:وبلاگهای مورد علاقه |
10.07.2003
٭ صبح با افکاری درهم بيدار ميشی ، اعصابت ديگه داره خورد ميشه ، از يه طرف مدتی از کار دور بودی و اين مرخصی که طولانی شده داره اذيتت ميکنه ، از يه طرف ديگه هی وعده فردا و پس فردا رو ميشنوی و باز هم يه نگرانی و بلاتکليفی که چندان هم برات ناآشنا نيست اومده سراغت.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه دفعه تصميم ميگيری بری پيش دوستات ، به اين دوستت زنگ ميزنی ، اول صبح شوخيش گرفته و هی وسط حرفات تيکه ميپرونه ، هر چی هم بهش ميگی بيخيال شو ، ول کن نيست و هی تيکه ميندازه. خلاصه تماس رو قطع ميکنی و لباس ميپوشی و ميون نگاه مات و مبهوت مادر و برادرت از خونه ميزنی بيرون. در تموم طول راه ، گذشته رو مثل يه فيلم مرور ميکنی و در بعضی از صحنه های اون ، آه از نهادت در مياد. به مقصد ميرسی ، به دوستات زنگ ميزنی و ميگی که رسيدی ، قرار ميشه بری خونه هشت پا. يه آدرس خفن بهت ميده و ميگه که راهش زياد دور نيست ، وقتی ميرسی تازه ميفهمی که سرکار بودی و بايد کلی پياده روی کنی. وقتی سر قرار ميرسی ميبينی که داره از دور مياد و هنوز هم مثل زمان دانشجوئی با يه ريتم خاصی قدم برميداره. به زور رو پنجه های پات بلند ميشی که بتونی ببوسيش. بعد پيش خودت فکر ميکنی که واقعا اسم هشت پا برازنده اين رفيقته. همراه اون به طرف خونه حرکت ميکنی و بين راه به ياد روزهای تعطيل زمان دانشگاه يه شام با حال ميخوری. وقتی وارد اتاقش ميشی احساس ميکنی که يا قبلا اونجا رو منفجر کردن يا مغولها به اين اتاق حمله کردن. دريغ از اينکه يه چيز سرجاش باشه. حالا هم نشستی به يه موزيک « راک » گوش ميدی و روی يه سطح شيبدار که زمانی ميز کامپيوتر اسمش بود ، واسه اين وبلاگ بيچاره يه متن مينويسی. از بس سرت رو کج ميکنی که مونيتور رو درست ببينی گردنت خشک ميشه. تا بحال چند دوره بلاتکليفی رو پشت سر گذاشتم. زمانی که منتظر بودم نتايج کنکور اعلام بشه ، زمانی که منتظر بودم تکليف اولين احساس عاطفی و عميقی که داشتم معلوم بشه ، زمانی که منتظر بودم امريه سربازيم اعلام بشه ، زمانی که منتظر بودم بعد از اتمام سربازيم کار مورد علاقه ام رو بهم بدن و در اين اداره که الان مشغول به کار هستم استخدام بشم ، زمانی که منتظر بودم وام بانکی موعدش برسه و بتونم خونه بخرم و دلهره داشتم که با پولی که دارم خونه مناسب گيرم نياد و ... حالا هم نگرانی و درگيری فکری برای برگشتن به زادگاهم. جالب اينجاست که هر چه سن بالاتر ميره طاقت من هم داره کمتر ميشه و ديگه مثل سابق نمیتونم اين اوضاع رو تحمل کنم. بعبارتی ديگه حسابی کم آوردم.
|