-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.13.2003

٭ بعد از ۱۰ روز کار مداوم و خسته کننده مرخصی شروع شد و به طرف شمال حرکت کردم. خوشبختانه مسير ما از جاده فيروزکوه بود. از جاده هراز اصلا خوشم نمياد. شايد بدليل تداعی شدن خاطراتم هست که هميشه جاده فيروزکوه رو ترجيح ميدم. در هوائی صاف و مهتابی ، اتوبوس ما آروم آروم لابلای کوههای پوشيده از برف حرکت می کرد. منظره بسيار جالبی بود ، سايه هائی که از تابش مهتاب روی کوهها ساخته می شد. هيچوقت پل «ورسک» رو زير نور مهتاب نديده بودم ، چقدر با شکوه بود. يادم اومد که چند سال پيش ، اون موقع که يه بچه ۸-۹ ساله بودم با پسر خاله ام يه روز تصميم گرفتيم که بريم روی پل ورسک. خونه دائی دقيقا پای همين کوه بود ، دزدکی از در پشتی خونه زديم بيرون و از کوه بالا رفتيم. راه نسبتا طولانی بود ولی ما تصميم داشتيم هر طور شده بريم تا به پل برسيم. قيافه مامور راه آهن ديدنی بود وقتی از اتاقکش بيرون اومد و دو تا بچه ۸-۹ ساله رو اونجا ديد. از شانس ما چند دقيقه بعد قطار از روی پل گذشت و لرزش پل برای من واقعا دلهره آور بود. سالها بعد به دائی گفتيم که چکار کرديم. خنديد و گفت اگه اون موقع می فهميدم دمار از روزگارتون در مياوردم.
بالاخره به مقصد رسيدم. فقط دو سه روز وقت داشتم. خوشبختانه برادرم خونه بود و باز ما با هم بوديم. رضايت خاطر مادر ، وقتی می ديد فرزندانش دور هم جمع شدند ، ديدنی بود. بارندگی شروع شد ولی من و برادرم طبق معمول ماجراجوئيمون گل کرده بود و زير بارون هم سوار بر موتور واسه خودمون تو شهر می گشتيم. يه روز بد جوری گير افتاديم و بارون حسابی خيسمون کرد. تو همين شرايط باز هم خوش بوديم و فقط می خنديديم.
يه روز غروب آهسته آهسته در حال حرکت بوديم. يه قيافه آشنا ديدم. اول شک داشتم ولی برادرم گفت خودشه. نزديکتر شديم. آره ، خودش بود ، همون آرايش هميشگی ، همون رنگ مورد علاقه مانتو و روسری و همون موهای شرابی ... . ياد و خاطره دوران خوش گذشته باز هم برام تداعی شد و عاقبت کسی که اين رابطه رو خراب کرده بود ، به يادم اومد. حتی اعتراف به اشتباه و دو به هم زنی اون نتونست دردی دوا کنه و اين دوستی که چيزی نمونده بود که به فرجام خوب برسه خيلی راحت تموم شد.

هيچ چيز بدتر از اين نيست که با سرويس شب به طرف تهران حرکت کنی و با عجله خودت رو به فرودگاه برسونی و ببينی پرواز تاخير داره. بعد از گذشت دو ساعت از پرواز ، بشنوی که: مسافرين محترم پرواز ... به مقصد ... ، متاسفانه اين پرواز بدليل بدی هوا در ... باطل اعلام می شود.

هنوز در تهران هستم و قرار شد تا سه شنبه بمونم و در جلسه دفاعيه پروژه همکارم شرکت کنم. نمی دونم خوشحالم يا ناراحت. ولی از اينکه يه کم از کارهام عقب افتادم دلخورم. سه مقاله و يه گزارش نهائی پروژه رو دستم مونده و من هنوز هيچ اقدامی نکردم. از الان دارم حدس می زنم که وقتی به محل کارم برگردم ، چه روزهای سخت و با فشار کاری سنگينی رو بايد بگذرونم. هر چند که اينجور زندگی کردن چند سالی هست که برام عادی شده.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home