-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

10.31.2003

٭ امروز به اين فکر می کردم که در پس هر آرزوئی ، يک آرزوی ديگه نهفته است. وقتی در دل يه چيز رو می خواهيم با تموم وجود به طرفش ميريم ، شب و روز دعا ميکنيم ، وقتي به آرزومون رسيديم ، خوشحال ميشيم و به ياد آرزوی بعدی ميفتيم. خلاصه اينکه زندگی شده تلاش برای رسيدن به آروزهای لايتناهی ما. گاهی هم به اين فکر می کنم که خدا چقدر مهربونه که آرزوهامون رو برآورده ميکنه. مثلا دعا ميکنيم:
خدايا ، کمکم کن تا به اين آروزم برسم. ديگه هيچ آروزئی ندارم جز اينکه اين آرزوم برآورده بشه.
بعد که نوبت آروزی بعدی ميرسه ، باز هم اين دعا کردن شروع ميشه و خدا با مهربونی آرزوی بعدی رو هم برآورده ميکنه.

براستی آيا ميشه اين نتيجه رو گرفت که ضمانت ادامه حيات ، همين تلاش برای رسيدن به خواسته هاست؟ آيا روزی ميرسه که ديگه هيچ آروزئی نداشته باشه؟ من ميگم نه ، غير ممکنه و ما هميشه چيزی داريم که برای رسيدن به اون تلاش کنيم.

کلام آخر اينکه انگيزه و دليل زنده بودن خيلی از ما ها اميد به آينده و رسيدن به خواسته هامون هست. اگر اميد از زندگی ما حذف بشه آيا دليلی برای ادامه زندگی خواهيم داشت؟؟؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.30.2003

٭ گويند در زمانهای قديم ، در کنار جاده ای که محل گذر کاروانها بود ، تک درختی کهنسال زندگی ميکرد و با شاخ و برگ گسترده خود ، مکانی برای استراحت کاروانيان خسته می ساخت. روزی از خورجين مسافری چند دانه « عشقه » در پای اين درخت افتاد. ديری نپائيد که اين دانه با تکيه بر اين درخت کهنسال رشد کرد. مدتی گذشت و « عشقه » آنقدر رشد کرد که از درخت کهنسال نيز بلندتر شد و رو به آسمان پيش می رفت. روزی رو به اين درخت کرد و گفت:
تو چکار ميکنی؟ بعد از اين همه سال همينقدر رشد کردی. مرا ببين که در اين مدت کوتاه از تو هم گذشتم و همچنان رو به سوی آسمان در حرکت هستم.
درخت کهنسال خنديد و گفت:
فـــردا که بـر مـن و تـو بــاد مهــرگــان وزد

آنگـه شود عيـان که نـامـرد و مـرد کيست




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.28.2003

٭ مـن نـامحـرم بـــودم !!!
از اوايل هفته درد شديدی رو تحمل کردم. علائم اين درد برام آشنا بود. بله ، خودش بود. کليه دردم بعد از مدتها دوباره شروع شده بود و از علائم اون معلوم بود که سنگ کليه در حال حرکت هست و درد شديد حفره شکمی و حالت تهوع رو به همراه داشت. زود با دوستم تماس گرفتم که بياد من رو به اورژانس برسونه. در اورژانس پزشک کشيک که از شانس من خانم هم بود ، با رعايت موازين اسلامی من رو معاينه کرد و در طول اين مدت سعی کرد مبادا دستش به تنم بخوره. بعد برام مسکن نوشت که تزريق کنم و سونوگرافی که فردا برم ببينم تو اون کليه ها چيزی هست يا نه.
وقتی به تزريقات مراجعه کردم ، پرستار محترمش گفت: پرستار مرد نداريم و ما هم نمی تونيم تزريق کنيم. گفتم: بابا من دارم از درد ميميرم ، اگه يکی رو به موت باشه باز هم تزريق نميکنين. گفت: نه ، منع قانونی داره. رفتيم يه درمانگاه ديگه و يه پرستار مرد پيدا کرديم که زحمت تزريق رو بکشه.
نمی دونم اين چه وضعشه ، همه جا به مردها به اين چشم نگاه ميکنند که انگار می خوان در هر شرايطی و در همه حال از جنس مخالف لذت ببرند. يک پزشک و يا يه پرسنل بيمارستان در درجه اول وظيفه داره که بيمار رو مداوا کنه و در اين امر مرد و زن براش فرقی نداره. آخه يه بيمار که در اون لحظه از درد داره به خودش می پيچه ، باز هم از تماس دست يه زن لذت ميبره؟ آيا اون پزشک محترم که سوگند پزشکی خونده ، همونجا قسم خورده که دستش به تن يه مرد نخوره؟ آيا به يه دانشجوی پرستاری در زمان تحصيل گفتند جز همجنس خودتون ، ديگری رو مداوا نکن؟
دوستان من ، ما داريم به کجا ميريم؟ ما داريم چيکار ميکنيم؟ تو اين قرن ما باز هم بايد به فکر محرم و نا محرم باشيم؟ قبول ، ما مسلمانيم و بايد به اين قوانين احترام بزاريم. ولی در شرايط خاص چطور؟ اگه يه مرد ، يه عابر زن رو با ماشينش بزنه ، بايد صبر کنه تا يه خانوم بياد مصدوم رو بزاره تو آمبولانس يا يه ماشين ديگه که ببره بيمارستان؟ آيا ارزش رعايت محرم و نامحرم حتی از جون انسانها بيشتره؟ آيا ...
خدايا خودت به فرياد ما برس که اين قافله سر از ترکستان در نياره.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.26.2003

٭ فرض کنين کره زمين يه تالار اجرای نمايش هست. درختان ، کوهها ، درياها ، شهرها و ... دکور اين تالار نمايش هستند. ما انسانها بازيگران يک نمايشنامه هستيم که پايان نمايشنامه و حوادثی که ممکن است در يک لحظه آينده بوجود بياد رو نمی دونيم.
نمی دونيم چه کسی ما رو به عنوان بازيگر انتخاب کرده؟ چرا بازی می کنيم؟ اصلا کی اين سناريو که اسمش زندگی هست رو نوشته؟ در اين نمايشنامه هر کسی نقش خودش رو بازی ميکنه و تنها هنگامی که با خودش خلوت ميکنه از قالب اون بازيگر خارج ميشه. وقتی خودش رو تو آينه ميبينه ، به خودش ميگه ، جدا من کی هستم؟ اون بازيگر در حضور ديگران ، يا اينی که الان جلوی آينه ايستاده و زل زده تو آينه؟ جالب اينجاست که بعضيها در يک زمان چند نقش رو با هم بازی ميکنند. هم نقش اصلی رو و هم نقشهای کاذب که بايد در حضور افراد خاصی اجرا بشه.

من هم مجبور شدم مدتی پيش يه نقش اضافی رو علاوه بر نقش اصليم در اين نمايشنامه بازی کنم. نقشی که در واقع به من تحميل شده بود و افسوس خوردم که بازيگر مکمل من اصلا متوجه ديالوگهای من نشد. نفهميد که چرا قبول کردم نقش مکمل اون رو بازی کنم. نفهميد که چرا مجبور شدم حرفهای قشنگ بزنم. نفهميد که چرا مجبور شدم حرفهای نااميد کننده بزنم. نفهميد که از همون اول هم می دونستم پايان اين قطعه کوتاه نمايشی چی ميشه. نفهميد اون حس غريب من چقدر دقيق کار ميکنه و کمتر اتفاق افتاده خطا کنه.

بعضی ها در برخورد با ديگران ، خودشون رو با تعريف از اخلاق و سليقه هاشون معرفی ميکنند. خيلی های ديگه هم هستند که چيزی نمیگن و منتظر می مونن طرف خودش اون رو بشناسه. من از دسته دوم هستم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.25.2003

٭ تا به حال به واژه « خـــر » توجه کردين؟
تا جائيکه يادم مياد هميشه و همه جا با شنيدن اين کلمه احساس کردم طرف داره توهين ميکنه. اين کلمه در ترکيب با يه سری کلمات ديگه معانی ديگه ای پيدا ميکنه مثل: خرگوش ، خر پا ، خرکار ، خرمهره ، خرپشته و ... . اين اواخر هم که خـرخفـن مد شده.
يه دبير ادبيات داشتيم که هميشه ميگفت: با شنيدن کلمه « خـر » فکر نکنين دارن توهين ميکنن ، خر يعنی بزرگ. اگه طرف گفت الاغ يعنی داره توهين ميکنه.
اين بنده خدا « خـر » همچين هم خر نيست ، واسه خودش کلی هم مکانيسمهای تخصصی داره که اگه حوصله داشتين به کتابهای جانورشناسی مهره داران قسمت « فرد سمان » مراجعه کنين تا ببينين اين حيوان هم مثل ساير حيوانات از مکانيسمها و برتريهای خاصی برخوردار هست.

خب ، حالا چکار کنيم؟ اگه يکی به ما بگه خـر بايد ازش تشکر کنيم که ما رو بزرگ خطاب کرده يا بايد بزنيم دک و پوزش رو بياريم پائين؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.23.2003

٭ فقط يه لحظه تصور کنين که « کـور » شدين. چه حالی پيدا ميکنين؟
ديشب ساعت ۳:۳۰ مشغول کار بودم که برق قطع شد. UPS فقط ۱۰ دقيقه انرژی داشت. بعد از خاموش کردن کامپيوتر هيچ چيز رو در اتاق نمی تونستم ببينم. از اتاقم تا آشپزخونه چند بار به ميز و صندلی خوردم و با سر و صدای من بچه ها بيدار شدند. عجيب بود ، هيچوقت اينقدر اينجا تاريک نشده بود. با خودم فکر کردم که اگه يه روزی کـور بشم ، آيا می تونم به زندگيم ادامه بدم. جوابی براش نداشتم و ندارم. تصورش هم برام غير ممکنه چه برسه به اينکه واقعيت پيدا کنه.



٭ اما اندر حکايت « خـروپـف » همکارم در اون دو روز همايش صداش رو که ضبط کرده بودم اينجـا گذاشتم. بد نيست شما هم بشنويد که من از شب تا صبح چه ملودی گوش نوازی رو تحمل ميکردم. در اصل بودن اين صدا شک نکنيد و مطمئن باشيد که از يه سينتی سايزر ضبط نشده. فقط اگه حالش رو داشتين احساستون رو از شنيدن اين صدا برام بنويسين.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.22.2003

٭ لقمـه نبايد اونقدر بزرگ باشه که در گلو گير کنه.
لقمـه نبايد اونقدر کوچيک باشه که چشم باز هم دنبال يه لقمه ديگه بگرده.
لقمـه بايد مناسب برداشته بشه.

هرچند که انتخاب يه لقمه مناسب از عهده هرکسی بر نمياد. ولی اميدوارم شما در اينکار موفق باشی.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.20.2003

٭ بالاخره بعد از حدود يه ماه دوری از محيط اينجا ، برگشتم. انگار برای اولين بار بود که قدم به اينجا می گذاشتم. يه احساس غربت عجيبی داشتم ولی اين احساس زياد طول نکشيد و خيلی زود برام عادی شد. حالا بايد منتظر بمونم و ببينم نتيجه اون همه دوندگی چی ميشه. بطور کل ميتونم بگم مرخصی بسيار خوبی بود و خيلی برام لازم بود که مدتی رو از اينجا و کارم دور باشم. هر چند که دلم واقعا برای کارم تنگ شده بود.
همايش به خوبی برگزار شد و همکاران ما در اون مرکز سنگ تموم گذاشتند. برای اينکه به مهمانها بد نگذره بهترين هتل اونجا رو برای ما گرفتند و من از شانس بد با کسی هم اتاق شدم که هر شب برام سمفونی خروپف اجرا ميکرد. يه شب صداش رو ضبط کردم و وقتی صبح براش پخش کردم باورش نمی شد که چنين صداهائی رو شبها توليد ميکنه. در لابی هتل صداش رو در حضور خودش برای همکارانم پخش کردم. همه از خنده روده بر شدند و گفتند: حالا فهميديم که چرا در جلسات چرت ميزنی. بيشتر همکاران و دوستان نزديکم در اين همايش بودند و فقط دوست بسيار خوبم افشين نبود. اون الان هزاران کيلومتر از ما دور و در کانادا در حال ادامه تحصيل هست. در همايش دو سال پيش که مرکز ما مجری اون بود ، افشين حضور داشت و در اين همايش هميشه به يادش بوديم و لطيفه ها و خاطراتی که ازش به يادگار داشتيم رو مرور ميکرديم. جاش واقعا خالی بود.
نکته جالب توجه در اين گردهائی اين بود که همگی ازعان داشتند که چقدر از مصوبات همايش قبلی اجرا شده و چقدر از برنامه هامون عقب هستيم. خدا رو شکر بالاخره همه به اين نتيجه رسيديم که به جز پروژه های ادامه دار و مونيتورينگ ها برای سال آينده هيچ پروژه جديدی رو قبول نکنيم. اين دقيقا يکی از مصوبات نشست قبلی ما بود و اميدوارم اينبار همه در اجرای اون تلاش کنند. نکته جالب ديگه برملا شدن يه سری واقعيتها بود. واقعيتهائی که هيچکس جرات ابراز اونا رو نداشت. نمی دونم اينبار چی شد که روسای ما بی پروا در اين موارد حرف زدند. ما هم که دل پری از اين مسائل داشتيم همه شروع کرديم به حرف زدن. يکی از معاونين رده بالا ، متعجب بود که چرا ما تا بحال چيزی نگفته بوديم.
يکی از همکاران يه دوره ۶ ماه در ايسلند بود و گزارش سفرش رو ارائه کرد. شب وقتی با دو سه تا از دوستان نزديک در حال قدم زدن در ساحل بوديم ، درد دلش شروع شد و تازه فهميديم بعد از برگشتن از اونجا سه ماه تحت مراقبت ويژه روانپزشک بود و هنوز هم از داروهای آرامبخش استفاده ميکنه. هضم اين همه اختلاف و تناقض در جامعه ما و اونجا براش مشکل هست و هنوز نتونسته با خودش کنار بياد. وقتی از امکانات اونجا و احترامی که به محققين ميگذاشتند برامون حرف زد ، بدون استثنا همه حسرت خورديم و در روياهامون روزی رو متصور شديم که ما هم بتونيم مثل کارشناسهای اونجا کار کنيم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.16.2003

٭ از دوشنبه به محل کارم برمی گردم و وبلاگم مثل سابق بطور منظم آپديت ميشه. ضمنا برای اين دوست عزيز و دوستان ديگه که مشتاق بيولوژی هستند دو مقاله تــــــوپ که متعلق به زمان دانشجوئيم هست آماده کردم که سرفرصت در وبلاگم خواهم گذاشت.

٭ ملاقـات بـا رئيـس
بالاخره بعد از اين همه وقت ، برای پيدا کردن يه راه حل مناسب برای حل مشکلم ، امروز تصميم گرفتم با رئيس بزرگ ملاقات کنم. با اينکه نااميدی از جواب احتمالی که شايد شنيده می شد ، همه وجودم رو پر کرده بود ، از ساعت ۱۱ صبح تا ۳ بعد از ظهر تو اتاق انتظار نشستم تا شرفياب بشم.
نا گفته نمونه که يه عده بدون هماهنگی با رئيس دفتر ، دور از جون شما ، مثل گوسفند سرشون رو مينداختند پائين و وارد اتاق رئيس می شدند. صحنه ای که موقع ناهار ديدم خيلی با حال بود. امروز عدس پلو يا بقول سربازها ساچمه پلو داشتيم. در کمال تعجب ديدم دو پرس جوجه کباب با سالاد و نوشابه به طرف دفتر رياست در حرکت هست. در حاليکه مابقی کارمندان همون ساچمه پلو نصيبشون شده بود. جاتون خالی يه سنگ هم تو غذای خودم پيدا کردم که کم مونده بود ترتيب دندونم رو بده.
بگذريم ؛
خلاصه رئيس رو ديدم و حالا بين ما چه حرفهائی زده شد بماند. فقط ميتونم بگم خوشحال بودم که سالم از اتاق خارج شدم. آخه محتوای حرفهای من به مذاق هيچ رئيسی خوشايند نيست ، چه برسه به رئيس بزرگ.

يه چيز جالب ديگه هم امروز فهميدم. از ۶ طبقه ساختمان تحقيقات ، ۴ طبقه به بخش اداری و مالی اختصاص داده شد ، فقط يه طبقه به کارشناسان و تيم تحقيقاتی داده شد و آخرين طبقه هم کاملا آزمايشگاه شد. جالب اينجاست که همه از خودشون سوال ميکردند اينجا مرکز تحقيقات هست يا مرکز اداری ـ مالی؟؟؟ باورش سخته که اين همه نيروی متخصص در يه طبقه از ساختمان و در يه فضای کاملا محدود کار کنند. افتضاح ترين قسمت قضيه بودن آزمايشگاه در طبقه ۶ هست که در هيچ جای دنيا مرسوم نيست. آها ، يادم نبود ، بابا اونا چندين سال از ما عقبتر هستند منظورم اونائی هست که فکر می کنند چون در اروپا هستند خيلی متمدن و پيشرفته هستند. مطمئن هستم که چند سال ديگه به اين نتيجه ميرسند که آزمايشگاه بايد آخرين طبقه باشه. آخه حمل و نقل وسايل و نمونه ها تا طبقه ۶ خيلی راحتتر هست. تازه اگه لوله ها نشت کنند ، سقفی وجود نداره که آسيب ببينه و طبقه زيرين اون آسيب نمی بينه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.11.2003

٭ امروز بايد به محل کارم بر می گشتم ولی مجبور شدم يه هفته ديگه مرخصيم رو تمديد کنم. با اين حساب عملا دو ماه از محل کارم دور هستم. جالب اينجاست که برای يه همايش بايد به يکی از مراکز جنوب برم تا مثلا در مورد فعاليتهای سال آينده بحث و تبادل نظر داشته باشيم. يادم مياد که سال گذشته يه همچين نشستی در مرکز ما انجام شد و بعد از پايان اون ، قطعنامه ای صادر کرديم. حالا که فکر می کنم ميبينم که فقط يه مورد از اون قطعنامه انجام شده و بقيه مفاد اون عملا فراموش شده بود. حالا در اين همايش باز در چه مواردی اتفاق نظر صوری انجام بشه ، خدا ميدونه. از شما چه پنهون من اين همايش رو بيشتر يه مرخصی و تجديد ديدار با همکاران ميشناسم تا يه همايش علمی که در اون مباحث تحقيقاتی بخواد مطرح بشه.
ديروز و امروز رو در استخرهای پرورش ماهيان دوست قديميم بودم. در کنار يکی از استخرها ، يه درخت شاخه هاش رو به اطراف باز کرده بود ، زير اين درخت چمن های سبز و تازه ای روئيده بود ، يه قسمت از چمن خالی بود و معلوم بود که محل نشستن کارگران استخر هستش. وقتی زير شاخه های درخت و در کنار اين چمن نشستم ، نسيم ملايمی که ميوزيد يه طراوت و شادی رو در من بوجود آورد. عکسهائی که از اينجا گرفتم رو در وقت مناسب تو وبلاگ ميگذارم.
با دوستم ساعتها اونجا نشستيم و کلی حرف زديم ، چای خورديم و در مورد کارهامون ، آرزوهامون ، برنامه های آينده ، تغييری که در طی اين سالها داشتيم و قول و قرارهائی که در گذشته با هم گذاشته بوديم ، حرف زديم. چقدر از وجود اين دوستم در کنار خودم احساس خوشحالی ميکنم. اين دوستم يادگار دوران خيلی گذشته هست و هيچيک از دوستانم به اندازه اون با من و روحيات من آشنا نيست.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.07.2003

٭ صبح با افکاری درهم بيدار ميشی ، اعصابت ديگه داره خورد ميشه ، از يه طرف مدتی از کار دور بودی و اين مرخصی که طولانی شده داره اذيتت ميکنه ، از يه طرف ديگه هی وعده فردا و پس فردا رو ميشنوی و باز هم يه نگرانی و بلاتکليفی که چندان هم برات ناآشنا نيست اومده سراغت.
يه دفعه تصميم ميگيری بری پيش دوستات ، به اين دوستت زنگ ميزنی ، اول صبح شوخيش گرفته و هی وسط حرفات تيکه ميپرونه ، هر چی هم بهش ميگی بيخيال شو ، ول کن نيست و هی تيکه ميندازه. خلاصه تماس رو قطع ميکنی و لباس ميپوشی و ميون نگاه مات و مبهوت مادر و برادرت از خونه ميزنی بيرون. در تموم طول راه ، گذشته رو مثل يه فيلم مرور ميکنی و در بعضی از صحنه های اون ، آه از نهادت در مياد.
به مقصد ميرسی ، به دوستات زنگ ميزنی و ميگی که رسيدی ، قرار ميشه بری خونه هشت پا. يه آدرس خفن بهت ميده و ميگه که راهش زياد دور نيست ، وقتی ميرسی تازه ميفهمی که سرکار بودی و بايد کلی پياده روی کنی. وقتی سر قرار ميرسی ميبينی که داره از دور مياد و هنوز هم مثل زمان دانشجوئی با يه ريتم خاصی قدم برميداره. به زور رو پنجه های پات بلند ميشی که بتونی ببوسيش. بعد پيش خودت فکر ميکنی که واقعا اسم هشت پا برازنده اين رفيقته. همراه اون به طرف خونه حرکت ميکنی و بين راه به ياد روزهای تعطيل زمان دانشگاه يه شام با حال ميخوری.
وقتی وارد اتاقش ميشی احساس ميکنی که يا قبلا اونجا رو منفجر کردن يا مغولها به اين اتاق حمله کردن. دريغ از اينکه يه چيز سرجاش باشه. حالا هم نشستی به يه موزيک « راک » گوش ميدی و روی يه سطح شيبدار که زمانی ميز کامپيوتر اسمش بود ، واسه اين وبلاگ بيچاره يه متن مينويسی. از بس سرت رو کج ميکنی که مونيتور رو درست ببينی گردنت خشک ميشه.

تا بحال چند دوره بلاتکليفی رو پشت سر گذاشتم. زمانی که منتظر بودم نتايج کنکور اعلام بشه ، زمانی که منتظر بودم تکليف اولين احساس عاطفی و عميقی که داشتم معلوم بشه ، زمانی که منتظر بودم امريه سربازيم اعلام بشه ، زمانی که منتظر بودم بعد از اتمام سربازيم کار مورد علاقه ام رو بهم بدن و در اين اداره که الان مشغول به کار هستم استخدام بشم ، زمانی که منتظر بودم وام بانکی موعدش برسه و بتونم خونه بخرم و دلهره داشتم که با پولی که دارم خونه مناسب گيرم نياد و ...
حالا هم نگرانی و درگيری فکری برای برگشتن به زادگاهم. جالب اينجاست که هر چه سن بالاتر ميره طاقت من هم داره کمتر ميشه و ديگه مثل سابق نمیتونم اين اوضاع رو تحمل کنم.
بعبارتی ديگه حسابی کم آوردم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home