٭ تحمـل کـن ... مرد خسته و کوفته با افکاری پريشان پشت ميز نشسته بود و به دود سيگارش نگاه ميکرد که در وسعت اتاق محو می شد. در لابلای دود ، گذشته خود را می ديد که مانند آلبومی ورق می خورد. بخاطر آورد که امشب شب يلداست ، طولانی ترين شب سال ، پايان پائيز و آغاز زمستان سرد. از اين تصادف مکدر بود که پائيز ، آغاز پائيز ميان آنها بود و زمستان آغاز يخبندان ارتباط آنها.
يکسال به عقب برگشت ، شب يلدای سال گذشته ، سرخوش و راضی از برقراری ارتباطی که سالها در آرزويش بود. در خيال خود آنروزها ، کاخی از آرزوها ساخت و هر روز خشتها رو روی هم می چيد و در و ديوارش را با خاطرات خوش و اميدواری به آينده آذين می بست.
افسوس که سرنوشت بازی غريبی را آغاز کرد و تکيه گاه او را گرفت. با از دست دادن تکيه گاهش فهميد که چقدر تنهاست و آن تکيه گاه با همه ناملايمتش بسيار برايش لازم بود. اميدش به يک چيز بود ، به همان کاخ آرزوهايش که از جان برای ساختنش مايه گذاشته بود. حال می ديد که تند باد حوادث آخرين اميدش را نيز از او می گيرد. کاخ آرزوها را که با مرمر سفيد ساخته بود ، در حال ويرانی می ديد. تمام سعی خود را کرد که از مانع از ويرانی آن شود ولی در توانش نبود. يک شب در کابوس ديد که سيلاب در ديوارهای اين بنا نفوذ کرده و استحکام بنا را کم کرد. در کابوس ديگر ديد که از آن مرمر سفيد خبری نيست و رگه های سياه رفته رفته همه سفيدی ها را احاطه کردند.
براستی چه شد؟ چه بر سر اين بنا آمد؟ اشتباه کجا بود؟ ايکاش فرصت داشت تا شکاف ديوار ها را می گرفت. ايکاش آنقدر فرصت داشت تا ديوارهای سياه شده را صيقل می داد. ايکاش آنقدر فرصت داشت که تارهای زشت عنکبوت را که تموم آذينهای اين سرا را پوشانده بودند پاک می کرد. ايکاش دست در دست او آخرين خشت اين بنا رو می گذاشت و برای هميشه از يخبندان در امان می ماند.
با خود انديشيد که هنوز فرصت دارم ، هنوز می توانم همه چيز را جبران کنم ، هنوز می توانم در اين زمستان سرد طراوت و شادابی را به اين سرا که مانند خانه ارواح شده است ، باز گردانم. اما به تنهائی نه. نيازمندم ، نيازمند تکيه گاهی ، نيازمند داشتن دستی گرم در دستان يخزده خود.
اين شبها فقط به اين فکر می کند: آيا مجالی برايم باقی خواهد گذاشت؟
با صدائی به خود آمد... و با اين ترانه همصدا شد...
تحمـل کـن عزيـز دل شکستـه
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمـل کــن کنـــار گــريــه مــن
بــه يـاد دلخـوشيهـای فــرامــوش
جهـان کـوچـک مـن از تـو زيبـاست
هنـوز از عطـر لبخنـد تو سرمست
واسـه تکـرار اسـم سـاده تـوست
صدائـی از من عاشق اگـر هست
من رو نسپر به فصل رفته عشـق
نگـذار کـم شـم مـن از آينـده تـــو
به من فرصـت بده گم شم دوبـاره
تــوی آغــوش بخشــاينــده تــو
به من فرصت بده برگردم از من
به تـو بـرگـردم و يـار تــو باشـم
به من فرصت بده باز از سـر نـو
دچــار تــو گـرفتــار تــو بـاشــم
...اشک امانش نداد و ديگر آلبوم خاطراتش را در دود سيگارش نديد.