٭ وقتی زندگی يکنواخت ميشه ، وقتی احساس می کنيم درجا زديم و از گردونه زمان عقب افتاديم ، وقتی احساس می کنيم که تا بحال و در اين مدت از عمر به چيزهائی که لايقش بوديم نرسيديم ، وقتی روزها و شبها پشت هم می گذرند و فرقی بين ما و سنگ کنار خيابون ديده نميشه و ما هم مثل اون سنگ در گوشه ای از اين دنيا ثابت باقی مونديم ، وقتی ...
در مواجه شدن با همه اينها فقط يه چيز می تونه مارو نجات بده. تحول در زندگی. اين تحول می تونه يه چيز بسيار ساده و يا بسيار پيچيده باشه. قبولی در دانشگاه ، نقل مکان کردن و رفتن به محيط جديد ، تعويض شغل ، ازدواج و ... همه اينها ميتونن ما رو از يکنواختی زندگی نجات بدند. به تجربه به من ثابت شده که تنوع در کار بد نيست و تا حدی از اين فشار کم ميکنه ولی قطعا روزی ميرسه که حتی کار کردن هم نمی تونه اين حس لعنتی رو از ما بگيره.
درست در چنين مواقعی سئوالهای عجيب و غريب مياد سراغمون. من کيم؟ چرا زنده ام؟ تا کی بايد زنده بمونم؟ اينجا چکار می کنم؟ به فرض هم که فلان کار جور بشه ، خوب که چی؟ چه فايده ای داره؟ يه نوع پوچی و سردرگمی حاد مياد سراغ ما و گاهی حتی رسيدن به آرزوهامون هم واسمون هيچ لذتی نداره.
بنابراين بايد گفت:
هر چيزی در زمان خودش ارزش داره و بيشترين تاثير رو می تونه داشته باشه ، وقتی از زمانش بگذره ديگه هيچ فايده ای نداره.
در اين بين يه سری کارهاست که دست خودمونه و خودمون می تونم در زمان وقوع اون دخالت کنيم ولی يه سری چيزها هم هست که ما با تمام قوا هم نمی تونيم تغييرش بديم و اگه در زمان خودش انجام نشه ، مقصر ما نيستيم.
اين متن رو بيشتر به خاطر چند تا از دوستانم نوشتم که دارند زمان رو از دست ميدند و خودشون هم خبر ندارند. دوستان خوب من ، بجنبيد که فردا دير ميشه ... بجنبيد ...