و تنها تو پل فرماندهی و رو به غروب ناوبری داشتم. باورم نميشد. هيچ منظره ای به اين زيبائی نديده بودم. خدا خدا ميکردم خورشيد به اين زودی غروب نکنه و من باز هم بتونم ببينمش. از اون روز به بعد هر روز کاپيتان جواد در همون ساعت سکان رو به من می داد و ميرفت به کابينش و هوا که تاريک ميشد ميومد و با خنده به من ميگفت: با خودت خلوت کردی؟ حال کردی يا نه؟
حرفهای جالبی برای اين سفرم دارم که به گمانم شنيدنش خالی از لطف نيست. در روزهای آينده حتما درباره اون خواهم نوشت. از درد دلهای ملوانها ، عکسی که از دستهای پينه بسته اونها گرفتم ، از تلاشی که برای داشتن يه زندگی آبرومند دارن ، از دلتنگيهایی که برای خانواده هاشون دارن و خيلی چيزهای ديگه.

از زحمتی که دوست بسيار گرانقدر و عزيزم « اسم مستعار » در اين مدت متحمل شد و وبلاگم رو آپديت نگهداشت و همينطور دوستان خوبم که در اين مدت وبلاگم رو خوندن و برام نظراتشون رو نوشتند ، صميمانه تشکر ميکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home