:وبلاگهای مورد علاقه |
12.31.2003
٭ چه زود حرفهای خودمون يادمون ميره. چه زود توصيه های خودمون به ديگران رو فراموش می کنيم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *به تازگی اتفاقاتی در اطرافم رخ داده که به اين فکر افتادم که چقدر ما زود حرفهامون رو فراموش می کنيم. نمونه اش خود من. بارها و بارها به دوستانم که مشکلی براشون پيش مياد ميگم که فلان کار رو بکنين ، سخت نگيرين ، اگه از اين روش استفاده کنی بهتره و ... ولی وقتی همين اتفاقات برای خودم ميفته ، نمی تونم به حرفهایی که به ديگران زدم عمل کنم. فکر می کردم که فقط خودم اينجوری هستم ولی انگاری اينطور نيست و خيليها اينجوريند. نمونه اش رو در هفته قبل دو بار ديدم. يه وبلاگی رو مدتهاست که می خونم ، در نوشته های قبلی چيزهای جالبی می نوشت و نشون می داد که نويسنده واقعا از نظر روحی بسيار بالاست و قدرت تحملش هم خيلی زياده و غليرغم همه مشکلاتی که داره ، باز هم به حرفهاش پايبنده. ولی جديدا ديدم نه ، حرفها عوض شده ، يه رنگ و بوی ديگه گرفته. بگذريم؛ يه دوستی دارم که يکی دو سال پيش سر يه چيز نه چندان مهمی حرفمون شد و من هم کاملا احساسی برخورد کردم و يه طرفه همه چيز رو تموم کردم. يادمه در آخرين ديدارمون بهم گفت: يادت باشه هميشه وقتی به مشکلی برخورد کردی فقط يه فايل رو پاک کنی نه کل دايرکتوری رو. اين قضيه گذشت و باز ما با هم همون رفاقت قبلی رو شروع کرديم ، با اين تفاوت که اينبار داستان دوستی ما کلا عوض شد. حالا ميبينم همين دوست گرانقدر ، همين کسی که می گفت فقط يه فايل رو پاک کن ، داره کلا اون پارتيشن رو فرمت می کنه. قبول دارم که به هر حال در هر دوستی يه سری برخوردها بوجود مياد و يا يه سری از انتظارات برآورده نميشه ، ولی آيا واقعا بايد در قبالش اين روش رو پيش گرفت؟؟؟ 12.30.2003
٭ بعد از ناهار به طرف اسکله حرکت کردم. راه دور بود و مجبور شدم که آژانس بگيرم. طرف برای نوشتن قبض رسيد پول متوجه اسم اداره نشد و کارت شناسائی رو نشونش دادم. با ديدن عکس روی کارت و اسم اداره يه نگاه معنی داری به من کرد و به راننده گفت من رو برسونه. راننده هم بنده خدا با ديدن ريش و لباسم فکر کرد که يه مسافر خطرناک رو سوار کرده و تا رسيدن به مقصد که حدود نيم ساعت تو راه بوديم نه يه کلمه حرف زد و نه پخش ماشينش رو روشن کرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تو راه به فکر کشتی بودم و داشتم تصوير اون رو برای خودم ترسيم می کردم. ديدن کشتی با کلی پرسنل سياه پوست که همه از کشور « غنا » بودند. دو سال پيش ۱۴ روز با اين کشتی دريا بودم. اون موقع فقط سه آفريقائی در اون کار می کردند ولی شنيده بودم که الان فقط دو سه نفر ايرانی و بقيه همه آفريقائی هستند. به اسکله رسيدم و در همون نظر اول سه چهار تا سياه پوست رو ديدم که رو عرشه داشتند قدم می زدند. سراغ کاپيتان رو گرفتم. با انگليسی نه چندان روانی صحبت می کردند. با اينکه انگليسی خودم هم چندان تعريفی نداره ولی خدائيش اينها ديگه افتضاح صحبت می کردند. بعد از ديدن کاپيتان و معرفی خودم ، کار شروع شد و ثبت اطلاعات رو شروع کردم. در همين گير و دار موبايلم صداش در اومد و يکی از دوستان شروع به گله گذاری کرد که ماجراش باشه برای بعد و حتما يه متن اختصاصی در اين زمينه خواهم نوشت. بهتر ديدم بجای برگشتن به شهر اين چند روز رو در کنار اونها باشم. مطمئن بودم که بهم خوش ميگذره و يه تجربه جالب ميتونه باشه. فردا به طرف لنگرگاه حرکت کرديم و به يه کشتی ديگه چسبيديم که از همين کلاس شناورها بود و اونجا هم کلی آفريقائی کار می کردند. غروب وسط کار بهم خبر دادند که برم سالن غذا خوری اون شناور که از قرار معلوم جشنی به پا بود. به همراه همون دو سه تا ايرانی رفتيم اونجا. جاتون خالی بود ، با سليقه سالن رو آذين بسته بودند و يه موزيک راک باحال گذاشته بودند. يکی از ملوانها هم که اسمش « فرانسيس » بود شروع کرد به رقصيدن ، اون هم به سبک خودش که از قرار معلوم يکی از رقصهای آفريقائی بود. کلی عکس گرفتيم و سر به سر هم گذاشتيم. اين آفريقائيها به دليل مهارت خاصی که در صيد به روش « پرساين » دارند به ايران اومده بودند. اين سبک صيد که خاص صيد « تون ماهيان » هست و همه شما فقط کنسروهاش رو ديدين ، مهارت خاصی می خواد که ايرانيها متاسفانه ازش برخوردار نيستند. از طرفی قدرت بدنی بسيار بالائی می خواد که آفريقائيها مناسبترين افراد در جهان برای اينکار هستند. اين ملوانهای سياه پوست کلا بسيار خوب و خونگرم بودند ولی از نظر بهداشتی اصلا مراعات نمی کردند. غذا خوردنشون که حال آدم رو بهم ميزنه. کجا ديدين که کنسرو تون ماهی رو با خامه بخورند يا توی ماست شکر بريزن يا خمير نون رو به جای نون بخورند. اينها به کنار چند صحنه هم ازشون ديدم که از خنده روده بر شدم و اينجا جاش نيست که بخوام در موردش بنويسم. در کمال تعجب ديدم که اون سه نفر که دو سال پيش با اونا دريا بودم من رو شناختند و گفتند که قبلا با هم دريا بوديم. اسمهاشون خيلی باحاله. چند نفر که يادم مونده رو می نويسم: Mayo ، Kojo ، Richard ، Fransis ، Ema ، Komi ، Rambo ، Michael 12.29.2003
٭ در اين ماموريت اتفاقات جالبی برام افتاد که به تدريج اينجا می نويسم. در فرودگاه بعد از گرفتن کارت پرواز به طرف سالن پرواز رفتم. وقتی به بازرسی رسيدم اين قضيه هم عصبانيم کرد و هم کلی بعدش خنديدم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *کيف رو گذاشتم که از X-Ray رد بشه و خودم از دری که از قرار معمول به فلز حساس هست گذشتم. صدای بوق دستگاه بلند شد. مامور گفت: خودکار و کيف پولت رو در بيار و دوباره از در رد شو. برگشتم و هر چی تو جيب هام داشتم در آوردم. باز سر و صدای دستگاه بلند شد. مامور گفت: کمربندت رو در بيار. خدا خدا می کردم اين دفعه ديگه صدای بوق بلند نشه ، وگرنه کار به جای باريک کشيده مي شد و شايد مجبور می شدم لباسهام رو هم در بيارم. اين دفعه از خوش شانسی صدائی بلند نشد. رفتم کيفم رو بگيرم که گفتند: بازش کن. بازش کردم. طرف هر چی توش بود در آورد و ريخت رو ميز. تو جيب کيف يه کاغذ مچاله شده پيدا کرد. لبخندی زد و بازش کرد. به خيال خودش مچم رو گرفت. وقتی ديد در اون کاغذ کوچولو ، يه باتری هست ، به گمونم حالش گرفته شد. نمونه باتری ماشين حسابم بود که هنوز فرصت نکرده بودم يه دونه نو بخرم. دوربين رو در آورد و گفت: درش رو باز کن. گفتم: اين دوربين ديجيتالی هست. فيلم نمی خوره و دری برای فيلم نداره. باورش نشد و کلی باهاش کلنجار رفت و آخرش هم بيخيالش شد. رفت سراغ « فلش ديسک ». گفت: اين چيه؟ گفتم: فلش ديسک ، يه نوع حافظه کامپيوتر هستش. باز هم باورش نشد و گفت: بايد بره بازرسی چک بشه. خنده دار ترين قسمت قضيه اينجاست. يه لاک غلط گير قلمی دارم که همه جا با خودم میبرمش. لاک بسيار خوبی هست و تقريبا بهش عادت کردم. تکونش داد و گفت: توش چيه؟ گفتم: يه ساچمه برای بهم زدن محلولش. گفتن ساچمه کافی بود که اين هم بره کنار فلش ديسک. گفت: همين جا باش تا برم اينا رو چک کنم و بيام. کلافه شده بودم و اعصابم بهم ريخته بود. بعد از يه ربع اومد و اونا رو تحويل داد و گفت: با اين خودکار چند خط نوشتيم ، اشکالی که نداره؟ گفتم: چه اشکالی بايد داشته باشه؟ ولی دوست عزيز اين لاک غلط گيره نه خودکار که باهاش بخواين بنويسين. فکر کنم لازم باشه که يه دوره برای اين بازرسان بزارن که وقتی با يه چيز معمولی و البته از نظر اونها غير متعارف برخورد می کنند نظير: دوربين ديجيتالی ، فلش ديسک و البته لاک غلط گير ، اينقدر مردم رو معطل نکنن و سوژه ای برای وبلاگ نسازند. در متن بعدی زندگی سه چهار شب در کنار آفريقائیها رو مينويسم ، فکر کنم جالب باشه. 12.27.2003
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *«اين مصيبت اسفناک رو به تمام ايرانيهای عزيز تسليت ميگم»
يکی از وحشتناکترين حوادث طبيعی ، برای هموطنان ما در « بـم » اتفاق افتاد. تازه از کشتی پياده شده بودم و هنوز در حال و هوای اونجا بودم که خبر چنين واقعه ای رو از دوستم که برای رسوندنم به مهمانسرا به اسکله آمده بود شنيدم. باورم نمی شد تا اينکه در تلويزيون صحنه های دردناکش رو ديدم. بی اختيار اشک می ريختم و به خرابه ها نگاه می کردم. چند دقيقه بعد بقيه همکاران هم به جمع ما پيوستند و يکی از دوستان در حالیکه سعی می کرد جلوی اشکهاش رو بگيره خبر آورد که تموم خانواده يکی از نزديکترین دوستان و همکارانم در اين حادثه به خواب ابدی رفتند. اينجا ديگه بغض همه ترکيد و چه دردناک و در سکوت گريه می کردند.
12.24.2003
٭ نوشته قبلی مربوط به يکی از بهترين دوستانم بود که اينروزها در شرايط بسيار وخيم روحی هست. وقتی يه رابطه احساسی رو به پايان هست فقط کسی که تجربه اون رو داشته باشه می تونه درک کنه که اون الان در چه شرايطی هست. طرف مقابلش هم از دوستانم هست و من هر دوی اونها رو صميمانه دوست دارم. حرفهای زيادی براشون دارم ولی ترجيح میدم صبر کنم تا ببينم عاقبت اين ماجرا به کجا کشيده ميشه. تنها می تونم بگم آرزو می کنم و اميدوارم که هر چه به صلاحشون هست اتفاق بيفته.
٭ تا روز شنبه در ماموريت خواهم بود و در يکی از بنادر بسيار زيبا در کنار اين دريای هميشه آبی و با صفای جنوب ، چند روزی رو مهمان يکی از کشتيها خواهم بود. بنابراين تا شنبه دسترسی به اينترنت ندارم و مطلبی رو که بايد پنجشنبه اينجا می نوشتم رو الان می نويسم.
اولين سال از نيمه دوم زندگيم تموم شد
هر کسی شايد برای خودش يه طول عمری رو در نظر گرفته باشه ، واسه من اولين سال نيمه دوم تا چند روز ديگه تموم ميشه. هر جند که زندگی در اين شرايط سخت و دور از خانه و خانواده برام بسيار سخت و ملال آور هست ، ولی خدا رو شکر می کنم که به خيلی از چيزها و تجاربی که می خواستم رسيدم. موفقيتهای کاريم داره به اوج خودش ميرسه و بزودی بهترين کار و ماندگارترين اثرم رو ثبت خواهم کرد و حتما در موردش اينجا مطلبی می نويسم.
٭ شايد همه شما آلبوم جديد « ابی » رو شنيده باشين که در همون چند دقيقه اول ميشه فهميد کار بسيار جالب و دلنشينی از « سياوش قميشی » هست. من با سياوش و ترانه هاش خاطرات زيادی دارم و هيچوقت از شنيدن ترانه هاش سير نميشم. امروز به صورت کاملا تصادفی به سايتی برخورد کردم که آلبوم آخر سياوش و چند نفر ديگه رو بصورت mp3 و قابل دانلود ارائه کرده. اگه علاقمند به داشتن اين آلبوم آخر سياوش هستين که ترانه « بی سرزمين تر از باد » اون واقعا زيباست ، اين سـايـت رو ببينيد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *12.22.2003
٭ تحمـل کـن ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *مرد خسته و کوفته با افکاری پريشان پشت ميز نشسته بود و به دود سيگارش نگاه ميکرد که در وسعت اتاق محو می شد. در لابلای دود ، گذشته خود را می ديد که مانند آلبومی ورق می خورد. بخاطر آورد که امشب شب يلداست ، طولانی ترين شب سال ، پايان پائيز و آغاز زمستان سرد. از اين تصادف مکدر بود که پائيز ، آغاز پائيز ميان آنها بود و زمستان آغاز يخبندان ارتباط آنها. يکسال به عقب برگشت ، شب يلدای سال گذشته ، سرخوش و راضی از برقراری ارتباطی که سالها در آرزويش بود. در خيال خود آنروزها ، کاخی از آرزوها ساخت و هر روز خشتها رو روی هم می چيد و در و ديوارش را با خاطرات خوش و اميدواری به آينده آذين می بست. افسوس که سرنوشت بازی غريبی را آغاز کرد و تکيه گاه او را گرفت. با از دست دادن تکيه گاهش فهميد که چقدر تنهاست و آن تکيه گاه با همه ناملايمتش بسيار برايش لازم بود. اميدش به يک چيز بود ، به همان کاخ آرزوهايش که از جان برای ساختنش مايه گذاشته بود. حال می ديد که تند باد حوادث آخرين اميدش را نيز از او می گيرد. کاخ آرزوها را که با مرمر سفيد ساخته بود ، در حال ويرانی می ديد. تمام سعی خود را کرد که از مانع از ويرانی آن شود ولی در توانش نبود. يک شب در کابوس ديد که سيلاب در ديوارهای اين بنا نفوذ کرده و استحکام بنا را کم کرد. در کابوس ديگر ديد که از آن مرمر سفيد خبری نيست و رگه های سياه رفته رفته همه سفيدی ها را احاطه کردند. براستی چه شد؟ چه بر سر اين بنا آمد؟ اشتباه کجا بود؟ ايکاش فرصت داشت تا شکاف ديوار ها را می گرفت. ايکاش آنقدر فرصت داشت تا ديوارهای سياه شده را صيقل می داد. ايکاش آنقدر فرصت داشت که تارهای زشت عنکبوت را که تموم آذينهای اين سرا را پوشانده بودند پاک می کرد. ايکاش دست در دست او آخرين خشت اين بنا رو می گذاشت و برای هميشه از يخبندان در امان می ماند. با خود انديشيد که هنوز فرصت دارم ، هنوز می توانم همه چيز را جبران کنم ، هنوز می توانم در اين زمستان سرد طراوت و شادابی را به اين سرا که مانند خانه ارواح شده است ، باز گردانم. اما به تنهائی نه. نيازمندم ، نيازمند تکيه گاهی ، نيازمند داشتن دستی گرم در دستان يخزده خود. اين شبها فقط به اين فکر می کند: آيا مجالی برايم باقی خواهد گذاشت؟ با صدائی به خود آمد... و با اين ترانه همصدا شد... تحمـل کـن عزيـز دل شکستـه تحمل کن به پای شمع خاموش تحمـل کــن کنـــار گــريــه مــن بــه يـاد دلخـوشيهـای فــرامــوش جهـان کـوچـک مـن از تـو زيبـاست هنـوز از عطـر لبخنـد تو سرمست واسـه تکـرار اسـم سـاده تـوست صدائـی از من عاشق اگـر هست من رو نسپر به فصل رفته عشـق نگـذار کـم شـم مـن از آينـده تـــو به من فرصـت بده گم شم دوبـاره تــوی آغــوش بخشــاينــده تــو به من فرصت بده برگردم از من به تـو بـرگـردم و يـار تــو باشـم به من فرصت بده باز از سـر نـو دچــار تــو گـرفتــار تــو بـاشــم ...اشک امانش نداد و ديگر آلبوم خاطراتش را در دود سيگارش نديد. 12.21.2003
٭ وقتی زندگی يکنواخت ميشه ، وقتی احساس می کنيم درجا زديم و از گردونه زمان عقب افتاديم ، وقتی احساس می کنيم که تا بحال و در اين مدت از عمر به چيزهائی که لايقش بوديم نرسيديم ، وقتی روزها و شبها پشت هم می گذرند و فرقی بين ما و سنگ کنار خيابون ديده نميشه و ما هم مثل اون سنگ در گوشه ای از اين دنيا ثابت باقی مونديم ، وقتی ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در مواجه شدن با همه اينها فقط يه چيز می تونه مارو نجات بده. تحول در زندگی. اين تحول می تونه يه چيز بسيار ساده و يا بسيار پيچيده باشه. قبولی در دانشگاه ، نقل مکان کردن و رفتن به محيط جديد ، تعويض شغل ، ازدواج و ... همه اينها ميتونن ما رو از يکنواختی زندگی نجات بدند. به تجربه به من ثابت شده که تنوع در کار بد نيست و تا حدی از اين فشار کم ميکنه ولی قطعا روزی ميرسه که حتی کار کردن هم نمی تونه اين حس لعنتی رو از ما بگيره. درست در چنين مواقعی سئوالهای عجيب و غريب مياد سراغمون. من کيم؟ چرا زنده ام؟ تا کی بايد زنده بمونم؟ اينجا چکار می کنم؟ به فرض هم که فلان کار جور بشه ، خوب که چی؟ چه فايده ای داره؟ يه نوع پوچی و سردرگمی حاد مياد سراغ ما و گاهی حتی رسيدن به آرزوهامون هم واسمون هيچ لذتی نداره. بنابراين بايد گفت: هر چيزی در زمان خودش ارزش داره و بيشترين تاثير رو می تونه داشته باشه ، وقتی از زمانش بگذره ديگه هيچ فايده ای نداره. در اين بين يه سری کارهاست که دست خودمونه و خودمون می تونم در زمان وقوع اون دخالت کنيم ولی يه سری چيزها هم هست که ما با تمام قوا هم نمی تونيم تغييرش بديم و اگه در زمان خودش انجام نشه ، مقصر ما نيستيم. اين متن رو بيشتر به خاطر چند تا از دوستانم نوشتم که دارند زمان رو از دست ميدند و خودشون هم خبر ندارند. دوستان خوب من ، بجنبيد که فردا دير ميشه ... بجنبيد ... 12.18.2003
٭ چند ساعت پيش از يه گروه جدا شدم که چندين سال پيش عضوی از اون بودم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه تيم دانشجوئی برای بازديد از منطقه و مراکز صيادی و تحقيقاتی به اينجا آمده بودند. اساتيد اونها از هم دانشگاهيهای سابق من بودند. يه روز به چند صيدگاه سر زديم. امروز هم نمايش فيلم داشتيم. الان بايد در راه برگشت باشند. از لحظه ای که ديدمشون تا حالا فکرم حسابی مشغول شده. يه نوع اضطراب و بلاتکليفی در عمق نگاه تک تک اونها ديده می شد. بعضيها که بيشتر احساس نگرانی می کردند ، سئوال می کردند که وضعيت کار چطوره؟ ما بعد از اتمام درسمون چيکار بايد بکنيم؟ هيچ جواب خوشحال کننده ای نبود که بشه در مقابل سئوالات مکرر اونها گفت. ياد خودم افتادم که دقيقا همين حس رو زمان فارغ التحصيليم داشتم. اين دانشجوها در پايان همين ترم فارغ التحصيل می شدند و نگران آينده بودند. آينده ای که هيچ ذهنی نمی تونه تصويری ازش بسازه. نمی دونم تکليف اين همه جوون که با کلی اميد از دانشگاه خارج می شند چی ميشه. در رسانه ها اعلام ميشه که سطح سواد ايران رفته بالا و حتی با شهامت اعلام میشه که تا فلان سال بی سوادی در ايران ريشه کن خواهد شد. بايد گفت: از اينکه سطح سواد رو بالا برديد ممنونيم ، ولی يه فکری هم به حال اين باسوادها بکنين. در چند سال اخير در بيشتر شهرها يه سری دانشکده و دانشگاه مثل قارچ سر از زمين در آورده ولی اونقدر که به بالا بردن سطح سواد توجه شده به پيدا کردن و مهيا کردن جائی که اين باسوادها بعد از تحصيل در اون مشغول بشن نشده. در يکی از روزنامه چند روز پيش با تيتر درشت نوشته شده بود: ايران در فرار مغزها مقام اول را در جهان دارا می باشد. خوب ديگه ، هميشه اول شدن خوب به نظر ميرسه. اين هم يه جورشه. 12.16.2003
٭ با اينکه روز جمعه از کنسل شدن پروازم دچار سردرگمی بودم و نمی دونستم خوشحالم يا ناراحت ، بايد اعتراف کنم امروز از اينکه ديدم پرواز انجام شد ناراحت بودم. شايد زياد ماندن در خارج از محيط کاری اين حس رو در من بوجود آورده بود. شايد هم زياد ماندنم در اينجا ديگه داره آزارم ميده. حالا دليلش هر چی که هست باشه ، من برگشتم و باز هم روز از نو و روزی از نو.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *درست نيم ساعت قبل از حرکت به طرف فرودگاه به ملاقات رئيس بزرگ رفتم. کسی که برای پايان دادن به اين همه غم و غصه ، اين همه درگيری فکری و خيلی چيزهای ديگه فقط کافيه پای نامه درخواستم يه جمله دو کلمه ای بنويسه و يه امضاء بزنه. چه کنم که فقط دلم خوش شده به وعده ها و اميدواريهائی که در هر ملاقاتم به من ميدن. می دونم و سرسختانه معتقدم که هيچ کاری بی حکمت نيست و اين تاخير بيش از حد در کارم يه معنائی داره که شايد به اين زودی روشن نشه. شايد هم من اشتباه می کنم و دارم خودم رو گول ميزنم و تا حدی از فشار روحيم کم می کنم. چه ميشه کرد جز صبر. کاری که اينروزها خيلی ها برای جوونها تجويز می کنند و خودشون هم به درمان با اين نسخه اعتقاد چندانی ندارند. يه کم حس و حال نوشتن در من گم شده و با اشاره به يه نکته جالب اين متن رو خاتمه ميدم. در هواپيما که خوشبختانه ايرباس بود با دو تا از همکارهام نشسته بوديم. از پرچمی که روی بدنه هواپيما ديدم فهميدم که اين از همون هواپيماهای اجاره ای هست که به خطوط هوائی ايران اضافه شده. مهماندار گفت که متعلق به تونس هست. در افکارم بودم و بقول همکارم در ملکوت سير می کردم که چشمم به نوشته های روی صندلی جلوئی افتاد. اولش شک کردم که درست خوندم يا نه. صندلی بغلی رو ديدم. اونجا هم همين رو نوشته بود. تو دلم گفتم: بابا بيخيال ، يعنی چی ، مگه ممکنه؟؟؟ نوشته بود: صدرية النجاة تحت المقعدک به همکارم گفتم: ببين ، انگاری زير مقعدت يه خبرهائی هست. اخم کرد و گفت: منظورت چيه؟ گفتم: از من می پرسی؟ من چه ميدونم ، اينجا نوشته. با ديدن اين نوشته سه نفری شروع به خنديدن کرديم. قهقهه يکی از همکاران عزيز موجب تابلو شدن رديف ۹ شد که ما بوديم و تا رسيدن به مقصد مهماندار محترم وقتی از کنارمون رد می شد به روی ما سه نفر لبخند مليحی میزد و دندونهای سفيدش رو نشون می داد. 12.13.2003
٭ بعد از ۱۰ روز کار مداوم و خسته کننده مرخصی شروع شد و به طرف شمال حرکت کردم. خوشبختانه مسير ما از جاده فيروزکوه بود. از جاده هراز اصلا خوشم نمياد. شايد بدليل تداعی شدن خاطراتم هست که هميشه جاده فيروزکوه رو ترجيح ميدم. در هوائی صاف و مهتابی ، اتوبوس ما آروم آروم لابلای کوههای پوشيده از برف حرکت می کرد. منظره بسيار جالبی بود ، سايه هائی که از تابش مهتاب روی کوهها ساخته می شد. هيچوقت پل «ورسک» رو زير نور مهتاب نديده بودم ، چقدر با شکوه بود. يادم اومد که چند سال پيش ، اون موقع که يه بچه ۸-۹ ساله بودم با پسر خاله ام يه روز تصميم گرفتيم که بريم روی پل ورسک. خونه دائی دقيقا پای همين کوه بود ، دزدکی از در پشتی خونه زديم بيرون و از کوه بالا رفتيم. راه نسبتا طولانی بود ولی ما تصميم داشتيم هر طور شده بريم تا به پل برسيم. قيافه مامور راه آهن ديدنی بود وقتی از اتاقکش بيرون اومد و دو تا بچه ۸-۹ ساله رو اونجا ديد. از شانس ما چند دقيقه بعد قطار از روی پل گذشت و لرزش پل برای من واقعا دلهره آور بود. سالها بعد به دائی گفتيم که چکار کرديم. خنديد و گفت اگه اون موقع می فهميدم دمار از روزگارتون در مياوردم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بالاخره به مقصد رسيدم. فقط دو سه روز وقت داشتم. خوشبختانه برادرم خونه بود و باز ما با هم بوديم. رضايت خاطر مادر ، وقتی می ديد فرزندانش دور هم جمع شدند ، ديدنی بود. بارندگی شروع شد ولی من و برادرم طبق معمول ماجراجوئيمون گل کرده بود و زير بارون هم سوار بر موتور واسه خودمون تو شهر می گشتيم. يه روز بد جوری گير افتاديم و بارون حسابی خيسمون کرد. تو همين شرايط باز هم خوش بوديم و فقط می خنديديم. يه روز غروب آهسته آهسته در حال حرکت بوديم. يه قيافه آشنا ديدم. اول شک داشتم ولی برادرم گفت خودشه. نزديکتر شديم. آره ، خودش بود ، همون آرايش هميشگی ، همون رنگ مورد علاقه مانتو و روسری و همون موهای شرابی ... . ياد و خاطره دوران خوش گذشته باز هم برام تداعی شد و عاقبت کسی که اين رابطه رو خراب کرده بود ، به يادم اومد. حتی اعتراف به اشتباه و دو به هم زنی اون نتونست دردی دوا کنه و اين دوستی که چيزی نمونده بود که به فرجام خوب برسه خيلی راحت تموم شد. هيچ چيز بدتر از اين نيست که با سرويس شب به طرف تهران حرکت کنی و با عجله خودت رو به فرودگاه برسونی و ببينی پرواز تاخير داره. بعد از گذشت دو ساعت از پرواز ، بشنوی که: مسافرين محترم پرواز ... به مقصد ... ، متاسفانه اين پرواز بدليل بدی هوا در ... باطل اعلام می شود. هنوز در تهران هستم و قرار شد تا سه شنبه بمونم و در جلسه دفاعيه پروژه همکارم شرکت کنم. نمی دونم خوشحالم يا ناراحت. ولی از اينکه يه کم از کارهام عقب افتادم دلخورم. سه مقاله و يه گزارش نهائی پروژه رو دستم مونده و من هنوز هيچ اقدامی نکردم. از الان دارم حدس می زنم که وقتی به محل کارم برگردم ، چه روزهای سخت و با فشار کاری سنگينی رو بايد بگذرونم. هر چند که اينجور زندگی کردن چند سالی هست که برام عادی شده. 12.07.2003
٭ بالاخره بعد از حدود ۸ روز بارندگی ، امروز هوا آفتابی شد. صبح هوای تهران بسيار مطلوب بود و گرمای آفتاب خيلی لذت بخش شده بود. با کلی مکافات و در اون شلوغی در اداره پست ، نمونه ماهی جديدی که پيدا کرده بودم رو به استراليا فرستادم. حالا بايد منتظر ايميل کارشناس اونجا باشم تا تائيديه شناسائی رو برام بفرسته.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *نمايشگاه نه چندان جالب شيلات هم شنبه به پايان رسيد. امسال خيلی ضعيف برگزار شد و شرکت کننده های خارجی رغبتی برای ارائه تکنولوژی خودشون نداشتند. از همه بدتر غرفه تحقيقات شيلات بود که اگه محصولا غذائی رو برای نمايش نياورده بود ، قطعا بازديد کننده ای نداشت. دلم به اين خوش بود که می تونم بعد از ماموريتم يه سر به شمال بزنم و مدتی رو استراحت کنم. اينقدر کار در اداره رو سرم ريخته که فرصت هيچ کاری برام نمونده. شبها هم بايد بشينم و گزارشات رو اصلاح کنم. نکته بسيار جالب اينه که بالاخره « گذر پوست به دباغ خانه » افتاد و در حال حاضر يکی از همکارانم که هميشه از کارهای ديگران و علی الخصوص من ايرادات بنی اسرائيلی می گرفت ، چنان در تموم کردن گزارشش مونده که توصيفش نميشه کرد. راستش رو بگم دلم براش سوخت و اين روزها بصورت شبانه روزی دارم کمکش می کنم تا گزارشش رو آماده کنه. شرمنده همه دوستان هستم که نمی تونم وبلاگهاشون رو بخونم و دير به دير هم آپديت می کنم. اتفاقات جالبی در اين مدت برام پيش اومده که سر فرصت حتما در وبلاگم می نويسم. 12.03.2003
٭ در کمتر از ۵ دقيقه تصميم گرفتم که دو روز زودتر به مرخصی و ماموريت برم. با عجله وسايلم رو جمع کردم و اصلا فرصت نشد که متنی در وبلاگم بزارم و بگم که يه مدت نمی تونم آپديت کنم. صبح قبل از حرکت اونقدر عجله کردم که بين راه متوجه شدم موبايلم رو در خونه جا گذاشتم. خلاصه کنم که دقيقا آخرين نفری بودم که سوار هواپيما شدم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در مهرآباد اولين هوای سرد امسال رو حس کردم. برای من که مدتهاست به آب و هوای گرم جنوب عادت کردم ، اين سرما يه کم آزار دهنده هست. مقدمات کار نمايشگاه رو در دو روز آماده کردم و موقع نصب پوسترها و وسايل ، همکاران عزيزم نمی دونستند که چکار بايد بکنند و اين باعث شد که کلی وقتمون هدر بره. من هم بيخيال همه چيز شدم و اصراری برای نحوه چيدن ماکتها نکردم چون مطمئن بودم ترتيب اثر نمی دادند. ديروز به اتفاق چند تا از دوستان نمايشگاه وب رو هم ديدم. نشست وبلاگ نويسهای ادبی رو هم ديدم. بارون ول کن نبود و حسابی خيس شديم. غروب به اتفاق چند تا از دوستان بسيار عزيزم تو يه کافی شاپ دور هم نشستيم و کلی حرف زديم و خنديديم. داستان اين نشست رو حتما می نويسم. الان دفتر همکارم هستم و با کيبوردی که معلوم نيست حروف فارسی اون کجاست ، با هزار مصيبت همين چند خط رو دارم می نويسم. اميدوارم بتونم به زودی يه متن خوب اينجا بزارم. فعلا با اجازه همگی ...
|