وقتی پا به عرشه کشتی گذاشتم ، ديدم داره تور رو تعمير ميکنه. از ديدن هم بعد از يه سال کلی خوشحال شديم و احوالپرسی گرمی کرديم. دستهام توی دستهای مردونه و پنجه های قوی اون داشت له ميشد. چقدر زبر و خشن بود. به دستهاش نگاه کردم ، پينه های درشت خودنمائی ميکردند.
بعد از چند روز درد دلها شروع شد و متوجه يه افسردگی در کاپيتان جواد شدم. حدود هشت ماه دريا بوده و هنوز همسرش رو نديده بود. تنها راه تماسش بيسيم يا تلفن بود. يه روز شنيدم يکی از ملوانها تنها سه روز بعد از ازدواجش به کشتی اومده و الان چهار ماه ميشه که همسرش رو نديده. يکی ديگه صدای گريه اولين فرزندش رو که تازه متولد شده بود از پشت بيسيم شنيده بود و بعد از گذشت سه ماه از تولد فرزندش هنوز اون رو نديده. اون شب وقتی صدای گريه نوزادش رو شنيد نتونست طاقت بياره و اشکهاش سرازير شد. تا چند روز تموم ملوانها تحت تاثير اون صحنه بودند و غم عميقی در ته چشمهای همه ديده ميشد. اين فقط گوشه ای از زندگی پرمشقت ملوانها در کشتيهای صيادی هست و حرف و بحث در اين مورد زياده.
از اون روز به فکر دستهاش بودم. می گفت روزها ميشينه و با تيغ اين پينه ها رو ميتراشه. مقايسه دستهای اون با دستهائی که در اين مدت ديده بودم ناراحتم ميکرد. مقايسه با دستهائی که تا بحال جز قاشق و چنگال و خودکار سنگينتر بلند نکردند. دستهائی که بيشرمانه به روی هر رهگذری جلو اومده و تقاضای کمک کردند. دستهائی که حاصل يه عمر زحمت يه خانواده رو به يغما بردند. دستهائی که به خون هم نوع آلوده شده و خانواده ای رو بی سرپرست کردند.
دليل همه اين مشقت ها تنها تامين يه زندگی آبرومند هست. با حداقل حقوق و درآمدی که حتی از بيان مبلغ اون شرم داشتند ، از جان و همه چيز خودشون مايه ميگذارند تا همسر و فرزندان آنها زندگی خوب و آبرومندی داشته باشند. از شنيدن اين جمله گريه ام گرفت:
خدا رو شکر ميکنيم که سالم هستيم و نون بازوهامون رو می خوريم و هر چند هم که کم باشه ولی پولی که در مياريم در پاک بودنش شک نداريم.
روز آخر از دستهای خودم و اون عکس گرفتم. هر وقت اين عکس رو ميبينم ، ياد همه اون زحمات و جوانمردی اونها ميفتم.