-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

11.13.2003

٭ توی يک درياچه بزرگ ، دو قايق چوبی در کنار هم بودند. قايقرانها با طناب اين دو قايق رو به هم بسته بودند. اين قايقها با امواج جابجا می شدند ولی هيچوقت از هم جدا نشدند. هر وقت اين طنابها شل می شدند ، قايقرانها اون رو محکم می کردند. نمی خواستند تحت هيچ شرايطی از هم جدا بشند. مدتی بود که يه قايق سرگردون از اون دوردورها به اين دو قايق چشم دوخته بود. يکی از قايقرانها هر از گاهی نگاهی به اون مينداخت و در دل ... .
مدتی گذشت. طناب شل شده بود ولی هيچيک از قايقرانها نخواستند که محکمش کنند. موج هم دست بردار نبود و با تلاطم زياد سعی داشت اين طناب رو پاره و اين دو قايق رو از هم جدا کنه. بالاخره يه روز صبح وقتی قايقرانها بيدار شدند ديدند که از قايق مجاور خبری نيست و طناب پاره شده. ديگه از اون قايق سرگردون هم خبری نبود.
از اون روز به بعد اين دو قايق که زمانی با هم بودند و در تلاطم درياچه و امواج ، لحظه ای از هم غافل نمی شدند ، از دور همديگه رو می بينن. هيچيک قصد حرکت به طرف ديگری رو نداره. هر دو منتظر ديگری هستن. با خودشون ميگن: بگذار اون شروع به حرکت بکنه ، من هم شروع می کنم.
اين انتظار خيلی طولانی شده و موج اونها رو خيلی از هم دور کرده. اونقدر اين فاصله زياد شده که به زحمت ميتونن همديگه رو ببينن. فکر نکنم ديگه بتونن به هم برسن. يادش بخير روزهائی که موج درياچه اونها رو با خود جابجا ميکرد ولی قايقرانها فقط به موج می خنديدند و در دل ميگفتند: محاله بتونی ما رو از هم جدا کنی. ولی حالا اين موج هست که داره در دل به اونها می خنده و ميگه: ديدين تونستم اينکار رو بکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home