:وبلاگهای مورد علاقه |
11.25.2003
٭ فاصله بين ادعا تا عمل چقدره؟؟؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *به نظر من خيلی زياده. خيلی از ما ها در خيلی از زمينه ها ادعا داريم. مخصوصا در رفاقت و دوستی. طوری برخورد می کنيم که به دوست هامون بقبولونيم که ما آخر رفاقت و معرفت هستيم. در حاليکه بارها و بارها اتفاق افتاده که در اثبات چنين ادعاهائی وامونديم. شايد فکر کنين در حال حاضر موضوعی پيش اومده که اين مطالب رو دارم می نويسم. بايد بگم که نه ، اتفاقی نيفته ، مدتها بود که قصد داشتم اين رو بنويسم. خوب به خاطر دارم که يکی از دوستان مدتی پيش چنان دم از دوستی ميزد که هاج و واج مونده بودم. برام قابل قبول نبود. شايد ظالمانه باشه که بگم برای اثبات چنين ادعائی مجبور شدم وحشتناک ترين امتحان ممکن رو ازش بگيرم. تو وبلاگم يه اشاره کوچکی هم بهش داشتم. کامنتهای جالبی برام نوشته شد. بيشتر دوستان معتقد بودند که کار درستی نيست و نبايد برای اثبات محبت کسی طرف رو امتحان کرد. بايد بگم: دوستان عزيز ، وقتی چيزی از حالت نرمال خودش خارج شده باشه و شما در قبال چنين موقعيتی ناگزير هستين که همين اظهارات رو داشته باشيد ، بايد امتحان کنين. بايد ببينين آيا درست هست که شما هم همون ادعا و اظهارات رو داشته باشين؟ بارها برای خودم اتفاق افتاد که خامی کردم. يکه تازی کردم و در اوج ابراز خواسته هام و بيان احساسم در پرتگاه سقوط کردم. بنابراين لاجرم و عليرغم ميل باطنی مجبور شدم اون امتحان رو بگيرم و چقدر خوشحال شدم وقتی ديدم در کمتر از يه ماه ، طرف کم آورد و معلوم شد همه اون حرفها حاصل يه جوشش و يه حس زودگذر بيش نبود. اين احساسات زودگذر هميشه هست و بايد کنترلش کرد. هر چند که مطمئن هستم در حال حاضر اين احساس گذرا گريبانگير يه نفر ديگه شده و اميدوارم که زودتر بفهمه داره چيکار ميکنه. اينجا از همون جاهائی هست که بايد سکوت کرد و صبر کرد تا کسی که وارد بازی شده ، خودش از استراتژی همبازیش ، متوجه خودش و تاکتيکش بشه. کلام آخـر؛ کـی بايـد از تجاربی که با هزار دردسر بدست آورديم و براشون کلی هم هزينه کرديم استفاده کنيم؟ 11.22.2003
٭ ستـاره من. نه ، بهتره بگم: ستـاره های مـن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *سوم دبستان بودم. يه شب به اتفاق خانواده به طرف خونه پدر بزرگ در حرکت بوديم. شب مهتابی و آسمون صاف بود. موزيک دلنشينی هم در ماشين پخش می شد و من در صندلی عقب چشمم به آسمون بود. تو رؤياهای بچه گانه اون موقع بودم. اين مجموعه از ستاره ها توجهم رو جلب کردند. بيشتر از هر چيز نحوه قرار گيری اونها توجهم رو جلب کرده بود.
از اون شب به بعد بيشتر مواقع تو آسمون دنبال اونها بودم. اون روزها اسمشون رو نمی دونستم. ياد داستانهائی که خونده بودم ميفتادم: «با تولد هر انسان يه ستاره به ستاره های آسمون اضافه ميشه» «هر انسانی برای خودش يه ستاره داره و دلتنگيهاش رو به اون ميگه» «بايد بگرديم و ستاره خودمون رو پيدا کنيم» ...
خوب ديگه ، همه يه دونه ستاره دارند ، چه اشکالی داره من يه مجموعه ستاره داشته باشم؟ شايد شما هم تو زندگيتون يه ستاره داشته باشين. راستی ستاره دارين؟ اسمش رو چی گذاشتين؟ باهاش حـرف ميزنين؟ من که هر وقت ستاره هام رو ببينم کلی با اونا صحبت ميکنم. الان بيش از ۲۰ ساله که اين ستاره ها جزئی از زندگيم شدند. يه سئوال ، آيا ستاره های من رو تا بحال ديدين؟ اين شبها تو آسمون ديده ميشن. يه کم دقت کنين ، حتما پيداشون ميکنين.
11.20.2003
٭ يکسال گذشت ...
به همين زودی يکسال از تولد « کـاپيتـان نمـو » گذشـت. باورش برام يه کم مشکله که يکسال دوام آوردم و همچنان نوشتم. هر چند که افت و خيز زيادی در وبلاگم بوجود اومد که بدليل سفرهای متعددم بود. در چند سفر يک دوست خوب وبلاگم رو آپديت ميکرد و من هم به سبک قديم براش « موبايل گرام!!! » می فرستادم. خوب يادم هست که روز اولی که انگيزه ساخت اين وبلاگ در من بوجود اومد ، برای پيدا کردن يک اسم برای اون مدتها فکر کردم. مارکوپولو و کازيمودو از اولين انتخاب ها بود ولی يکدفعه ياد اسمی افتادم که دوستانم در مقطعی از زندگيم برام انتخاب کرده بودند. بله همين اسم رو ميگم «کاپيتان نمو». در اين يکسال دوستان زيادی پيدا کردم. برام تجربه بسيار جالبی بود که از اين راه بتونم دوستانی پيدا کنم که واقعا برام عزيز هستند. بعضيها رو ديدم و در چند قرار وبلاگی شرکت کردم. خيلی از وبلاگ نويسها که برام کامنت ميگذارند و من وبلاگهاشون رو می خونم هنوز نديدم. ولی وقتی نوشته هاشون رو می خونم ، احساس ميکنم سالهاست که می شناسمشون. در يک نگاه کلی بايد بگم مطالب بعضی از وبلاگها خيلی برام جالب بود و تاثيرات مختلفی برام داشت. گاهی با خوندن اونها خاطراتی برام تداعی شد و بعضی مواقع هم نکاتی لابلای اونها ديدم که يادآور مسير و هدفم از روزمرگی هام بود. يه پيام برای دوستان وبلاگيم دارم: دوستان خوبم ، از آشنائی با همه شما خوشحالم ، دوستتون دارم و اميدوارم که بتونم دوست خوبی براتون باشم.
٭ باز سفری در پيش دارم و باز هم کارهای عقب افتاده که بايد قبل از سفر انجام بدم. نمی دونم اين چه شانسی که من دارم و هميشه در قبل از سفرهام بايد تا آخرين دقيقه بشينم و کارها رو انجام بدم. بايد برای نمايشگاهی که قراره در تهران به مدت ۶ روز برگزار بشه پوستر و PowerPoint آماده کنم. هنوز اين کار رو شروع نکردم که يه فاکس ۴-۳ خطی از تهران ميرسه که انجامش يه هفته وقت می خواد و بايد همراه خودم ببرم. الان هم حدود ۱۰ ساعت هست که يکسره پای کامپيوتر نشستم و دارم با برنامه های مختلف دستورات حضرات رو که عادت کردن لقمه رو فقط قورت بدن آماده می کنم. اين حضرات قبلا زحمت جويدن لقمه رو می کشيدند ولی تازگيها بايد لقمه رو براشون حسابی جوئيد و آماده قورت دادن کرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *ولی خودمونيم ، مرخصی بعد از اين ماموريت چه عالمی داره. دارم روز شماری ميکنم که زودتر برم مرخصی. تنها نکته ای که يه کم نگرانم کرده اينه که معمولا کارهای اين اداره حساب کتاب نداره و چند بار اتفاق افتاده که وقتی با چمدان بسته به اداره رفتم که مثلا در اون روز برم سفر ، گفتند سفر ملغی شده. حالا اينبار اين اتفاق ميفته يا نه ، خدا می دونه. هر چند که خودم رو برای همچين خبری آماده کردم که يه وقت « شوکه نشم و سکته نزنم ». 11.19.2003
٭ هيچوقت به اين اندازه از قضاوت ديگران در مورد خودم متعجب نشدم. چطور بگم ، چهره و اخلاقم با شخصيت اصليم فاصله زيادی داره. به همين خاطر بيشتر اطرافيان و دوستانم من رو اونطور که بايد نمی شناسند. اين امر باعث شده که مشکلات زيادی هم بوجود بياد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *حالا چی شد که امشب اين مطالب رو بنويسم؛ يه همکاری برامون آمده که حدود يه ساله پيش ما و در ساختمان ما زندگی ميکنه. در همون روزهای اول تصورش از من اين بود که من رو با « يه من عسل» هم نميشه خورد. از شانسش اومد در بخش خودم و در کنار من شروع به کار کرد. يه ماه نگذشت که به بچه های ديگه گفت: خدا رو شکر که اين پسر يه کاره اين مملکت نيست وگرنه خدا ميدونه چه بلائی سر ما مياورد. بعد از سفر دريائی که عليرغم مخالفت من به تنهائی با کشتی «ستاره جنوب» داشت ، در مورد من گفت: اين پسر آخرش باعث ميشه که من در اداره با اون درگير بشم. بدجوری به من گير داده و از کارهای تحقيقاتی من خيلی ايراد ميگيره. ... ... اين داستان ادامه داشت تا اينکه ماه رمضان شروع شد. تا قبل از اين ماه ، من براش يه «کافر بالفطره» بودم. چون مثل اون و ساير بچه ها نبودم. حالا هر جا ميشينی ميگه: بابا اين ديگه کيه ، تو اين ماه شده يه آدم ديگه. شرکت در مراسم شبهای قدر باعث شد که فاصله بين من و اون کمتر بشه و حالا در بين صحبتهام دارم حاليش ميکنم که: عزيز من ، اگه من بهت گير ميدم و نمی گذارم که وقتت تو اداره هرز بره فقط به خاطر خودته. نمی خوام وقتت رو الکی از دست بدی. الان بايد ياد بگيری ، فردا ديگه ديره. الان ضايع بشی بهتره تا اينکه در يه جلسه وقتی ديگران کلی روی تو و کارهات حساب ميکنن ، بفهمند که تصورشون اشتباه بوده و حسابی بزنن تو حالت. يه روز بهم گفت که در مورد من چی فکر ميکردش.کلی از حرفهاش خنده ام گرفت. بهش گفتم: دوست عزيز ، اين فقط مشکل تو نيست. همه با من همچين مشکلی دارن. چاره ای نيست ، ديگه برای تغيير رويه خيلی دير شده ، بيخيال ، دوستانم هم بالاخره دير يا زود ميفهمند من کيم. 11.15.2003
٭ طنـاب:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *چند روز پيش يکی از دوستام ايميلی برام فرستاد که يک نکته بسيار جالب در اون بود. بهتر ديدم محتوای اون رو در اينجا بنويسم: داستان مربوط به کوهنوردی هست که سالها خودش رو برای فتح بلندترين قله آماده کرده بود و مصمم بود که افتخار فتح اين قله فقط به اسم خودش ثبت بشه و اين ماجراجوئی رو تنهائی شروع کرد. يک شب که تاريکی همه جا رو احاطه کرده بود و ماه و ستارگان با ابرها پوشيده شده بودند و ديد کوهنورد در به صفر رسيده بود ، فقط چند قدم مونده به قله ، ناگهان ليز خورد و با سرعت به طرف پائين پرتاب شد. جاذبه اون رو به طرز وحشتناکی به طرف پائين می کشيد و در اون شرايط کوهنورد تمام خاطرات تلخ و شيرين زندگيش رو بخاطر آورد. فقط به اين فکر ميکرد که چطور جلوی مرگش رو بگيره ، در اين افکار بود که طناب دور کمرش رو احساس کرد که به شدت بدنش رو فشار می داد. خودش رو وسط زمين و آسمان ديد و در اين آرامش زودگذر فرياد کشيد: خدايا کمکم کن. صدائی بلند از آسمان شنيده شد که پرسيد: می خوای من چيکار کنم؟ گفت: نجاتم بده. پرسيد: تو واقعا فکر ميکنی من می تونم نجاتت بدم؟ گفت: البته ، من باور دارم که تو می تونی. گفت: پس طنابی که به دور کمرت بسته شده ، ببر. برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفت و کوهنورد مصمم شد که اين طناب رو با تموم قدرتش نگهداره. گروه نجات گفتند فردای اونروز اين کوهنورد رو مرده و يخزده پيدا کردند در حاليکه دستهاش به شدت اين طناب رو گرفته بود و فقط ۱۰ پا با زمين فاصله داشت. اما شما ، شما چطور طناب خوتون رو نگهميداريد؟ آيا اون رو پاره خواهيد کرد؟ هرگز به الطاف خدا شک نکنيد ، هرگز نگوئيد که او شما رو فراموش و ترک کرده ، هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست ، خداوند هميشه شما رو با دست راست خودش نگهداشته. 11.13.2003
٭ توی يک درياچه بزرگ ، دو قايق چوبی در کنار هم بودند. قايقرانها با طناب اين دو قايق رو به هم بسته بودند. اين قايقها با امواج جابجا می شدند ولی هيچوقت از هم جدا نشدند. هر وقت اين طنابها شل می شدند ، قايقرانها اون رو محکم می کردند. نمی خواستند تحت هيچ شرايطی از هم جدا بشند. مدتی بود که يه قايق سرگردون از اون دوردورها به اين دو قايق چشم دوخته بود. يکی از قايقرانها هر از گاهی نگاهی به اون مينداخت و در دل ... .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *مدتی گذشت. طناب شل شده بود ولی هيچيک از قايقرانها نخواستند که محکمش کنند. موج هم دست بردار نبود و با تلاطم زياد سعی داشت اين طناب رو پاره و اين دو قايق رو از هم جدا کنه. بالاخره يه روز صبح وقتی قايقرانها بيدار شدند ديدند که از قايق مجاور خبری نيست و طناب پاره شده. ديگه از اون قايق سرگردون هم خبری نبود. از اون روز به بعد اين دو قايق که زمانی با هم بودند و در تلاطم درياچه و امواج ، لحظه ای از هم غافل نمی شدند ، از دور همديگه رو می بينن. هيچيک قصد حرکت به طرف ديگری رو نداره. هر دو منتظر ديگری هستن. با خودشون ميگن: بگذار اون شروع به حرکت بکنه ، من هم شروع می کنم. اين انتظار خيلی طولانی شده و موج اونها رو خيلی از هم دور کرده. اونقدر اين فاصله زياد شده که به زحمت ميتونن همديگه رو ببينن. فکر نکنم ديگه بتونن به هم برسن. يادش بخير روزهائی که موج درياچه اونها رو با خود جابجا ميکرد ولی قايقرانها فقط به موج می خنديدند و در دل ميگفتند: محاله بتونی ما رو از هم جدا کنی. ولی حالا اين موج هست که داره در دل به اونها می خنده و ميگه: ديدين تونستم اينکار رو بکنم. 11.11.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اين هم مقاله جغدها. بالاخره آماده شد. فکرش رو هم نمی کردم اينقدر بخواد وقتم رو بگيره. اين مقاله شامل ۴۵ عکس و کلا ۱۱ صفحه هست. دوستانی که از « کانکشن » خوبی برخوردار نباشند احتمالا آخرين صفحه رو که در مورد « جغدهای ايران » هست ، با مشکل دريافت خواهند کرد. چون ۱۸ عکس در اين صفحه هست. اميدوارم اين مقاله مفيد و در بالابردن اطلاعات شما دوستان مؤثر باشه.
11.09.2003
٭ يه هفته هست که دارم يه مقاله آماده ميکنم که بگذارمش تو وبلاگ. شبيه به همون مقاله عروس دريائی که مورد استقبال بيشتر دوستان قرار گرفت. اين مقاله در مورد يه پرنده هست. شايد تعجب کنين که « کاپيتان نمو » که هم وبلاگش و هم نوشته هاش بوی دريا و ماهی ميده چی شده که هوس کرده از يه پرنده مقاله بنويسه. حقيقت اينه که علاقه اصلی من در زمان تحصيلم حيات وحش و مخصوصا پرندگان بود. بعبارتی کلی تر بخوام بگم بيشتر محيط زيست رو دوست داشتم تا شيلات و اکوسيستم های آبی رو. ولی از شما چه پنهون که محيط زيست چيزی نبود و نيست که بشه رو کار تحقيقاتيش حساب باز کرد و من هم به ناچار وارد شيلات و عالم آبزيان شدم. البته به عنوان دانشجوی علوم جانوری از همه چيز و همه جا يه چيزائی بلد بودم ولی خوب جبر زمونه من رو کشوند به دنيای زيبای آبزيان.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اين مقاله رو به اين دليل انتخاب کردم که واقعا زندگی و قابليتهای اين پرنده منحصر به فرد و برای اطلاعات عمومی دوستان علاقمند ، مطلب جالبی هست. راستی يادم رفت بگم کدوم پرنده. جـغـد !!! اگه همه چيز بخوبی پيش بره تا ۲-۳ روز ديگه آپلود ميشه و لينکش رو اينجا ميگذارم. فقط دلم می خواد قبل از خوندن اون تصوراتی که از يه جغد دارين رو مرور کنين. چرا شب فعال ميشه؟ چرا روز خبری ازش نيست؟ تو ايران چند گونه ازش داريم؟ واقعا بينائيش قوی هست؟ شنيدم روزها کور هست و نميتونه چيزی رو ببينه. درسته؟ راستی اصلا چطوری شکار ميکنه و ... ؟ اين سئوالات برای خودم هم قبل از شروع کردن به جمع آوری اطلاعات در مورد اين پرنده پيش اومده بود و جالب اينجاست که وقتی اين مقاله رو بصورت کامل برای کلاس خودمون ارائه کردم دقيقا ۹۰ دقيقه طول کشيد. يعنی يه کلاس کامل. سال بعد ان رو به درخواست دانشجويان ترم پائينتر که هشت پا هم جزئی از اونا بود دوباره ارائه کردم. پس وعده ما ۲-۳ روز ديگه با عجايب زندگی جغدها. باشه ؟؟؟ 11.06.2003
٭ ايـن روزهــا ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اينروزها بيتاب شنيدن خبری هستم که چند سال انتظارش رو دارم. خبری که برام ارمغان تولدی دوباره داره. خبری که به خاطرش تموم افکارم به هم ريخته. می خوام اين خبر رو به کسی که بقدر تموم دنيا دوسش دارم بدم و بعد از مدتها چهره شاد و لبخند زيباش رو ببينم. اينروزها لحظه شماری می کنم تا وقت نماز صبح برسه. در اون تاريکی ، در اون خلوت دلپذير ، جائيکه جز خودم و اون کسی نيست ، بی پروا خواسته هام رو بگم و کمک بخوام. اينروزها ياد چنين روزهای در دوسال پيش ميفتم. روزهای خوشی که به سرعت باد گذشتند و جز حسرت چيزی برام نگذاشتند. اينروزها نسبت به خيلی چيزها و خيلی از اطرافيانم بی تفاوت شدم. در گذشته برای اين بی تفاوتی مردد بودم ولی اينروزها با خيالی راحت و اطمينان کامل همه رو به فراموشی سپردم و بی تفاوتی مطلق تمام وجودم رو گرفته. اينروزها از اين همه تحول يکباره در خودم متعجب می شم. نمی دونم چرا؟ چرا اينقدر سرد شدم ، چرا اينقدر سنگدل شدم ، چرا کسانی که يه روزی همه چيز من بودند الان حيات و ممات اونها برام فرقی نداره. اينروزها باز هم از شگردی که سالها استفاده کردم ، استفاده می کنم و تراکم کارم رو بالا بردم تا وقت آزاد نداشته باشم. در وقتهای بيکاريم افکار ناجوری مياد سراغم و ناراحتم ميکنه. چه بهتر اونقدر کار داشته باشم که خودم رو هم فراموش کنم. اينروزها در حال آماده کردن مقالاتم هستم که شايد برگهای درخشانی از زندگيم باشند. کاری رو شروع کردم که اگه نتيجه بده نام اين شهر ، نام اين مرکز تحقيقات ، نام اين کارشناسی که اينجا فعال بود و در اوج گرفتاريهاش باز هم کار رکن اصلی زندگيش بود و ... برای هميشه ثبت ميشه. کاری که با استقبال شديد چند کارشناس در خارج از کشور همراه است. اينروزها ... 11.04.2003
٭ Call sign :
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در متن قبلی چهار کلمه نوشتم که برای بيشتر دوستان نامفهوم بود. البته از حروف اولش معلوم بود که در مورد Nemo نوشته شده ، ولی چرا اين کلمات؟؟؟ برای تمامی شناورهای صيادی و تجاری و همچنين هواپيماها يک کد در نظر گرفته شده که به Call sign معروفه. من اطلاعی از اين کدها در مورد هواپيماها ندارم ولی در مورد شناورهای صيادی و غير صيادی که ثبت بين المللی داشته باشند اين کد ديده ميشه. دو حرف اول اين کد معرف کشوری هست که اون شناور يا هواپيما متعلق به اونجاست و حروف بعدی کد خود شناور يا هواپيماست. کد کشور ايران EP = Echo Papa هست. اگر در فرودگاه دقت کنيد روی بدنه هواپيماهای ايرانی اين کدها رو می تونين ببينين که همه با EP شروع ميشه. روز اولی که با کشتی تحقيقاتی « فردوس يک » به دريا رفتم متوجه يه چيز عجيب در تماسهای راديوئی شدم. کمتر از اسم « فردوس يک » استفاده ميکردند و بيشتر ميگفتند: Charlie X-ray . ديدم روی بيسيم و SSB نوشتند « EPCX ». در واقع شناورهای ايرانی برای صدا کردن هم از دو حرف اول صرفنظر کرده و فقط کدهای شناور رو استفاده می کنند. از کاپيتان شناور در اين مورد پرسيدم. توضيحاتش برام بسيار جالب بود و همونجا تمام کدها و رمزها رو يادداشت کردم. اگر کسی تمايل به داشتن اين ۲۸ رمز و ۱۰ عدد داره بهم بگه تا براش بفرستم. در زمان جنگ عراق من بارها و بارها از بيسيم صدای ناوهای آمريکا و متحدينش رو شنيدم که شناورها و حتی هواپيماهائی رو که در محدوده غير مجاز بودند ، صدا کرده و Call sign اونها رو ميپرسيدند. اگه اين کد به کامپيوتر اين ناوها داده بشه کليه اطلاعات مربوط به اون شناور و هواپيما که ثبت بين المللی شده ، بدست مياد. راستش نمی دونم آيا واقعا در دنيا شناور يا هواپيمائی با کد « NEMO » وجود داره يا نه ، ولی اگه وجود داشته باشه مايلم بدونم چی هست. خيلی برام جالب بود که اين دوست خوبم منظورم رو دقيقا فهميد و در کامنتش اسم وبلاگش رو با همين کدها برام فرستاد. 11.02.2003 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
|