٭ گويند در زمانهای قديم ، در کنار جاده ای که محل گذر کاروانها بود ، تک درختی کهنسال زندگی ميکرد و با شاخ و برگ گسترده خود ، مکانی برای استراحت کاروانيان خسته می ساخت. روزی از خورجين مسافری چند دانه « عشقه » در پای اين درخت افتاد. ديری نپائيد که اين دانه با تکيه بر اين درخت کهنسال رشد کرد. مدتی گذشت و « عشقه » آنقدر رشد کرد که از درخت کهنسال نيز بلندتر شد و رو به آسمان پيش می رفت. روزی رو به اين درخت کرد و گفت:
تو چکار ميکنی؟ بعد از اين همه سال همينقدر رشد کردی. مرا ببين که در اين مدت کوتاه از تو هم گذشتم و همچنان رو به سوی آسمان در حرکت هستم.
درخت کهنسال خنديد و گفت:
فـــردا که بـر مـن و تـو بــاد مهــرگــان وزد