اينروزها بيتاب شنيدن خبری هستم که چند سال انتظارش رو دارم. خبری که برام ارمغان تولدی دوباره داره. خبری که به خاطرش تموم افکارم به هم ريخته. می خوام اين خبر رو به کسی که بقدر تموم دنيا دوسش دارم بدم و بعد از مدتها چهره شاد و لبخند زيباش رو ببينم.
اينروزها لحظه شماری می کنم تا وقت نماز صبح برسه. در اون تاريکی ، در اون خلوت دلپذير ، جائيکه جز خودم و اون کسی نيست ، بی پروا خواسته هام رو بگم و کمک بخوام.
اينروزها ياد چنين روزهای در دوسال پيش ميفتم. روزهای خوشی که به سرعت باد گذشتند و جز حسرت چيزی برام نگذاشتند.
اينروزها نسبت به خيلی چيزها و خيلی از اطرافيانم بی تفاوت شدم. در گذشته برای اين بی تفاوتی مردد بودم ولی اينروزها با خيالی راحت و اطمينان کامل همه رو به فراموشی سپردم و بی تفاوتی مطلق تمام وجودم رو گرفته.
اينروزها از اين همه تحول يکباره در خودم متعجب می شم. نمی دونم چرا؟ چرا اينقدر سرد شدم ، چرا اينقدر سنگدل شدم ، چرا کسانی که يه روزی همه چيز من بودند الان حيات و ممات اونها برام فرقی نداره.
اينروزها باز هم از شگردی که سالها استفاده کردم ، استفاده می کنم و تراکم کارم رو بالا بردم تا وقت آزاد نداشته باشم. در وقتهای بيکاريم افکار ناجوری مياد سراغم و ناراحتم ميکنه. چه بهتر اونقدر کار داشته باشم که خودم رو هم فراموش کنم.
اينروزها در حال آماده کردن مقالاتم هستم که شايد برگهای درخشانی از زندگيم باشند. کاری رو شروع کردم که اگه نتيجه بده نام اين شهر ، نام اين مرکز تحقيقات ، نام اين کارشناسی که اينجا فعال بود و در اوج گرفتاريهاش باز هم کار رکن اصلی زندگيش بود و ... برای هميشه ثبت ميشه. کاری که با استقبال شديد چند کارشناس در خارج از کشور همراه است.