-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

11.15.2003

٭ طنـاب:
چند روز پيش يکی از دوستام ايميلی برام فرستاد که يک نکته بسيار جالب در اون بود. بهتر ديدم محتوای اون رو در اينجا بنويسم:

داستان مربوط به کوهنوردی هست که سالها خودش رو برای فتح بلندترين قله آماده کرده بود و مصمم بود که افتخار فتح اين قله فقط به اسم خودش ثبت بشه و اين ماجراجوئی رو تنهائی شروع کرد. يک شب که تاريکی همه جا رو احاطه کرده بود و ماه و ستارگان با ابرها پوشيده شده بودند و ديد کوهنورد در به صفر رسيده بود ، فقط چند قدم مونده به قله ، ناگهان ليز خورد و با سرعت به طرف پائين پرتاب شد. جاذبه اون رو به طرز وحشتناکی به طرف پائين می کشيد و در اون شرايط کوهنورد تمام خاطرات تلخ و شيرين زندگيش رو بخاطر آورد. فقط به اين فکر ميکرد که چطور جلوی مرگش رو بگيره ، در اين افکار بود که طناب دور کمرش رو احساس کرد که به شدت بدنش رو فشار می داد. خودش رو وسط زمين و آسمان ديد و در اين آرامش زودگذر فرياد کشيد: خدايا کمکم کن.
صدائی بلند از آسمان شنيده شد که پرسيد: می خوای من چيکار کنم؟ گفت: نجاتم بده. پرسيد: تو واقعا فکر ميکنی من می تونم نجاتت بدم؟ گفت: البته ، من باور دارم که تو می تونی. گفت: پس طنابی که به دور کمرت بسته شده ، ببر. برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفت و کوهنورد مصمم شد که اين طناب رو با تموم قدرتش نگهداره. گروه نجات گفتند فردای اونروز اين کوهنورد رو مرده و يخزده پيدا کردند در حاليکه دستهاش به شدت اين طناب رو گرفته بود و فقط ۱۰ پا با زمين فاصله داشت.

اما شما ، شما چطور طناب خوتون رو نگهميداريد؟ آيا اون رو پاره خواهيد کرد؟
هرگز به الطاف خدا شک نکنيد ، هرگز نگوئيد که او شما رو فراموش و ترک کرده ، هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست ، خداوند هميشه شما رو با دست راست خودش نگهداشته.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home